نوشتن کشف خویشتن است. در هنگام نوشتن، قادرم به افقهای آنچه در وجودم به طرزی صامت و رازآلود احساس میکنم، نزدیک شوم. من نیستم که کلمات را جاری میکنم، این کلمات هستند که مرا به جریان در میآورند.
۱۳۸۴/۸/۱
کولاژ
خیام:
یـاران بـه مُـرافقت چـو دیــــدار کـنید / شاید که ز دوست، یادْ بسـیار کنید
چون بادهی خوشگوار نوشید به هم / نوبت چو به ما رسد، نگونسار کنید
والتر بنیامین:
در میان آداب و سنن ِ اقوام ِ کهن، یکی هست که به نظر میرسد به ما هشدار میدهد که وقتی از طبیعت ِ دست و دلباز چیزی برمیگیریم، باید مواظب باشیم در دام طمع نیفتیم. زیرا ما چیزی از خود نداریم که به مام ِ زمین هدیه کنیم: این است که باید موقع ِ گرفتن، پیش از آن که دست روی سهم خود بگذاریم، با بازگرداندن ِ قسمتی جزئی از همهی آنچه به دست آوردهایم، به طبیعت ادای دین کنیم. این احترام، در آداب و سنن ِ کهن ِ شرابریزی بر خاک بیان شده است. در واقع شاید ممنوع بودن ِ جمعآوری خوشههای فراموش شدهی ذرت، یا خوشههای به زمین افتادهی انگور، به منظور این که به خاک یا نیاکان ِ زحمتبخش بازگردند، گونهی تغییر شکل یافتهی همان عادت ِ از یاد رفته باشد، که تا به امروز رسیده است. عادت ِ آتنی جمع کردن ِ خردههای نان از روی میز را جایز نمیشمرد، زیرا آنها را متعلق به قهرمانان میداند.
اگر جامعه چنان در اثر نیاز و طمع منحط شده باشد که عطایای طبیعت را تنها حریصانه دریافت کند، و برای کسب سود بیشتر، میوههای هنوز نرسیده را از درخت برُباید و به بازار آورد، و برای این که سیر شود، بشقابش را تا ته خالی کند، خاک- نیز تهیدست خواهد شد و زمین- بد محصول خواهد داد. [خیابان یکطرفه، ترجمهی حمید فرازنده]
۱۳۸۴/۷/۲۳
مقاومت توده
مثل این است که مرا نادیده بگیری و با خودم واگذاری. از تو میخواهم فعال و با نشاط به ریشخندام بگیری، اما بسیار صبورانه مرا تحمل میکنی. مشتهای محکمات را میخواهم، فحشهای رکیکات، ضربههای جانانهی اندام و احساسات را، اما همه را از من دریغ میکنی. به کنج ادبیات و شعر و ترانهات میخزی. سیگار به لب میگیری و تنهاییات را با تنهاهای دیگر قسمت میکنی. مرا در آن پشت، آن بیرون، در ژرفای احساس و خواهشام تنها میگذاری، آنقدر تنها که بپوسم، که به بودنت اعتراف کنم، که همهی آنچه هستی را به رسمیت بشناسم.
۱۳۸۴/۷/۱۹
تمسخر
دوستی با تکرارِ آنچه ناخوشایند است، آنرا عادی میکند. به آن جرأتِ بودن میبخشد. من در برابر دیگری است که ناخوشایند میشوم، پس با دیگری است که باید بر این ناخوشایندی غلبه یابم. اگر چهرهی نازیبای من، یا قدِ کوتاه تو، یا تنبلی و بیقیدیِ آن دیگری، اسبابِ حقارت ما را فراهم کرده است، باید آنقدر این مسئله را تکرار کرد تا بالاخره از پا درآید. با بزرگنمایی و اغراق در آنچه هستی بر آنچه هستی غلبه مییابی. با اینکار، استیلای ذهنیِ آنچه بر جانت سنگینی میکند را لِه میکنی و خود را مستعد و مهیای پس راندن تحقیرهای احتمالی میگردانی. یاد میگیری که در صورتِ کسی که تو را زشت نامیده زُل زُل نگاه کنی، و بیبند و باری را در مقابل کسی که تو را با آن تحقیر میکند، به حد اعلا برسانی. مسخره میشوی تا از مسخره بودن برهی، تا ذات زندگی را برهنه کنی، تا صحرای محشری بسازی که همگان در پیشگاه آن برابرند. یک کلام، مسخره میکنی تا آزاد شوی.
