۱۳۹۲/۵/۷

لحنِ چیزها

به حال و هوایِ این روزهام فکر می‌کنم و هر چیزی به نکته‌ای مهم برایِ ورز دادن تبدیل می‌شود. رویِ پشت‌بام که می‌روم برایِ سیگار، وسوسه‌یِ این را دارم که به خانه‌هایِ اطراف و پنجره‌هاشان نگاه کنم. منظره‌هایِ جذاب از برهنگی و رو هم رفتنِ آدم‌ها دیده‌ام و خطراتِ زیادی را از سر گذرانده‌ام. با سرک کشیدن‌هایِ دزدکی، انتظارِ مداومِ مواجه شدن با قتل، خیانت، رازهایِ مگو، و جذابیت‌هایِ پنهانِ دفن‌شده پشتِ دیوارها، هر حرکتی درونِ خانه را تماشایی و پیش‌بینی‌ناپذیر می‌کند. ولی سوایِ همه‌یِ ماجراجویی‌هایِ لذیذی که یا تجربه‌اش را داریم، یا از طریقِ فیلم‌ها و کتاب‌ها با آن‌ها آشنا ایم، یک جور افسردگی و ملال در دیدنِ تویِ خانه‌یِ آدم‌ها هست که به آدم می‌چسبد و سخت خودش را رها می‌کند. مثلاً وقتی می‌بینی یک زن تازه از حمام درآمده و دارد موهای‌اش را شانه می‌زند، دل‌ات می‌خواهد نگاه‌اش کنی. گاهی می‌شود که مدت‌ها ست خیره شدی به یک منظره که بدونِ توجه به تو دارد پیش می‌رود و از دیدن‌اش همین طور خالی و خالی‌تر می‌شوی. این خالی شدن جوری ست که انگار پشتِ این قوطی‌هایی که به عنوانِ خانه توش پناه برده‌اند چیزی برایِ نگاه کردن نیست، یا چیزهایی هست آن قدر عادی که تو در آن نقشی نداری و همین قضیه بی‌ربطیِ تو به کارِ جهان را به رخ‌ات می‌کشد. زنِ زیبایی را می‌بینی که گریه می‌کند و چیزی از تو آنجا نیست. همان زن را شب می‌بینی که دارد با همسرش حرف می‌زند، غذا می‌خورد، تلویزیون می‌بیند، دعوا می‌کند، و در هیچ کدام از این لحظات سهمی نداری. واقعاً به یک دانایِ بی‌خاصیت تبدیل می‌شوی که نمی‌داند با چیزهایی که می‌بیند و می‌شنود چه کار کند. سرت از تصاویر و کلمه‌هایی پُر می‌شود که یا فقدان‌هایِ خودت را به روت می آورند، یا درد و رنجِ دیگران را به شیوه‌ای بی‌ربط به تو مرتبط می‌کنند.

به این چیزها که فکر می‌کردم به ذهن‌ام رسید که روانِ آدم جوری ست که وقتی با چیزی مواجه می‌شود، یا مقابلِ آرایشی از اشیاء و آدم‌ها قرار می‌گیرد، لحنِ چیزها را به خودش می‌گیرد. فوکو جایی گفته که ما از زرد شدن و افتادنِ برگ‌ها، چاقوهایی که ضربدری رویِ دیوار قرار گرفته‌اند، ماه، باران، و هر چیزی که دور و برمان باشد، توقع داریم با ما حرف بزند و نشانه و پیامی را به ما منتقل کند. جهان را در حالِ حرف زدن با خودمان می‌بینیم. مکرر شنیده و خوانده‌ایم که آدم‌ها با دیدنِ ماهِ پُرنور یادِ محبوب‌شان افتاده‌اند. ماه همیشه از جانبِ محبوب، یا چیزهایِ نزدیک به او، سخن گفته. نیمه‌یِ شب، در کنجِ خلوتِ قطعه‌ای سرسبز در کنارِ بزرگراه، با دیدنِ صندلیِ خالی و فضایِ بکر و وسیع و کم‌نورِ جاافتاده از حرکت و نگاهِ آدم‌ها، چیزها به من می‌گویند که تو آرام و پذیرا آن گوشه نشسته‌ای و من را به کنارِ خود نشستن دعوت می‌کنی. این که چیزها چطور با ما حرف بزنند و چه لحنی به خودشان بگیرند، احتمالاً به این ربط دارد که چه ردّی را در واقعیت، یا در اثرِ هم‌نشینیِ کتاب‌ها و فیلم‌ها و تصاویر رویِ روان‌مان ثبت کرده باشند. عادت و تربیت و انتظار است که لحنِ چیزها را در قبالِ ما تعیین می‌کند.

