«زانو بزنید و دعا کنید، آن گاه اعتقاد پیدا خواهید کرد.» این جملهای ست از پاسکال، که آلتوسر آن را برایِ توضیح ِ ماهیتِ ماتریالیستی ِ ایدهها نقل میکند. آنچه به آن عقیده دارید، یا هر چیزی را که به عنوانِ بخشی از نظام ِ فکریتان حتمی و تثبیتشده فرض میکنید، تاریخی دارد که با زندگی ِ اجتماعی ِ شما و کردار ِ روزمرهیتان همپیوند و همسرشت است. زانو زدن و دعا کردن بخشی از مناسکِ خشوع به درگاهِ خدا ست. مناسک فرمی جدا و فردی نیست. شما دستی در چند و چوناش ندارید. واضع و پدیدآورندهاش نیستید. کار ِ شما تکرار ِ فرمی پذیرفتهشده و معنادار است، نه برایِ خدا، روح، یا نوعی هستی ِ برتر، که برایِ مردمی که از آنها الگو گرفتهاید و با تکرارش خود به الگویِ آنها بدل میشوید، الگویی خوب که دارد، برایِ خاطر ِ خدا، قاعدهای معنادار را به خدمت میگیرد و امتداد میدهد. شما، همه در کنار ِ هم، به عرصهای نمادین شکل میدهید تا با تکرار ِ مناسک این ایده را نزدِ خود حفظ کنید که تنها نیستید، و کردارتان وهم نیست، و جهت و معنایاش نمیتواند دروغین باشد. که زندگی معنادار است و همه در خدمتِ این معنا در حالِ زیستن اند. دستکم، این باید درست باشد که: «همه با هم نمیتوانند دروغ بگویند».
داشتههایمان را مرور کنیم: «معنا» و «مناسک»، و در ردهای عمومیتر، «تکرار»، «قاعده»، و «عرصهیِ نمادین». در این حالت ممکن است توجهِ ما معطوف به «سرآغاز»ها شود. ممکن است بپرسیم: خودِ این مناسک چطور پدید میآید؟ به فرض که پدید آمدنِ معنا تابع ِ تکرار ِ یک کردار باشد، خودِ آن کردار چرا و چگونه تکرار میشود؟ به علاوه، عرصهیِ نمادیناش، آن زمینه و خاستگاهی که کردار ِ همگانی را در منظومهای منسجم و معنیدار قرار میدهد، از کجا آمده و چطور پدیدار شده؟ نیچه فرضیهای را پیش کشیده و شواهدی برایاش دستـوـپا کرده و فروید آن را به شکلی خاص و ویژه بسط داده. صورتِ سادهیِ آن فرضیه چنین است: «سرکوب» کلیدِ پدیدار شدن و دوام آوردنِ همهیِ سرآغازها ست. این که این نحوه از کردار همگانی شده، این که این مناسک دوام آورده، این که این معنا، همچون معنایی اصیل و درست، در نظر ِ ما پدیدار میشود، همه به خاطر ِ این است که با سرکوبی تاریخی و مداوم پیوند خورده است. مردم را وادار کردهاند که این طور زندگی کنند. با شلاق، با طرد، با تمسخر، با توجهِ بسیار، با خشونت، با کشتن، با شکنجه، با همهیِ آن چیزهایی که به حیطهیِ «شرارت» نسبتشان میدهیم. و از همین رو، در خاستگاهِ این نظم ِ اجتماعی ِ طبیعی و مطلوب که امروز در آن به سر میبریم، نوعی حادثهیِ دلبخواهی و سلیقهای، نوعی تصادفِ تاریخی خانه دارد. گونههایِ متنوع ِ کردار و مناسک، هیچ برتریِ ذاتی و از پیش معلومی نسبت به هم ندارند. از دلِ نزاع و جنگِ انسانها برایِ کسبِ برتری، و بر اساس ِ مقدار ِ زور و بختی که داشتهاند، یک نیرو به جا مانده و «عرصهیِ نمادین» را به نام ِ خود سند زده و دیگران را وادار به پیروی از خود کرده است، و نیز پیروی از همهیِ چیزهایی که با نام ِ آن نیرویِ خاص پیوند دارند. شکل ِ کردار در پیوند با محتوایِ نمادین و تمایز ِ استراتژیک با حوزههایی خارج از این محتوا پدید آمده است. نیچه شرحی از این ماجرا به دست داده که چگونه بر تارکِ همهیِ چیزهایِ خوب خون و بیرحمی نشسته، و فروید نوشته که پدید آمدنِ تمدن، پدید آمدن همهیِ چیزهایِ رام و سر به راه، همهیِ اجتماعاتِ تا حدی با دوام ِ انسانی، به بهایِ سرکوبِ غرایز، و از این رو به بهایِ سرکوبِ انسانها ممکن گشته است. این چیزها را میدانیم و بیشتر رویشان درنگ نکنیم. اما در میانِ این بافتِ گفتار، تصریح ِ یک گزاره نیز ضروری ست: سرکوب صرفاً اِعمالِ نیرویی بیرونی نیست. سرکوب درونی میشود و انسانها پذیرایِ آن هستند که آن را با جان و دل به اجرا بگذارند و برایاش نظامپردازی کنند. چرا؟ چون قادر نیستند بدونِ سرکوب، بدونِ حضور ِ نیرویی قاهر که فرمی دلبخواهی را بر زندگیشان مسلط کند، معنایی بسازند و به زندگی ادامه دهند. هر نوعی از نظم ِ سرکوبگر معناساز است. نظم معناساز است. معنا ابزار ِ انسان برایِ زندگی ست. و این حالت برایِ او هم متضمن ِ درد و سختی، و هم حاویِ نوعی وضعیتِ ناگزیر و حتمی است.
