۱۳۸۹/۷/۶

صداها

دو‌‌ـ‌سه روز است از پنجره‌یِ روبه‌رویی صدایِ پسری عقب‌مانده می‌آید که با لحنی بم و دردناک نوحه می‌خواند و سینه می‌زند، محکم و عادی. این دو خصیصه را با هم دارد. محکم که معلوم است و عادی یعنی نوحه می‌خواند انگار که حرفِ روزمره بزند. از خلال‌اش به بیرون و اتفاقاتِ کوچه نگاه می‌کند، لباس پهن می‌کند، سرش را می‌خاراند، بینی‌اش را می‌گیرد، فحش می‌دهد، و در ادامه دَم می‌گیرد و بلند و مبهم با زیر و بم ِ کلمات بازی می‌کند. تلفظِ واژه‌ها و حروف برای‌اش دشوار است. مشخصاً لام و ب و واو را با عجز تلفظ می‌کند. یکی دو بار از جایی نامعلوم یکی سرش فریاد زد که خفه شو شاشو! کسی کاری‌اش ندارد. پیرمردی دوچرخه‌سوار از دور داد می‌زند و می‌آید تا پنبه‌یِ لحاف و تشکِ مردم را بزند. پسر سرش را از پنجره‌یِ اتاق بیرون می‌کند و خوب گوش می‌دهد. ساکت است. چیزی نمی‌گوید، اما آرام، جوری که بخواهد شنیدن‌اش مختل نشود، به پیروی از آهنگِ صدایِ پیرمردِ پنبه‌زن به سینه‌اش می‌زند و با دقت تماشای‌اش می‌کند. طنین ِ ناخوشایند و رمانتیکِ هم‌ریشگی ِ فقر و عقب‌ماندگی را به یادتان می‌آورد، اما چه کنم که پیرمرد رکاب می‌زند و برایِ پسر دست تکان می‌دهد. گشتِ پیرمرد در کوچه به پایان رسیده و دارد برمی‌گردد. صدای‌اش سنگین و سنگین‌تر می‌شود و به دور که برسد نوعی خوشحالی و جان از معرکه به در بردن و رهایی و تکرار ِ این چیز که اسم‌اش زندگی ست را با خود دارد. پسر با ظرافت کله‌یِ موج‌دارش را از لایِ نرده‌هایِ پنجره بیرون می‌کشد و تا آخرین نقطه‌ای که بتواند رفتن ِ پیرمرد را دنبال می‌کند. عقب‌ماندگی انگار خصلتی دارد که خودش را در چهره‌یِ صاحبان‌اش تکرار می‌کند. خیلی آرام برمی‌گردد، رویِ صندلی ِ نزدیکِ پنجره می‌نشیند، دست تویِ بینی‌اش می‌کند و برایِ چند دقیقه به شکلی ممتد و دردناک زوزه می‌کشد.

۱۳۸۹/۷/۵

قضاوتِ دیگران

1. بخشی از نسل ِ ما داستانِ مشابهی را درباره‌یِ عقاید و نظرات و قضاوت‌ها تجربه کرده. منظورم از بخش آن قسمتی از نسل ِ ما ست که به سویه‌یِ عقیدتی و اسلامی ِ آرمان‌هایِ دهه‌یِ 40 و 50 وصل است، که به نظرم ایدئولوژیِ غالبِ نسل ِ بعد از انقلاب است، در کنار ِ بخش‌هایِ دیگری مثل ِ اندیشه‌هایِ چپ و لیبرالِ غیرمذهبی که حاشیه‌ای بر این متن به حساب می‌آمدند. در این بخش، همه‌یِ ما وارثِ تجربیاتی بودیم که نسل‌هایِ گذشته به‌اش باور داشتند. مذهب که در اغواگرترین فرم‌اش توسطِ شریعتی به زندگی و سیاست گره خورد، نوعی از اندیشه‌یِ قضاوت‌گر را ترویج کرد که به شدت رویِ ایمانِ آگاهانه انگشت می‌گذاشت. هنوز هم، در همان نسل و نسل‌هایِ بعدی، کسانی که می‌خواهند ایمان داشته باشند و در کنارش بفهمند و بفهمانند و از نفهمی فاصله بگیرند، شکل‌هایِ جالب و اغواگری از زندگی را خلق می‌کنند. سویه‌یِ «فهم» ِ این ماجرا وقتی بخواهد برتری پیدا کند، آن قدر پیش می‌رود تا بالاخره «ایمان» را پس می‌زند، یا لاغرش می‌کند، یا به یک جور برتریِ نسبی می‌رسد که حالا شاید بشود به‌اش گفت ایمانِ آگاهانه. این‌ها را برایِ این می‌گویم که توجه بدهم به این که تغییر ِ عقیده و آرمان و مسلک و روش و سبکِ زندگی، در نسل ِ ما بعد از انقلابی‌ها چیز ِ خیلی شایعی ست. در پیوندِ با سیاست، اسطوره‌یِ مذهب شکسته و احتمالاً در خلالِ تجربه‌یِ مدرنیته، نسل‌هایِ زیادی تو دوره‌هایِ زمانی ِ متفاوت و نقاطِ مختلفِ جهان مثل ِ ما بودند و احتمالاً خواهند بود.