احتمالاً بعضی وقت‌ها فرزانگی در این باشد که آدم، بعد از تجربه‌یِ فراز و فرودهایِ زندگی، به تصویری از خودش برسد که مهم‌ترین ویژگی‌اش تنهایی ست و این که او این تنهایی را پذیرفته. جهان خوشحال و شاد باشد، او تنها ست. جهان غمگین و دل‌مرده باشد، او تنها ست. واقعی‌ترین تصویر این است که جهان به حدِ معقولی شاد و به حدِ معقولی غمگین باشد، و او باز تنها باشد. در آن تصویر، فرد به حالتِ پذیرشی رسیده که می‌تواند آرام و مداوم، و تا جایی که البته مجال دارد، کاری که دوست دارد را انجام بدهد و در عینِ حال دلتنگ، خوشحال، قانع، دوست، مبارز، و بالاتر از همه‌یِ این‌ها، دانا به این وضعیت باشد که تنها ست. آن موقع، در معرضِ لحنِ ویران‌گرِ جهان قرار گرفتن و فهمِ این که چیزهایِ بسیاری هست که از دست و توانِ آدم بیرون رفته، نمی‌تواند به شکلِ رُمانتیک منهدم‌اش کند. باید هر لحظه به خودش و تنهایی‌اش نگاه کند. آن‌جا ست که انگار به آن روشِ درستی که خوب و فرزانه‌وار است به وسوسه‌یِ کلمه‌هایی که از سمتِ جهان می‌شنود تن می‌دهد، نه آن جور که در همان لحظه‌یِ اول به نظر می‌رسد. در لحظه‌یِ اول، ماه همان محبوب است و هر برگی که می‌افتد و هر بارانی که می‌بارد، پیغام‌رسانِ رازی در جهان است که دلتنگ و فشرده‌ات می‌کند. اما فرزانه سعی می‌کند تا با به یاد آوردنِ تنهایی‌اش و واقعیتِ صامت و تکرارشونده‌یِ هستی، نخستین لحنی که از جهان می‌شوند را پس بزند و لحنِ خاصِ خودش را به اطراف بدهد. او انگار می‌داند که نباید اسیر و فریفته‌یِ این لحنِ اول بشود. خواب‌هایی که می‌بینیم با همین لحنِ اول است که روان‌مان را به ما نشان می‌دهند. در واقع، اولین واکنشِ روان متأثر از لحنِ اول است. بعید نیست اگر فکر کنیم که این اولین واکنش را احتمالاً خیلی وقت‌ها با تربیت و عادت به خوردمان داده‌اند. از این‌جا ست که می‌شود مثلاً گفت که هندی‌ها اولین لحنی که در مواجهه با جهان می‌شنوند یک چیز است و لحنِ اولِ آمریکایی‌ها چیزِ دیگر. اما به هر حال، آن چیزی که می‌تواند به آدم‌ها روشنایی بدهد نخستین چیزی نیست که از جهان می‌شنوند. آدم وقتی بتواند به پشتِ نخستین لحنی که از جهان به گوش‌اش می‌خورد برود، روشن‌تر و فرزانه‌تر است.

۱۳۹۲/۵/۵

تشکلِ سیاسی

بهمنِ احمدیِ امویی گزارشی نوشته از داخلِ زندان که از چند نظر جالب و تازه است. این گزارش را می‌توان مثلِ یک تحلیلِ مشخص مطالعه کرد، تحلیلی از چشم‌اندازِ آدمی که محیط و شرایطِ اطراف‌اش را می‌بیند و سعی دارد نسبت به آن آگاهیِ معین و انتقال‌پذیر تولید کند. من حرف‌اش را در سه محورِ اصلی خلاصه می‌کنم:

1. بر اساسِ مشی و عملکرد، زندانیانِ عقیدتی و سیاسی دو دسته اند: [الف.] کسانی که موافقِ اقدامِ خشونت‌آمیز و مسلحانه اند و [ب.] کسانی که گرایشِ اصلاحی و مدنی دارند.
2. کلِ زندانیانِ سیاسی و عقیدتی (که گویا به تقریب، تعدادشان حدودِ هزار نفر است) را می‌توان در 9 دسته‌یِ مختلف جا داد (به نظرم دسته‌بندی‌اش می‌توانست شکلِ تفکیک‌شده‌تری داشته باشد. مثلاً دسته‌یِ چهارم، که مترقی‌ترین گروهِ زندانی اند، شاید صرفاً در این ویژگی شریک باشند که مدرن‌تر اند و قائل به نزاعِ حقوقی، مطبوعاتی، و مدنی).
3. باید کلیتِ این گروهِ زندانی را در نظر گرفت و برایِ آزادی و بهبودِ شرایطِ همه‌ی‌شان تلاش کرد، و صرفاً بر اهمیتِ یک گروه یا جناحِ خاص تأکید نکرد.
***
امویی می‌گوید که کلِ این تعداد را تحتِ عنوانِ جرائمِ امنیتی زندانی کرده‌اند، و به سیاسی و عقیدتی بودنِ اتهام‌شان اشاره‌ای نشده است. یک نتیجه‌گیریِ آشنا، تکرارپذیر، و همیشگی این است: گروه‌هایی در ایران هستند که به هر دلیل، حولِ اعتقاد و مرامی واحد دورِ هم جمع شده‌اند، اما فعالیت‌ها و اقدامات‌شان از نظرِ جمهوریِ اسلامی به عنوانِ جرمِ بر‌هم‌زننده‌یِ امنیت تلقی شده، بدونِ در نظر گرفتنِ این که این گروه‌ها موافق با اقدامِ خشونت‌آمیز هستند یا نه، یا به این قبیل اَعمال دست زده‌اند یانه. هیچ کدام از این‌ها برایِ حاکمیت فرقی نمی‌کند. صورتِ خلاصه‌یِ این مسئله این است: متشکل شدنِ مؤثر حولِ عقیده‌ای که جناحِ رسمی با آن موافق نیست، جرمی امنیتی ست، فارغ از این که محتوایِ این تشکل چه باشد. این از عقب‌ماندگی‌هایِ یک رژیمِ سیاسی ست که نتواند بینِ حوزه‌هایِ امنیتی، عقیدتی، و سیاسی تفکیک قائل بشود، یا نتواند افکارِ عمومی را نسبت به متمایز بودنِ عملکردش در این حوزه‌ها قانع کند. در واقع، مشکلِ بنیادی در سیاستِ ایران ناتوانی در سازماندهی به نیروهایِ اجتماعی تحتِ عناوینِ رسمی ست، و شکلِ سیاسیِ حاکم (در قالبِ توازنی از نهادهایِ انتخابی و اقتدارگرا) نمی‌تواند به این نقیصه سر و سامان بدهد. اگر بشود مسئله را این طور صورت‌بندی کرد، باید بگوییم که کلِ تاریخِ مبارزاتِ چند دهه‌یِ اخیر، در درجه‌یِ اول، متوجهِ این ناتوانیِ بنیادیِ سیاسی ست که می‌بایست روزی مرتفع شود. سؤال این است که چگونه؟