۱۳۸۴/۷/۱۶
کاشها و شایدها
کاش حافظهام پاک میشد، پاک پاک. آنگاه با هویتی تازه، در هیأت انسانی جستجوگر، به این وبلاگ برمیخوردم و آن را میخواندم. بعد میفهمیدم که غرق چه شدهام. چه لذتی است که من آنرا درک نکردهام. (میدانم برای این مقایسه نیازمند یک «کاش» ِ دیگر نیز هستم؛ کاش به هویت قبلیام دسترسی داشتم.) میتوانستم عاشق ِ خود شوم یا از خود متنفر گردم، خویش را بفهمم یا در برانداختن ِ نسل خود بکوشم.
کاش این واقعه بارهای بار اتفاق میافتاد. حافطهام هر بار پاک پاک میشد و من به صورت انسانی تازه دنیا را کشف میکردم. هر بار وبلاگی نو میزدم و معترضانه یا مماشاتگر مینوشتم، و باز از نو به دشمنی یا دوستی ِ خود برمیخاستم.
من همینام؟
تو شاید منی باشی که حافظهات را در فراخنای تاریخ از دست دادهای. شاید مرگ تنها پاک شدن ِ حافظههاست. شاید اگر حافظهها پاک شود مرگ هم از میان برود. شاید در توقف ِ طولانی در یک حافظه است که انتظار مرگ را میکشی. شاید همینکه میفهمی چیستی و کجایی از مرگ اسطوره میسازی.
ای فراموشی ِ جاودان، تنها تویی که میدانی «من» میتوانم، هزاران نفر باشم و هر بار نیز همانی باشم که بودم.
۱۳۸۴/۷/۱۵
اسم
نمیتوانم از سایهی سنگینِ اسامی خلاص شوم. تا کنون فکر میکردم دیگری یک ماهیت است که در قالب یک مفهوم ذهن مرا اشغال کرده، اما حالا میبینم که دیگری تنها یک اسم است. نمیتوانم تغییرش دهم. من به حقیقتِ او وفادار نیستم. من او را در قالب یک اسم به بند کشیدهام، به چیزی که همواره از آن گریزانم. تلاش برای تغییر نام افراد تلاش نافرجامی است. هر کس، به تنهایی یک اسم است و یک صورت. به بدبینیِ پارانوئیکی گرفتار شدهام؛ آیا اگر نامم چیز دیگری بود، رهاتر نمیزیستم؟
۱۳۸۴/۷/۱۴
جستجو برای یافتن سطح
1.
بارت نوشتههای روبگریه را تحسین میکند. در نوشتههای روبگریه، تنها سطح است که حضور دارد (نقطهی صفر نوشتار). در نگاه بارت، نوعی مشابهت با دیدگاه لوکاچ وجود دارد؛ هر دو از معناکاوی و کنشهای روانشناسانه در ادبیات، خوششان نمیآید.
2.
سطح: پیراستن ِ حشو و زوائد انتزاعی و غیرواقعی و خیالی و وهمی از چیزها و دیدنشان همانگونه که هست.
دیدن چیزها همانگونه که هستند «سطح» است اما «سطحی» نیست.
3.
کنش روانشناسانه در ادبیات چه کرده است:
در واقع تلاش برای دیدن دنیا، به نحوی غیر از آنچه هست، نیاز به توجیهات ِ روانی و درونی دارد. درونی کردن ِ دنیا، باور دنیاست، و این با نگریستن به دنیا فرق دارد.
از منظر بارت، تلاش برای نگریستن ِ معناکاوانه به دنیا، تلاشی عوامانه است که البته میتواند صورتهای پیچیده و حرفهای به خود بگیرد.
به عنوان مثال؛ نوشتار جویس، از دیدگاه لوکاچ، درونی شدهی دنیای بیرون است و [به نظر بارت] این نوشتار به همین سبب میتواند عوامانه تلقی شود، اما سطح عامی بودنش، مطمئنا عمیقتر و معقولتر و روشنفکرانهتر است.
4.
عوام (عوام با ابزارشان برای راه آمدن با دنیا متمایز شدهاند) تلاش میکنند، برای فهم دنیا متوسل به جادو و دین شوند. و این دو متضمن ِ معانیای ورای آنچه هست میباشد. مثلا در دین، بین صورتهای این جهانی و ذوات ناپیدای آن جهانی رابطه برقرار میکنیم. آن جهان، مانند صورت ناپیدای این جهان عمل میکند. بر مبنای همین قضیه است که سنتهای فکری و ذهنی بوجود میآید که در آن سنتها بسیاری چیزها معمول و طبیعی به نظر میرسند. مثلا مجازات کافران و کشتن گناهکاران و انواع دیگر کنشهای دینی، همگی برخاسته از معنایی است که به چیزها داده شده است. آن معناست که وجود یک چیز را مجاز میشمرد و عادی مینماید.