2. حالا در این شرایط که تغییر و تحول شایع و متداول و چه‌بسا قهرمانانه ست، این ور و آن ور کسانی را می‌شناسم که می‌گویند: «من یک عمر بر اساس ِ نظر و قضاوتِ دیگران زندگی کرده‌ام. آن‌ها به خودشان جرأت دادند هر جور که دل‌شان خواسته من را قضاوت کنند. مثلاً یک زمان مؤمن ِ دو آتشه بودند و با شور و شوق درباره‌یِ ایمان داشتن و عقیده‌یِ مذهبی داشتن حرف می‌زدند و معتقد بودند که باید از لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن و خوردن و خوابیدن بویِ ایمان بدهد. و مثلاً به من ایراد می‌گرفتند که چرا این طور نیستم. حالا زمان گذشته و این عده پاک لیبرال‌مسلک شدند، یا از ایمان برداشتِ غیرمذهبی دارند و می‌گویند مهم ایمانِ مذهبی نیست و باید آزادانه تجربه کرد و زندگی کرد و من را با این معیار قضاوت می‌کنند که چرا آزاد نیستم و چرا هنوز تعلقاتِ دست‌و‌پاگیر در من هست».
این‌هایی که این طور حرف می‌زنند، این طور نتیجه می‌گیرند که: «بنابراین، حرفِ مردم بادِ هوا ست. چون آدم‌ها تغییر می‌کنند نباید زیاد به خوشایند و بدآیندِ آن‌ها رفتار کرد و نباید حرف‌هاشان را جدی گرفت. یک روز می‌گویند این طور خوب است و بر اساس آن قضاوت می‌کنند، فرداش تغییر می‌کنند و جور ِ دیگری حرف خواهند زد».

3. به نظر ِ من این طرز ِ فکر ایراد دارد و آدمی که چنین حرفی می‌زند قصد دارد به شیوه‌ای نازیبا بودن‌اش در وضعیتِ فعلی و تعلق‌اش به شیوه‌ای خاص از فکر کردن که حالا دیگر از مُد افتاده را موجه جلوه بدهد. داستانی که از دیگران تعریف می‌کند احمقانه ست. آدم‌ها تغییر می‌کنند و قضاوت‌ها هم تغییر می‌کند. درست. اما کسی که می‌گوید چون آدم‌ها دگرگون می‌شوند پس قضاوتِ زمانِ حال‌شان بی‌اهمیت است و بادِ هوا ست چرت می‌گوید. قضاوتِ آدم‌ها همیشه به هم ربط داشته و به خُردترین و درشت‌ترین شکل ِ ممکن شیوه‌هایِ مختلفِ زندگی را رقم زده. اِشکالِ کار کجا ست؟ من فکر می‌کنم این قبیل روایت‌هایِ خاله‌زنک از مردم و راه و رسم‌شان خودِ فرد گوینده را اصلاً در نظر نمی‌گیرد. نمی‌گوید آن موقع که دیگران مشغولِ قضاوت اند خودش مشغولِ چه کاری است. نمی‌گوید آن لحظه آیا او هم قضاوتی داشته یا نه، و اگر داشته آیا به آن قضاوت اهمیت داده؟ سعی کرده ازش دفاع کند؟ سعی کرده آن را توضیح بده؟ قضاوتِ دیگران را بر اساس ِ قضاوتِ خودش بسنجد و ارزیابی کند و از مرز ِ فردی‌اش دفاع کرده یا با بی‌تفاوتی ِ قدرتمند از کنار ِ حرفِ دیگران رد شود؟ نظرش محکم‌تر شود یا در نظرات‌اش بازبینی انجام بدهد؟ کسی که می‌گوید دیگران تغییر می‌کنند پس چرت می‌گویند، یعنی با این قانونِ سرکوب‌گر احساس ِ خویشی می‌کند که کسی حق ندارد حرف‌اش را پس بگیرد، چون من آن حرفِ قبلی را باور کرده‌ام و به اجرا گذاشته‌ام و نمی‌توانم این حرفِ جدید را باور کنم. محافظه‌کاریِ خشک‌مغز یعنی این که عمری را پایِ چیزی گذاشته‌ام، به آن علاقه دارم، و با این که عقیده‌ای ندارم، اما نمی‌خواهم درباره‌یِ صحت و سقم‌اش شک کنم. من این قبیل آدم‌ها را به سکوت سفارش می‌کنم، اگر حرفِ به‌تری ندارند.