بافتِ قانونی/واقعیِ سیاستِ ایران اجازه‌یِ فعالیتِ تشکیلاتیِ منسجم و نظام‌مند را به گروه‌هایِ رقیب نمی‌دهد. نزدیکیِ یک گروه به هسته‌هایِ فراقانونیِ قانونِ رسمی این امکان را به آن‌ها می‌دهد که رقبا را درگیرِ فرایندی فرسایشی کنند، و یا حتا آن‌ها را به طورِ رسمی از عرصه‌یِ حیاتِ سیاسی کنار بگذارند. اقدامِ انقلابی، به دلایلِ تاریخی و بین‌المللی، هنوز میانِ گروه‌ها و جریان‌هایِ سیاسی به تکیه‌گاهی مستدل و مشخص تبدیل نشده. متحد شدن حولِ برنامه‌یِ صریحِ انقلابی با دو مشکل مواجه است: [1.] هر نوع گسستِ سیاسی به شدت تحت‌الشعاعِ جناح‌بندی‌‌هایِ بین‌المللی قرار می‌گیرد و آن را از شکلِ کنترل‌شده و فراگیرش خارج می‌کند؛ [2.] در داخل، با رژیمی سر و کار داریم که در مواجهه با هر نوع تعبیرِ ضمنی (چه برسد به تعبیرِ صریح) ِ انقلابی، آن خلق و خویِ حریصِ سرکوب‌گرانه‌اش را نشان می‌دهد. نقطه‌یِ قوتِ عاملانِ این رژیم جا انداختنِ این تصورِ سرکوب‌گر از خود است و در عینِ حال، اتحادِ نیم‌بند، اما مؤثرشان، حولِ هسته‌ای قانونی/فراقانونی برگ برنده‌یِ دیگری ست. به بیانِ به‌تر، نبردی جریان دارد که یک طرفِ آن، متشکل یا تا حدی سازمان‌یافته است، اما طرفِ مقابل هیچ امید یا حتا تمایلی به حفظ و تداومِ تشکیلات‌اش به شکلِ رسمی ندارد، چون در همان بدوِ امر خفه می‌شود. جناحِ حاکم حولِ «دستور» و «امر» سازمان یافته‌اند و این نقطه‌یِ قوت‌شان است. اما این نقطه‌یِ قوت، مستعدِ آن است که به نقطه‌ضعف هم تبدیل بشود؛ برایِ مثال، زمانی که بحثِ جانشینیِ نهادهایِ صادرکننده‌یِ دستور پیش بیاید، یا زمانی که بخواهند در نبودِ هر نوع صدایِ رسمیِ مخالفِ داخلی، به تنهایی بارِ همه‌یِ مسئولیت‌ها را بر عهده بگیرند (نظیرِ آن چیزی که با احمدی‌نژاد شاهدش بودیم: افتِ شدیدِ مشروعیت و در آستانه‌یِ نومیدی یا انفجارِ اجتماعی‌ـ‌اقتصادی قرار گرفتن).

فکرِ اصلی و گرداننده در آن تشکلِ خاصی که به جناحِ «اصلاح‌طلبان» مصطلح است، و چهره‌هایِ رسانه‌ای مشخصی نظیرِ خاتمی دارد، تا کنون تنها حولِ این چرخیده که با بهره‌گیری از اهرمِ مشروعیت و رأی و نظرِ گروه‌هایِ هوادار، به آرایشی خفیف از موازنه‌یِ قوا دست پیدا کند. این طرزِ فکر برایِ مقابله با سویه‌هایِ مبتنی بر سرکوب و حذف به بهانه‌هایِ امنیتی، هیچ برنامه و یا حتا اراده‌ای ندارد، جز اندرزِ مشفقانه. گمان‌ام برایِ پُررنگ کردنِ تقابل میانِ یک طرزِ فکرِ مسلح و غیرمسلح، بد نباشد که دوباره به موسوی اشاره کنیم، او که تنها نماینده‌یِ آن شکلِ مؤثری از مبارزه بود که بازی را در بیرون از صندوقِ رأی دنبال کرد و از این جهت، الگو و راه‌بازکنِ یک چشم‌اندازِ تازه است.

در این بین، دیدگاهِ بهمنِ احمدیِ امویی و تأکیدش بر این که «بسیاری از زندانیانِ سیاسی به این امید اند که [حسنِ روحانی] آزادیِ زندانیانِ جنبشِ سبز را در اولویت قرار ندهد» از این نظر مهم است که یک گروه، که به نظر از همه پُرصداتر می‌رسد، عامدانه پا پس می‌کشد تا با همه‌یِ گروه‌هایِ دیگر در آن‌چه باید ساخته شود سهیم شود. در این‌جا حس و شعوری به چشم می‌خورد که به فکرِ زندگی کردنِ مؤثرِ آینده است، نه رتق و فتق کردنِ دم‌دستیِ امروز. شعوری که آرامش‌اش را در حرکتِ منسجم، جانبدارانه، و مؤثر از دست نمی‌دهد و نه به خودِ بیرون آمدن، که به فردایِ بیرون آمدن از زندان فکر می‌کند.

۱۳۹۲/۵/۲

آدم‌هایِ عادی

شبکه سه تلویزیون یه برنامه نشون می‌ده، قبل از افطار، به اسمِ «ماهِ عسل» که توش آدم‌هایِ «عجیب» می‌آن حرف می‌زنن. گفتنِ این که این آدم‌ها عجیب ان شاید حقِ مطلب رو در موردشون ادا نکنه. این آدم‌ها در واقع یه جنبه‌یِ خیلی عادی دارن که به یه «فضیلت» ِ اجتماعی گره خورده و با سهل‌انگاری، کلِ هدفِ برنامه رو می‌شه تو این خلاصه کرد که می‌خواد این فضیلتِ اجتماعی رو تو این ماهِ چرخ زدنِ فضایل و خوبی‌ها، از طریقِ این آدم‌هایِ عادی به شیوه‌ای امروزی‌تر به یادِ بقیه بیاره. اما چون این فضیلت‌ها کمیاب اه، این آدم‌هایِ عادی هم، بسته به مورد، به آدم‌هایِ عجیب تبدیل می‌شن. برایِ این که عجیب بودنِ این آدم‌ها رو باز بشه بیش‌تر برسونم، این رو بگم که تو بافتِ کلیِ برنامه‌هایِ صدا و سیما هم با این برنامه شبیهِ یه برنامه‌یِ خاص برخورد می‌شه. برنامه‌اش خاص اه چون کسایی رو به صحبت کردن دعوت می‌کنن که عادی ان اما موردی عجیب یا کم‌تواتر تو زندگی‌شون رخ داده. اگه برنامه رو دیده باشید فهمِ قضیه شاید راحت‌تر باشه، اما برایِ مثال، فرزندِ معلول رو می‌آره همراه با پدر و مادری فداکار که زندگی‌شون رو با امید و مهربانیِ خالص صرفِ مراقبت از این فرزند کردن. آدم‌هایی با بیماریِ نادر می‌آره و این‌ها از زندگیِ صبورانه و عادی‌شون حرف می‌زنن. یه بار یه خانواده رو آورده بودن که همین چند هفته پیش، بچه‌شون رو گروگان گرفته بودن و اون خانواده از ماجرایِ سخت‌شون و ختمِ به خیر شدنِ ماجرا و توکل‌شون به خدا و نماز و آیت الکرسی و این چیزها حرف می‌زدن. همین امروز ژانرِ برنامه این بود که با آدم‌هایی حرف بزنه که یه چیزِ خیلی قیمتی پیدا کردن و شیطان نتونسته گول‌شون بزنه، در برابرِ وسوسه مقاومت کردن، وجدان به خرج دادن، انسانیت رو سرفراز کردن، و گمشده رو به صاحب‌اش برگردوندن.