سنتها و فرهنگها، از دل ِ معانی ِ مشترک زاده میشوند، اما نگریستن به چیزها آنگونه که هستند، ما را مهیای هیچ سنت و فرهنگی نمیکند. در اینجا چیزها ما را مقید نمیکنند. در واقع اشکال ِ عمدهی ساختن معنا برای چیزها، متوقف کردن ما در آنهاست، بدان صورت که فرهنگها و سنتها ما را مقید کردهاند.
5.
تلاش کسانی مانند روبگریه، تلاشی خنثی نمیتواند باشد. یعنی اهتمام ِ او برای دیدن، باید متوجه خنثی نگریستن باشد. نگریستن ِ صرف، تنها در واکنش به آنچه هست میسر میشود. مانند دیواری که سطح آنرا گیاهان رونده پوشاندهاند. کسی که میخواهد دیوار را ببیند، باید گیاهان روی سطح دیوار را کنار بزند. دیدن ِ دیوار تنها از پس کنار زدن ِ گیاهان مقدور خواهد بود. نگرش ِ صرف به چیزها هرگز وجود نداشته است. هرگونه صرفنگری، نوعی کنار زدن ِ آنچه هست میباشد. پس در اینجا نگریستن به سطح (آنچنانکه بارت میگوید)، ذات ِ نگریستن نیست، ایدهآل نگرش است.
***
دو نمونه:
رئالیسم: هر روز صبح، ساعت 4 از خواب بیدار میشم. خیلی بی سر و صدا لباس میپوشم تا کسی رو از خواب بیدار نکنم. هماتاقیهام همگی کارگراییاَن که تا دیروقت سرکاراَن و هر شب خسته و کوفته، برمیگردن. باس تا ساعت 6 در اداره و همهی 17 تا اتاقاش رو باز کنم. کلیدها، همه پیش منه. شغل من همینه؛ کلیددار ِ ادارهی مرکزی ِ ثبت.
رمان مدرن (گونهی روانشناسانه): یکی از عادتهای زندگی ِ من اینه که، هر روز ساعت 4 صبح از خواب پا میشم. وقتی دارم از تخت پایین میآم، باید حواسم باشه که کسی رو از خواب بیدار نکنم. از بیدار شدن بقیه میترسم. وقتی کلهی سحره و باید از خواب پاشی، همینکه با صدای تلق-تولوق ِ تو کسی از خواب بپره، عین این میمونه که یه رازی رو فاش کردی. اون موقعاس که خیلی ناراحت میشم و مثل آدمهای گناهکار به نظر میرسم.
راستش من این حس گناهکاری و اشتباه رو همیشه با خودم حمل میکنم. تو چشای بقیه مردمکهایی هست که همش به آدم سرکوفت میزنه و گناهاش رو به یادش میآره. خیلی بدم میآد دست و پا چلفتی به نظر برسم. ولی انگار همیشه این اتفاق میافته. برای همینه که راحتترین شغل دنیا رو دادن به من؛ کلیدداری ِ ادارهی مرکزی ثبت! آره، خوب که میبینم، حق با اوناس. چُلمَنتر از من پیدا نمیشه.
***
*پن: مارکس نیز در توصیفات شورانگیزش از کمونیسم، ادعای آنرا دارد که در آن دوران (دوران کمونیستی حیات)، حواس به جایگاه اصیلشان باز میگردند. لذت نگریستن متحول میشود، مزهها دگرگونی مییابند و لذت به مقامی که شایستهی آن است، دست خواهد یافت. (به نقطهی صفر ِ دیدن و چشیدن و احساس کردن خواهیم پیوست)
۱۳۸۴/۷/۱۲
گفتگوی مؤمنانه با نبی
آقای دکتر کاشی عزیز لطف کردهاند و به سوالی که کرده بودم در وبلاگشان پاسخ دادهاند.