۱۳۸۹/۶/۳۱

ناتوانی

تکنیک‌هایِ من اغلب سلحشورانه اند. در برابر ِ هر وضعیتِ سختی که برای‌ام شرح بدهد یک ایده‌یِ کلان پیش می‌کشم: یک راست برو تو شکم‌اش. او رنج می‌کشد و زندگی برای‌اش کارزار ِ برنامه‌ها، دسایس، دروغ‌ها، وانمود کردن‌ها و شکل دادن به همه‌یِ آن چیزهایی ست که زور اِعمال می‌کنند و زور می‌پذیرند. من در این بین شبیهِ آن اَشراف‌زاده‌یِ شمشیر به کمر ام که سعی دارد راهِ کوتاه و مستقیم ِ دوئل را برایِ همه‌یِ مصائبِ زندگی پیشنهاد کند. تصویرم اندکی صراحت دارد، کمی جسور و بی‌محابا ام، و در نهایت، در مقابل ِ آن‌چه زندگی ِ واقعی می‌نامندش به مقدار ِ بسیار ساده‌لوح. ساده‌لوحی و غفلت آن چیزی ست که اگر پول خرج کند و کت و شلوار ِ مرتبی هم به تن داشته باشد، یک آقا و نجیب‌زاده‌یِ تمام‌عیار به نظر می‌رسد. نمایش ِ اصالت و برتری ربطِ مستقیمی دارد به بی‌توجهی نسبت به مناسباتِ نفعی که زندگی ِ واقعی را فراگرفته. نجیب‌زاده به دنیا نگاه می‌کند، کنجکاوانه هم نگاه می‌کند، اما از سر ِ سیری. می‌خواهم به همین‌جا برسم: حس می‌کنم از سر ِ سیری و نخوت حرف می‌زنم بی‌آن که بدانم چطور به این لحن ِ نجیب و سربه‌هوا وصل شده‌ام. مثال اگر می‌خواهید برایِ خودتان بزنید، این شایعه‌یِ نسبتاً معقول را به یاد بیاورید که ثروتمندانِ بااصالت موبایل ِ ارزان‌قیمت دارند و تازه به دوران رسیده‌ها آی‌فون و امثالهم. من موبایل ِ ارزان دارم و برخلافِ طبقه‌ام آن قدر پرت و دور ام که پولدار به نظر می‌رسم. نمونه‌یِ معنویِ گونه‌ام تا جایی که شهرت اجازه می‌دهد دن‌کیشوت است و تکرار ِ نام‌اش نه‌تنها چیزی به بار ِ ادبی ِ کردارم اضافه نمی‌کند، بلکه شاید مثالِ بیش‌تری به دست بدهد بابتِ این که چطور ذهن ِ یک ساده‌لوح از ادبیات به شیوه‌ای خشن الگوبرداری می‌کند و چگونه لحن‌اش را از کتاب‌ها قرض می‌گیرد. لحنی که دیگران در مقابل‌اش با تواضع می‌گویند: «باشه! باشه!» اما پُر از تعجب اند و در دل‌شان می‌خندند.

گفت: «خسته ام. حوصله‌یِ بحث ندارم. نمی‌خواهم این را به او بگویم. دوست ندارم با او مواجه شوم.»
گفتم: «به‌تر است حرف‌ات را به‌اش صریح بگویی. رو در رو خودت را توضیح بدهی و رویِ خواسته‌ات پافشاری کنی.»
گفت: «پافشاری فایده‌ای ندارد که هیچ، من را از خواسته‌ام دورتر می‌کند.»
گفتم: «نباید واقعیت را دور زد. باید با آن مواجه شد. باید اول حساب‌ات را با خودت صاف کنی و بعد صاف با حریف‌ات طرف شوی.»
گفت: «صاف مقابله کردن اسلحه‌هایی می‌خواهد که من آن‌ها را ذاتاً ندارم.»