برنامه‌اش به نظرِ من مفت گرون اه، یه توده‌یِ داغ و بدبو اه از حقارت، تظاهر، ریاکاری و چیزهایی از این قبیل که با دیدنِ تلویزیونِ ایران حتماً باهاش آشنا اید. یا این طوری بگیم: اون ظاهرسازی و سرپوش گذاشتنی که ایدئولوژیِ رسمیِ هوادارش اه، با معمولی بودنِ قهرمانانه‌یِ یه سری واقعه و یه سری آدمِ واقعی اما بی‌ربط گره خورده. چیزی که این وسط برایِ من جالب اه این اه که در تقابل با این سبکِ روایت، سعی کنم بفهمم حرف زدن و به حرف آوردنِ آدم‌هایِ عادی که تو وضعیتِ بغرنجی زندگی می‌کنن، یا وضعیتِ سختی رو از سر گذروندن، چه شکلِ درست و جالبی می‌تونه داشته باشه.

تو اولین قدم، برایِ شناساییِ روایت‌هایی از زندگیِ آدم‌هایِ معمولی که شکلِ درست و جالبی می‌تونن داشته باشن، چیزهایی به ذهن‌ام می‌رسه که اگه بخوام اسمی روشون بذارم می‌شه «کلیشه‌هایِ روایتِ مدرن». مثلِ کلیشه‌هایِ فیلم‌هایِ اصغر فرهادی، که می‌شه ازشون خوش‌ات بیاد و از کلِ فیلم لذت ببری؛ برایِ مثال، وجودِ تناقض تو آدم‌ها، گناهکار بودن‌شون، ناآگاهی‌شون از انگیزه‌هاشون، میل و کشش‌شون به اعتراف کردن برایِ برداشتنِ بارِ حقیقت از رو دوش‌شون، متعهد بودن‌شون به خود، جدال‌شون با دروغ‌هایی که ساختن و احاطه‌شون کرده و خیلی چیزهایِ دیگه شبیهِ این. اما یه جایی می‌رسه که مشکوک می‌شی به این که تو از یه جورِ خاصی خوش‌ات می‌آد که یکی که این جورِ خاص رو یاد بگیره می‌تونه تو رو وادار به خوش اومدن بکنه. این که همه‌چی تبدیل شه به یک جور محرک و پاسخ. این که همه‌چی داره نه واسه تو، که واسه یه مشت مغزِ شبیهِ به هم، که مثلِ هم تحریک می‌شن روایت می‌شه، و کلِ این ماجرا می‌تونه تو دست‌هایِ کارگردانی باشه که استادانه از طریق فراخوندنِ مجموعه‌ای از عناصرِ مرتبط به هم، تو رو به لذتِ بصری و روایی وادار می‌کنه. دست‌کم بخشی از جذابیتِ فرهادی تو این اه که داره به شکلِ کاملاً حساب‌شده اون ریزه‌کاری‌هایی رو به آدم‌هایِ داستان می‌ده که ما وجودِ اون‌ها رو واقعی می‌دونیم و تصدیق می‌کنیم.

اگه کارگردانی باشه که از «کلیشه‌هایِ مدرن» به شکلِ استادانه‌ای استفاده کنه، من به عنوانِ یه مغزِ تربیت‌شده‌، احتمالاً خوش‌ام می‌آد، چون داره به من اون باجی رو می‌ده که از یه روایت انتظار دارم. برنامه‌هایِ تلویزیونی، اغلبِ اوقات، این باج رو به مخاطبی که ریزه‌کاریِ مدرن دوست داره نمی‌دن. آدم‌ها طینتِ پاک و الاهی دارن. همین امشب جَو یه جوری بود که آدم‌هایی که گمشده‌هایِ قیمتی رو برگردونده بودن، وقتی با این سؤال مواجه می‌شدن که «هیچ وقت شک کردن که یه چیزی برایِ خودشون بردارن، یا اصلاً به کل بی‌خیالِ برگردوندنِ گمشده بشن؟» تقریباً قاطعانه جواب می‌دادن که «نه». با معیارهایِ کلیشه‌ِی مدرن جوابِ روراستی نیست، اما راست‌اش من از این «نه‌»شون خوش‌ام می‌اومد. انگار یه مغزِ دومی داشتم که به من می‌گفت: «جو» به علاوه‌یِ «سادگی و معمولی بودن» مساوی ست با «پیرویِ قاطع از اون پاسخی که از تو انتظار می‌ره و ادامه دادنِ اون نمایشی که از قبل ترتیب داده شده». و از این چشم‌انداز انگار آدم‌ها داشتن کارشون رو کاملاً درست انجام می‌دادن. داشتن به مخاطب‌ها می‌گفتن که «داستانِ ما یه واقعیت‌هایی داره و یه سری شاخ و برگ و حاشیه. واقعیت‌هاش اون‌ها ست که گفتیم. این که پولِ زیادی رو برگردوندیم، این که داریم سعی می‌کنیم تا با یه بیماریِ سخت کنار بیایم، این که حادثه و شرارتِ دیگران ما رو تا مرزِ دیوانگی و از هم پاشیدگی برده و خیلی چیزهایِ دیگه. و حاشیه‌هاش این اه که این‌جا یه جوّی درست شده که باعث شده که ما درباره‌یِ انگیزه‌هامون این طور فکر کنیم که گویا تو همه‌یِ این مراحل به یاد خدا بودیم، شکرگذار بودیم، مشغولِ جدالِ با نفس و شیطان و خوندنِ حمد و سوره و صلوات بودیم، قانع بودیم، در مقابلِ وسوسه ایستادگی کردیم، مقاوم بودیم، و اومدیم این‌جا تا شما رو یادِ این چیزهایِ خوب بندازیم». با این جوابِ فرضی که تو دهنِ این آدم‌ها گذاشتم، دارم خودم رو راضی می‌کنم که همه‌یِ روایت‌هایی که از صدا و سیما پخش می‌شه، باید از طریقِ یه مغزِ دوم، یه سوژه‌یِ متعالی، پاکسازی بشه.