شاید با تکیه بر شواهدی از این دست بتوانیم چیزی را ادامه بدهیم. نزاع ِ انسانها، مبارزهای ست بر سر ِ شکل دادن به عرصهیِ نمادین و حفظِ این توانش و برتری. انسانها مایل اند تا در این کار، نظم ِ دلبخواهی ِ خود را بر دیگران مسلط کنند و سرکوبِ خود را بر سر و در امتدادِ همهیِ سرکوبهایِ پیشین قرار دهند و امتیاز ِ آن را در اختیار ِ خود داشته باشند. به همین دلیل، این پرسش ِ همیشگی و بازتکرارشونده که «چه کسی درست میگوید؟» همواره قرینهای دارد با این مضمون که «تو دلات میخواهد چه کسی درست گفته باشد؟» یا در واقع، «تو خودت را همپیوند با کدام جناح و نیرو به جا میآوری؟» چراکه گوینده و گفتارش در متن ِ تاریخ ِ اجتماعی قرار دارند و هیچ سخنی در انتزاع ِ از این عرصه خلق نمیشود و به جریان نمیافتد. این است که نمیشود حرف زد و، در انزوایی معصوم و خواستنی، به کف آوردنِ حقیقتی غایی را اراده کرد. نمیشود از معرفتی یکپارچه و سُلب سخن گفت که همهیِ دیگر دانشها را پس میزند و پاک و بیگناه، همچون سیمایِ راستین ِ غایتی مطلوب، بر انسانها حکم میراند. سرکوب سرشتِ گزارهها و معارفی ست که در متن ِ دانش و متن ِ فلسفه و اخلاق و علوم ِ انسانی به آنها پرداخته میشود. اینها حوزههایی اند که به شکل ِ دقیقاً خاص میخواهند عرصهیِ نمادین را در اختیار داشته باشند و برایِ مردم راه و چاه را تدوین کنند. در اینجا همواره از شما دعوت میشود که مناسکی ویژه را به جا بیاورید تا گفتارتان شأنِ علمی، آکادمیک، منطقی، اخلاقی و درست و دقیقاش را داشته باشد. مناسکی که اگر آنها را به جا بیاورید، به حقیقتِ والایِ آن حوزه ایمان خواهید آورد. منطقیها چوبِ وهمی ِ قیاس و مغالطه را به دست دارند تا مناسکِ صوریِ اندیشیدن را پاسداری کنند و گفتار ِ خارج از حوزهیِ نفوذشان را با ضربِ بیزورش کیفر دهند. علمگراها، به متن ِ سنتِ علمی و شأنِ گفتار ِ پیراسته و باارجاع و مفصلبندیشده و روشمند مسلح اند و اختراعات و ابداعاتِ خود را قاعدهای همگانی جا میزنند. هر که حرف میزند و قاعده و شکل میسازد، میلاش به سرکوب و اِعمالِ قدرت را از پیش مقابل ِ چشماناش گرفته و اگر میخواهد پس ِ اخلاق و مردم و علم و منطق این علائقاش را پنهان کند، یا سادهدل و ابله است و از این رو، دوستداشتنی، یا به همان کار ِ همیشگیای مشغول است که از زبان انتظارش را میشود داشت: پنهان کردن در پس ِ گفتن ِ بسیار: درگیری ِ تصنعی با چیدمانِ گفتار (مناسکِ گفتار، ایمان آوردن به ناحقیقتِ متن)، و اشتغال به زیر و زبر شدنهایِ درونی و چشم بستن به آنچه در حال ِ نقل و جابهجایی ست. مسئله این نیست که «خیلی بیش از آنچه که میدانیم و میتوانیم میگوییم». از قضا، مسیر ِ خلق ِ هر نوع گفتار ِ ارزشمند از دل زیاد گفتن و بنجل پروراندن میگذرد. مسئله (خصوصاً در دلِ وضعیتِ جامعهیِ ما) کم گفتن و ناتوانی در ادامه دادن است.
---
مرتبط:
گفته و گوینده