مایل نیستم در موضعی قرار بگیرم که یک ریز و بیامان سوال کنم و جواب بشنوم. سوال کردن همیشه به دانستن منجر نمیشود. امید ِ من نیز از طرح این پرسشها کمابیش همینطور است، یعنی کثرت نادانستهها، یافتن جوابی سهل و کلی را در نظرم ناممکن کرده. لذا هدف من از طرح این پرسشها، نه فربگی درونی گفتمان دینی، و نه امید به یافتن پاسخی مهیا و مجابکننده و نه از سر دردی مومنانه است، بلکه کوشش اولیهی من بازخوانی ِ بیرونی و چندبارهی متنی است که داعیهی رستگاری بشریت را دارد.
اما به گمانم آنچه در نهایت بتوان از سخنان آقای دکتر کاشی استخراج کرد، چیزی است که چنان پهنا و ژرفایی از اسلام و پیامبر ارائه بدهد که همهی ادیان را یک دین واحد قلمداد کند و نه تنها پیامبران، بلکه همهی انسانهایی که در طول تاریخ بشری به اصول و قواعد انسانی پایبند بودهاند را تحت عنوان ِ واحد ایمان و اسلام جمع کند. البته در حد یک اندیشهی بزرگ و بشری، اشکالی در قرائت بالا از اسلام نمیبینم و چه بسیار که آنرا میستایم، اما ...
بگذارید شرح مختصری بدهم و بگویم که چگونه میتوان از اعتقاد آقای دکتر کاشی در باب «گفتگوی مستمر دو افق تاریخی»، به عقیده داشتن به یک دین واحد رسید، و این رسیدن چه اشکالاتی میتواند به بار بیاورد:
مطمئنا وضعیت تاریخی ِ پس از پیامبر با زمان او متفاوت است و این اقتضا میکند که انسانها برای در زمان زیستن، و فرزند زمان بودن، دست به تفکر و اجتهاد بزنند و بدین منظور بارهای بار با گذشتهی خود و آنچه به ایشان رسیده است وارد گفتگو شوند. دین (با کلیترین تعریف)، همواره بر پایههای انسانی و نیک و فطری ِ حیات بشر پافشرده است. چیزهایی که ادیان بارهای بار به آن فراخواندهاند، در بستری از انسانیت ِ خاص گفتمان دینی قرار دارد که از طرفی طبق تایید قرآن، همهی تاریخ بشر را شامل میشود و از طرف دیگر هیچ دینی در این باره بدعتگذار و نوآور نبوده است. در واقع کلیت همه آنها یکی است و سررشتهای از معنایی واحد همه را به هم پیوند میدهد. به عبارت دیگر با این تلقی وسیع از دین، اسلام خود صورت و قرائتی از آن معنای کلی است که طبق اقتضائات زمان خودش چنین رنگ و بویی گرفته است، وگرنه هیچ تفاوت ماهوی میان یهودی و مسیحی و مسلمان وجود ندارد. اینان همه به حقیقتی واحد گردن نهادهاند و تنها تفاوتشان صورتهای اعمالشان است.
به عبارت دیگر اگر قرار باشد «افق تاریخی ِ مومن» با «افق تاریخی نبی» وارد گفتگو شوند -و هر دو طرف (پیامبر و مومن) قواعد این گفتگو را بپذیرند- چارهای ندارند جز اینکه صورتها و ظواهر، که همگی برآمده از امکاناند (آنچنانکه دکتر سروش قائلند)، را کنار بزنند و با معنایی که نبی خود را نمایندهی آن میداند گفتگو نمایند. و حالا در اینجا هر یک از انبیا همان کاری را میکند که آن دیگری. با هر کدامشان وارد گفتگو شوی گویی با دیگری در گفتگویی، چرا که سلسلهی انبیا همگی برآمده از معنایی واحدند، و حتی یکیشان هم برای آنکه ذهنیت ما را بر فراز تاریخ پرواز دهد کافی بود. به این ترتیب هر کدام از صورتهای حیات دینی که هر یک از فرقههای بشری به آن پایبندند عین صلاح است، چون حاصل گفتگوی فراتاریخی با پیامبر است و رستگاری به همراه دارد. حتی میتوان با برداشتی وسیعتر، عذر کل شریعت را خواست و بر مبنای همان حقیقت دینی ِ طول تاریخ، شریعتی نو بنا نمود.
به نظر من تلقی ِ آقای دکتر کاشی، درنهایت به انفجار هرگونه صورت عمومی دین میانجامد و اسلامی به وسعت معنای کل تاریخ (از آدم تا خاتم) را در بر میگیرد. که البته به مراتب سخنی فراتر از وضع موجود جامعهی ماست و تحقق سخن دکتر سروش مقدمهی تحقق آن خواهد بود.