خلاصه‌یِ چیزی که می‌گم این اه که: روایتی شبیهِ روایتِ فرهادی مدرن و تکنیکی و ماشینی اه، جَوِ صدا و سیما تولیدکننده‌یِ روایتِ مزورانه و ناحقیقی و واقعی اه. ماشینی بودنِ روایتِ فرهادی به من این حس رو می‌ده که داره از سرِ رودربایستی با خودم از یه چیز خوش‌ام می‌آد، مزورانه بودنِ روایتِ صدا و سیما هم من رو به یه مغزِ دومی مجهز می‌کنه که بخوام باهاش تزویر رو از زندگیِ آدم‌هایِ واقعی پاک کنم. به سؤالِ اول‌ام برمی‌گردم: شکلِ درست و جالبِ روایتِ زندگی‌هایِ عادی چی اه؟ چه جور می‌شه عادی بودنِ زندگی رو درست روایت کرد؟ چه جور روایتی اه که نه به سمتِ کلیشه و وسواسِ ماشینی سُر می‌خوره نه به سمتِ جوگیری و تزویر؟

جواب‌هایِ خوب و شسته رفته رو معمولاً در قالبِ یه مثال بیان می‌کنن. مثالِ روایتِ درستِ روزگارِ ما چی اه؟ بخشی از سختیِ این سؤال به این اه که هر نوع اشاره‌ای به هر مثالی، خطرِ کلیشه شدن رو به سمت‌اش می‌فرسته. انگار که زندگی مثلِ یه چیزِ جوشانی باشه که روایت‌گرهاش نتونن با هیچ تکنیک و مدلِ ثابتی به چنگ‌اش بیارن و بنابراین در این مورد، هیچ مثالِ خوبی «مثال» نیست، بلکه صرفاً یه موردِ خوب بوده که سرِ جاش قرار گرفته و صرفاً سرِ جاش اه که خوب اه و دیگه نمی‌شه تکرارش کرد. گاهی این ایده تو ذهن‌ام پُررنگ اه که مدلِ درستِ روایتِ زندگیِ عادی رو تنها می‌شه با بُرش‌هایِ بی‌ربط و پراکنده ساخت و شک دارم که اصلاً بشه به‌اش گفت روایت. معمول‌اش این اه که سعی کنیم روایت از خودِ زندگی زشت‌تر یا قشنگ‌تر یا یه‌چیزی‌تر بشه. اگه فرض کنیم روایت کردن یه جور هنر اه، یکی هم بود گفته بود که ترجیح می‌ده این هنر تا می‌تونه از واقعیتِ زندگی فاصله بگیره، چون از این کثافت (منظورش زندگی اه) همین یه نسخه انگار کافی اه.

حالا که بحث‌اش شد بذارید یه خاطره هم بگم. چند روزی بود که به عنوانِ همراهِ بیمار می‌رفتم بیمارستان. آدم‌هایی رو می‌دیدم که واسه زندگی‌شون و زندگیِ آدم‌هایی که به هر دلیلِ درست یا غلطی براشون مهم ان می‌جنگن و مقاومت می‌کنن. اینجا یکی از جاهایی اه که آدمها راحت حرف میزنن، راحت دوست می‌شن و راحت اعتماد می‌کنن، و نمی‌تونن یا نمی‌خوان که واکنش‌هاشون رو جلوت کنترل کنن، چون به بیماری وصل ان و انتظار و تنهایی ضعیف‌شون می‌کنه. وقتی به چیزهایی که این چند روز شنیدم و دیدم فکر می‌کنم، خودم رو بینِ آدم‌هایی به یاد می‌آرم که داریم با هم حرف می‌زنیم و از همه‌چی می‌گیم. راویِ زندگی هستیم و بین‌مون هیچی نه قشنگ‌تر از چیزی اه که هست نه زشت‌تر. دائم از یه حس می‌غلتیم تو دلِ یه حسِ دیگه. اسیرِ جو می‌شیم، اما بیماری و ضعف مجالی برایِ تو جو موندن برامون نمی‌ذاره. به هر چیزی چنگ می‌زنیم. تو شلوغیِ سالن انتظار، یه مدت نزدیکِ خانمی نشسته بودم که داشت واسه خانمِ کناری‌اش از بدبختی‌هایِ نگهداریِ مادرش می‌گفت. این که بیچاره‌شون کرده. این که برادرها کمک نمی‌کنن. این که پول کم آوردن و بیمه نمی‌ده پول‌شون رو. این که دارو چه گرون اه. این که خسته شده و بدش نمی‌آد که یکی مادرش رو برداره ببره. می‌گفت مادره هم غر زیاد می‌زنه و زرنگیِ مریض‌ها رو داره و از مریضی‌اش سوءاستفاده می‌کنه تا حرف‌هاش رو به کرسی بنشونه. خانمِ کناری‌اش هم به فراخور از سختی‌هایِ خودش می‌گفت. اما هیچ بخشی از شماتت‌ها و غرغرهاشون مضحک یا ناراحت‌کننده نبود و بو نمی‌داد. خیلی واقعی داشتن زندگی رو تعریف می‌کردن برا هم. تو همون لحظه‌ای که من اون‌جا بودم مادرِ اون خانم رو با تخت آوردن که از سالن رد کنن و ببرن سمتِ آسانسور و منتقل‌اش کنن به اتاق‌هایِ طبقاتِ بالا. با کلی مهربونی و شوق و ذوق رفت سمتِ مادرش و کنارِ تخت‌اش حرکت کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و با دیدنِ حال‌اش به‌اش اجازه دادن که باهاشون بره بالا و همراهی‌شون کنه. اتفاق‌هایی شبیهِ این زیاد می‌افتاد اونجا. همه‌چی قاطی و نامربوط بود. آدم‌ها خیلی سریع حالت عوض می‌کردن و حرف‌هاشون هم با حالت‌هاشون در ملاءِ عام عوض می‌شد و این خیلی به نظر واقعی و زنده می‌رسید. هیچ کی به فکر منسجم جلوه دادنِ عمل و گفتارش نبود. روایت هم بود و هم نبود و برام عجیب بود که این کسی رو اذیت نمی‌کرد.