۱۳۸۴/۷/۱۰
تأملات بررهای
1- در تیتراژ سریال «شبهای برره»، تصنیفی از موسیقی ِ محلی ایران خوانده میشود. به همین سبب شاید همه آن را شنیدهایم. اینگونه آغاز میشود:
- بیا بریم دشت
- کدوم دشت؟
- همون دشتی که خرگوش راه داره، بچه صیاد به پایش تاب داره
بچه صیدُم را نزن، خرگوش دشتُم را نزن / خواب خرگوش به خواب یار میماند
***
2- این تصنیف، لطافت غریبی دارد. لطافت غریبش وابستگی ِ تام به شباهتیابی ِ زیبایی دارد که میان «یار» و «حیوانات شکاری» (شکارشونده و شکارکننده) برقرار میشود:
* خواب خرگوش Ξ خواب یار
* خال (چشم) آهو Ξ خال (چشم) یار
* چرخ قمری Ξ چرخ یار
* چنگ عقاب Ξ چنگ یار
***
3- یک زیبایی ِ جالب ِ توجه دیگر نیز دارد. و آن کنار هم چینی ِ تدریجی ِ عناصر این تشبیه است. گویی آنچه در «یار» است آرام آرام، در شباهت با ویژگیهای خاص ِ حیوانات وحشی، تکامل مییابد، ولی خود حیوان به شکلی معصومانه از این تکامل عاجز است.
در ابتدا این «خرگوش» است که از میان حیوانات دشت ممتاز میشود، چرا که میان خواب او و «خواب یار» شباهتی یافت شده است. سپس چهرهی آهو در میان کوهستان یگانه میگردد. خال آهو (یا شاید چشم آهو)، یادآور «خال یار» است. اما آهو حالا، یک چیز کم دارد؛ خواب خرگوشی را و «یار» این دو را با هم دارد. و تصنیف در آن ِ واحد این هر سه کار را میکند: هم فضایل یار را برمیشمرد، هم در خرگوش و آهو، شأنی از شئون یار مییابد، و هم به هر دو (خرگوش و آهو) یادآور میشود که آنها هریک، چیزی دارند که آن دیگری ندارد، و «یار» هر دو را با هم از آن خود کرده است. این «یار» است که خرگوش و آهو را به کانون توجه کشانده.
***
4- در میان همهی صفاتی که از «یار» که به حیوانات مانند شده است، یکی هست که تأثیر شگفتآوری در من میگذارد:
«خواب خرگوشی»، در زبان ما ضرب المثل است. کنایهی زیرکانهای دارد. گویا خرگوش هنگام خواب، به قدری بیخیال است که خواب او به غفلتی نابخشودنی میماند. در کنایهی «خواب خرگوشی» تصویر تمسخرآمیزی نهفته است؛ کسی که در جهالت خودخواستهای غرق است و با دنیای پیرامون به چالش برنخواسته. «خواب خرگوشی» در بهترین حالتش یک تمسخر انگیزاننده است و در بدترین نوعش یک فحش، معادل ِ بیخیال و غافل و بیخبر. اما، فارغ از هر خواب خرگوشی ِ دیگر، بیخیالی و بیخبری ِ «یار» در هنگام خواب زیباست. هر نقصی که بقیه را عار است در چهرهی «یار» مانند یک خال جلوه میکند، زیبایی او را به اوج میرساند. حالا لطافت خواب خرگوش را میفهمیم. همهی جذبهی آن خواب، در بیخویشی ِ زیاده از حدش نهفته است. این معنی را «یار» به خرگوش بخشیده است. این ناسزا (خواب خرگوشی) در وجود یار به اوج سزاواری میرسد. «یار» هرچیز ناسزا را سزاوار میکند. «دل به یار بسته» را به طبیعت باز میگرداند، تا در گوشه گوشهی عالم، با همهی عظمتاش، تصاویری دلانگیز بیابد که تکه تکه از وجود «یار» به عاریت گرفته شده است.
ناسزایی، از چهرهی «یار» عروج کرده است. گردی، خاری، غباری از چهرهی او به عظمت نشسته است. «یار» ساختارشکن است. همهی معانی را دگرگون میکند. واژهها را از نو خلق میکند. «یار» حلقهی واسطهی معانی و عالم است. در وجود او معنا به معراج میرود. کعبه از بتخانه متمایز میشود و هر دالی بر سر مدلول ِ خود مینشیند.
سر ِ خود برگیر و میرو که این یار است که در معانی حلول کرده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)