۱۳۹۲/۴/۲۶

زن، اقبال، زور

ماکیاولی در شهریار می‌نویسد: «بخت (فورچون) زن است و هر که خواهانِ او ست می‌باید به زور بر وی دست یابد. و می‌بینم که وی خود را بیش‌تر به چنین مرداني وامی‌گذارد تا به آناني که سرد پای پیش می‌گذارند. و نیز هم‌چون زنان دوستارِ جوانان است که بی‌پرواتر اند و زورآورتر، و گستاخ‌تر بر او فرمان می‌رانند.» نیچه گزاره‌ای نسبتاً مشابه دارد که لابد شنیده‌اید و من، با توجه به وام‌گیری‌هایِ مکرری که نیچه از ماکیاولی داشته، این شباهت را تصادفی نمی‌دانم: «به سراغِ زنان می‌روی تازیانه را فراموش نکن».

به نظر می‌رسد که با فهمِ یکی دیگری را فهمیده‌ایم. دست‌کم در این قسمت، شرحِ ماکیاولی مفصل‌تر است. او برایِ فهم زور قرینه‌ها و تقابل‌هایی وضع کرده: کسی که زور دارد در مقابلِ کسی قرار گرفته که به سردی پا پیش می‌گذارد. کسی که زور دارد ـ و به زنان نیز به زور دست می‌یابد ـ کسی ست که بی‌پروا ست، گستاخ است، اهلِ تجربه کردن، آزمودن، برنامه و دسیسه چیدن، مکر و نیرنگ و طرح و ایده داشتن، و چیزهایی از این قبیل است. کلِ فصلِ 25 ِ شهریار راجع به این است که ماکیاولی می‌خواهد بگوید که می‌دانم بخت و اقبال و تصادف و خدا و این قبیل چیزها تعیین‌کننده و مهم اند و زندگیِ بشر را احاطه کرده‌اند و به شکلِ نیروهایِ پیش‌بینی‌ناپذیری عمل می‌کنند که نه می‌توان سوارشان شد و نه به کل از وجود و عملکردشان طفره رفت، می‌دانم که زورِ تصادف و بخت زیاد است، می‌دانم که گاهی اوقات عاقلانه است اگر فکر کنیم که در برابرِ این نیروها چاره‌ای برای‌مان باقی نمی‌ماند و به‌تر است که تن به قضا بسپاریم و زیاد در راهِ درست کردنِ نظمِ چیزها تلاش و کوشش نکنیم (و این دقیقاً همان چیزی ست که در ابتدایِ فصلِ 25 ِ شهریار گفته)، اما با این حال، این را نیز خوب می‌فهمم که بخت و اقبال رویِ خوش‌اش را بیش‌تر به کسی نشان می‌دهد که در راهِ به دست آوردن‌اش کوششِ نمایان و عینی هم بکند. صرفِ خواستن، صرفِ میل ورزیدن، ولو میلی سوزان و اشتیاقی عمیق و بسیار محکم، کافی نیست. و همین‌جا ست که بخت شبیهِ زن می‌شود (نیچه به همین شیوه، حقیقت را به زن تشبیه کرده). در راهِ رسیدنِ به زنی که می‌خواهی‌اش مسیرِ پُرافت‌و‌خیزی وجود دارد. اگر زنی را بخواهی، اگر شیفته‌یِ کسی یا چیزی باشی (که گویا خواستنی‌ترین چیز برایِ یک انسان ـ چه زن و چه مرد ـ زن‌ـ‌حقیقت است)، تصادف و بخت و اقبال و چرخشِ روزگار در کمین است تا هم تو را از آن چیز دور کند، و هم کاری کند که آن را به دست بیاوری. زن سُر است. لیز می‌خورد. ممکن است به سمتی برود که نمی‌دانستی و نتوانی بگیری‌اش و این هم ممکن است که به سویِ تو برگردد. از این‌جا به بعد طبقِ ذائقه و سلیقه‌یِ عملی و زیباشناختی، دو کار می‌شود کرد:

[1.] درون‌ات را زیباتر کنی، میل‌ات را افزون‌تر کنی، به عاشق‌ترین و هواخواه‌ترین فردِ جهان تبدیل شوی؛ کسی که در «خواستن» بی‌نظیر است و در داشتنِ شوق بی‌همتا. اما در عینِ حال، کسی ست که هیچ کس از وجودش خبر ندارد. کسی نمی‌داند که چه دردِ عظیم، و چه اشتیاقِ جان‌سوزی در حالِ جوش و خروش است. با بهره‌گیری از ادبیاتِ کهن، این خصلتِ یک «ملامتی» ست که همیشه کم‌تر از آن چیزی که هست به نظر برسد. وانمود باید عقب‌تر از بود قرار بگیرد. چون همه‌چیز بسته به بخت و تصادف است، باید به سمتی حرکت کنی که همه را غافل‌گیر کند. طبقِ قوانینِ بخت و اقبال، اگر چیزی را می‌خواهی به‌ترین کار این است که خلافِ جهتِ رسیدنِ به آن حرکت کنی. حافظ شاید به‌ترین، و در عینِ حال، زرنگ یا بدجنس‌ترین نمونه‌ای باشد که در این حالت به ذهن متبادر می‌شود (در شکلِ معاصرش هم داش آکل را داریم که زرنگیِ حافظ را ندارد و با درون‌اش به فنا می‌رود و طوطی از این فنا پرده برمی‌دارد). حافظ خودش را هوادارِ این ایده جا می‌زند که عشقی عظیم در سینه دارد که نمی‌تواند بیان‌اش کند و نیز نمی‌تواند در راهِ رسیدنِ به آن عشق کاری صورت دهد. اگر پا داد و خودِ آن چیزِ خواستنی به تصادف و بخت به سراغِ ما آمد، این‌جا ست که انگار سَروری و فرمانرواییِ جهان نیز در مقایسه با حالِ ما، مقامِ قابل‌اعتنایی نتواند باشد. اما تناقضِ همیشگیِ حافظ در این است که او با شعر گفتن‌هایِ زیبا و اغواگر، با حرف زدن از این که حرفی دارد که نمی‌تواند آن را بزند، با اشاره به این که کسی را می‌خواهد که نمی‌تواند در راهِ خواستن‌اش کاری صورت دهد، با این بزدلی و ملامتی‌بازی که مدام دارد خودش را به رخ می‌کشد و از حضورش همه را باخبر می‌کند، انگار از این طریق است که خود را به عنوانِ هوادارِ ایده‌ای می‌شناساند که به هواداران‌اش توصیه می‌کند که عمل‌شان حقیرتر از میل و درون‌شان باشد، و می‌بینیم که حافظ شعر و عملی دارد که خودِ این ایده را زیباتر از آن‌چه شاید باشد به بیان آورده. یک ملامتی‌گرایِ ناب را نمی‌توان نشان داد، چون قاعدتاً نباید هیچ اثری از خودش باقی بگذارد و بلکه همه‌یِ آثاری که به جا می‌گذارد به زیانِ او ست، و شرحِ معنیِ واقعیِ آثار و احوال‌اش را معمولاً از زبانِ یک راویِ سوم‌شخصِ شنیده‌ایم. حافظ را می‌شود نشان داد چون ملامتی‌گرایِ ناب نیست. حافظ هوادارِ ایده‌ای ست که می‌گوید زیبا و قدرتمند به نظر نرس و در راهِ رسیدن به مطلوب‌ات تلاش نکن، تا درونِ قوی‌تری داشته باشی، ولی او زیبا و قوی به نظر می‌رسد و در عینِ حال هوادارِ آن ایده است. در این باره روده‌درازیِ لذیذِ زیادی می‌شود کرد که فعلاً بگذریم.

[2.] کارِ دومی که می‌شود کرد این است میل و خواست را به همه‌یِ جلوه‌هایِ مرئیِ زندگی‌مان سرریز کنیم. شور و شوق‌مان را به آن زن نشان دهیم، به او محبت کنیم، برای‌اش هدیه بگیریم، برای‌اش شعر بگوییم (همان کاری که حافظ در موردِ قبل کرده)، غیرت‌مان را نسبت به کسانی که به او توجه می‌کنند نشان بدهیم و با جهان بر سرِ داشتنِ آن زن بجنگیم، و خلاصه، رابطه‌ای نزدیک و متناظر میانِ درون و بیرون‌مان برقرار کنیم و نه تنها سعیِ اضافه‌ای در مخفی کردن و کج و کوله نمایاندنِ درون نکنیم، بلکه تا می‌توانیم با زور و قوت (با تازیانه، با زورآوری، با بی‌پروایی) نشان دهیم که در درون‌مان چیزی هست، حتا اگر آن چیز اندک باشد. همه‌یِ این‌ها یعنی برایِ همراه کردنِ زندگی و اثرِ زنِ خواستنی‌مان با خود، از فنون و مهارت‌هایِ عینی و عملی بهره ببریم، کار را به قضا و تقدیر نسپاریم و به قولِ ماکیاولی، کاری کنیم که بخت و اقبال مجبور شود که خودش را به ما واگذار کند. یا به عبارتِ دیگر، با کار و عمل، با مقدمه‌چینی و هم‌سو قرار دادنِ میل و عمل، زندگی‌مان را در مسیرِ بخت و اقبال‌مان قرار دهیم.

توصیه‌هایِ نیچه و ماکیاولی درباره‌یِ نحوه‌یِ برخورد با زن دارد به ما می‌گوید که صرفِ درونِ انباشته و بخارآلود و مملو از میل کافی نیست، برایِ به سراغِ زنان رفتن، یعنی برایِ به چنگ آوردن و به مطلوب رسیدن، ابزار و مقدمه‌چینی و تازیانه و زور لازم است. و اگر قبول کنیم که این‌ها درست است، تنها چیزی که می‌شود بر سرش صحبت کرد شیوه‌ها و فنونِ عملی و عینیِ رسیدن به مطلوب است و با این کار، احتمالِ زیادی دارد که بخت/زن با ما همراه شود.

با همه‌یِ این‌ها، این وسواس را نمی‌شود نادیده گرفت که خواستن و با زور و قوت به چنگ آوردن رابطه‌ای معکوس با شدت و عمقِ میل دارد و صرفاً برایِ ذکرِ نمونه‌یِ مرتبط، می‌شود دید که خودِ ماکیاولی و نیچه نیز از این وسواس عبور نکرده‌اند. روان‌کاوی اشاراتی دارد با این مضمون که بخشِ زیادی از آثارِ هنری را می‌توان محصولِ نوعی پس زده شدنِ خواست و اراده دانست؛ هنر اراده‌ای ست که عمق و شدت پیدا کرده ـ به تعبیرِ فروید «والایش» یافته ـ و برایِ مثال، چنان که در موردِ حافظ می‌توانیم ببینیم، شکلی از پس زدنِ خواست، دقیقاً به صورتِ آشکار و عیان کردنِ زیبا و اغواگر بیرون زده است. از این‌جا به بعد به نظرِ من کلِ مسئله را می‌شود این طور مطرح کرد که: چطور می‌شود در راهِ رسیدن به معشوق و مطلوب اهلِ زور و عمل بود، و در عینِ حال زمخت و سطحی و به دور از زیبایی عمل نکرد؟

۱۳۹۲/۴/۱۹

تابلوها

می‌دیدم که دارد تو یک خانه‌ای زندگی می‌کند و آن خانه طبقه‌یِ بالایِ ساختمانی ست رو به خیابانی که دوست‌اش داشتم و باد که می‌آمد و پرده‌ها را که کنار می‌زد، می‌توانستم موقعِ قدم زدن در آن خیابان، ببینم که یک سری تابلو به دیوارِ خانه‌اش نصب است. خانه پرده‌هایِ زرد و صورتی داشت و نورِ ملایمی از توش بیرون می‌آمد. نقطه‌یِ روشنی‌بخشِ کلِ این منظره این بود که از طریقِ حدس و گمان فهمیده بودم که آن تابلوهایی که روی دیوار است مالِ خودش است و هر جا که برود با خودش می‌بردشان و به دیوار نصب‌شان می‌کند و این مرا مطمئن می‌کرد که این خانه هنوز متعلق به او ست. یادم هست یک بار که مشغولِ صحبت بودیم، بدونِ این که هیچ حرفی در این باره بین‌مان رد و بدل شود، فهمیده بودم که تابلوهایِ باارزشی دارد. مثلِ خیلی وقت‌ها که وسطِ صحبت، روان نقطه‌یِ مناسبی را برایِ پرسه زدن و ول چرخیدن پیدا می‌کند، غرقِ این خیال شده بودم که چه نشانه‌هایی را توانسته بودم بخوانم که به وجودِ تابلوها پی برده بودم و چرا دارم چیزهایی را می‌دانم که نمی‌توانم بفهمم از کجا فهمیدم‌شان. بعد برایِ این که پرت به نظر نرسم با کنجکاوی از اوضاع و احوال‌اش پرسیده بودم و او هم با لحنِ مسلطِ بر اوضاع و ناراضی گفته بود که مدیرِ مستبدی دارد و زور می‌گوید خیلی وقت‌ها. و در این لحظه انگار می‌توانستم غم و بی‌رمقی را، علارغمِ لحنِ مسلطش، توی حرف‌هاش تشخیص بدهم، یا شاید هم دل‌ام می‌خواست که این چیزها را این طور تشخیص بدهم. از این که از زیرِ سلطه‌یِ استبداد بودن راضی نیست و این نارضایتی را این قدر روان و راحت بیان می‌کند احساسِ خوشحالی می‌کردم. و بعد وقتی فهمیدم که منطقاً نباید از غم و نارضایتی‌اش خوشحال باشم، به دروغی که به خودم گفته بودم پی بردم: خوشیِ آن لحظه‌ام از سرِ بدجنسی بود و با تزویر یک جایگاهِ حماسی برای‌اش دست و پا کرده بودم. اما با مرورِ آن لحظه، به خودم می‌گفتم که این را که دیگر نمی‌شود انکار کرد که من همیشه از این که کسی توانسته باشد حال‌ و روزش را، چه خوب و بد، با کم‌ترین کلماتِ ممکن و به رساترین وجه بیان کند خوشحال شده‌ام. از فرمِ آشفته‌یِ مغزم و از این که رو به روش نشسته‌ام و می‌تواند با هر کلمه این جور تخیل‌ام را به کار بیاندازد و از محکمه‌ای به محکمه‌یِ دیگرم ببرد، بغضِ جالب و بامزه‌ای تویِ چشم‌هام حس می‌کردم. غروب بود و خورشید گرد و سرخ و بزرگ و نگاه‌کردنی. یک جایی بودیم که زمین ما را از ساختمان‌هایِ شهر بالاتر می‌برد و می‌توانستیم بی مزاحمت به خورشید نگاه کنیم. زل زده بودم به خورشید و در آن حال یک لحظه از سرم گذشت که پناه ببرم به خدا، که با لحنِ همه‌چیزدان و مأیوس به خودم تشر زدم که آخر خدا چه ربطی دارد به خورشید؟

گزاره‌یِ خوب

می‌گفت بعد از فراز و فرودهایِ خیلی زیاد، به این «گزاره» پی برده که قاعده‌یِ برنده بودن در بازیِ عاشقانه – و تصریح می‌کرد که دقیقاً بازیِ شورِ جنسیِ زیاد و تاریخِ عاطفیِ دوطرفه - ضعیف‌تر بودن است و بی‌دریغ و بی‌محابا ابرازِ عشق کردن. می‌گفت که این بازی را هر کسی که پس بزند یا بخواهد که از آن کنار بکشد باخته است، چون از حقیقتِ این رخداد فارغ است که احساس فراز و فرود دارد و به گا رفتنِ تو دقیقاً از جایی شروع می‌شود که آسوده ای از به گا رفتنِ کسی که یک روز پرستیدی‌اش. به نظرم حقیقتی بود تو حرف‌هاش. اما کلاً همگی تو حال و هوایی بودیم که کافی بود یک جمله بدهی دست‌مان تا در مغزمان باهاش شعبده‌بازی کنیم (ابی بعداً گفت تو نخِ این بودم که آن وسط لفظِ «گزاره» را از کجاش درآورد). و چون آن موقع هیچ کدام‌مان هیچ حرفی نزدیم، لابد فکر کرده نگرفتیم چی دارد می‌گوید. یک لحظه مکث کرد و به شیوه‌ای که هر بار یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد، نگاه‌مان کرد و گفت که «الان خیلی از گفتنِ این قاعده راضی نیستم البته. یعنی راست‌اش به نظرم سوراخ زیاد دارد و من هم حوصله ندارم دقیق‌تر بگویم. گیر ندهید. حق دارید. اما چیزی توی این گزاره هست که من هر بار که فکرش را می‌کنم معنیِ موردِ نظرم تویِ سرم طنین‌انداز می‌شود. پس گزاره‌یِ خوبی ست و وظیفه‌اش را لااقل در قبالِ من دارد انجام می‌دهد».