او رنج می‌کشد. چیزی که به نظرم می‌رسد این است که من قربانی ِ نحوه‌ای خاص از سلحشوری ام. یا در واقع، قربانی ِ نوعی ناتوانی ام که با سلحشوری به حذف و فدا کردنِ شگردهایِ هرروزه‌یِ زندگی مشغول است؛ ناتوان از برطرف کردنِ رنج، و هم‌چنین ناتوان از هم‌دستی با رنج، چون به نظرم می‌رسد که هم‌دستی خاصیتی پوشاننده دارد نه برطرف‌کننده و من نمی‌خواهم بپوشانم.

۱۳۸۹/۶/۲۸

سلطه و اعداد

نوعی تازه از یک بیماریِ قدیمی کم‌کم دارد دامن ِ همه را می‌گیرد. این ور و آن ور هم ندارد. همه درگیر ِ توهم ِ عدد و رقم می‌شوند. مجریِ یکی از برنامه‌ها می‌گوید: «سریالِ موفق ِ فلان که خیلی از مردم را پایِ تلویزیون کشانده». موفقیت یعنی خیلی از مردم تماشا کنند. کلاً دموکراسی را بد می‌فهمند، یا اگر بخواهیم قدری بیش‌تر ببینیم می‌توانیم به این شک تکیه کنیم که دموکراسی ذاتاً چیز ِ بدی ست. بحث‌هایی در این زمینه وجود دارد. حتماً شنیده‌اید آن مثالِ کهنه را که اگر قرار باشد رسانه‌ای فیلم ِ پورنو پخش کند، تماشاچیانِ زیادی خواهد داشت، لااقل در بُرهه‌ای از زمان یا در کوتاه‌مدت. با این مثال می‌خواهند سلطه‌یِ چیزی را بشکنند، سلطه‌یِ اعداد را. بگویند نسخه‌هایِ مبتذل هم تماشاچی ِ زیادی دارند و اصولاً یکی از سنجه‌هایِ ابتذال حضور ِ چیزی ست به نام ِ «تماشاچی»، که همراه است با معطل بودن و انفعال. یکی از تهیه‌کننده‌هایِ مؤمن و انقلابی ِ سینما در میزگردی تلویزیونی، برایِ دفاع از موقعیتِ فیلم ِ آبکی‌اش، آمار ِ بالایِ فروش و استقبالِ مخاطبان را دلیل می‌آورد. یک جوری شیرجه می‌رفت سمتِ همه که اگر بد است چطور این قدر استقبال می‌شود!؟ درگیر ِ توهم ِ کمیت بود. علاوه بر این که نفهم بود. ولی آدم می‌تواند نفهم نباشد و درگیر ِ توهم ِ اعداد باشد (نمونه‌های‌اش + + + ...).

درکِ غلطی از استقبالِ مردمی وجود دارد. عموماً این را نشانه‌یِ خوبی می‌دانند، فارغ از این که مردم به چه چیزی اقبال نشان داده‌اند. جمهوریِ اسلامی و تقریباً همه‌یِ بدیل‌هایِ آن ور ِ آبی‌اش، از بالا تا پایین، درگیر ِ همین بدفهمی اند. ماجرایی احمقانه در بطن ِ همه چیزشان خانه کرده: مردم را با تکنیک‌هایِ مبتذل پایِ چیزی می‌کشانند (پایِ سینما، پایِ تلویزیون، پایِ راهپیمایی و...)، بعد نتیجه می‌گیرند این استقبال حجت و دلیلی ست برایِ محتوایی متعالی. نتیجه می‌گیرند که ارزش‌هایِ موردتأییدشان با اقبالِ عمومی مواجه شده. هجویه‌ای مثل ِ «اخراجی‌ها» نمونه‌ای از همین دست است. و گفتن ندارد که عددسازی آن سویِ دیگر ِ همین توهم است، که یعنی برایِ محتوایِ مبتذل‌ات آدم بسازی، ملت بسازی، ایران بسازی، تاریخ بسازی تا این طور وانمود شود که آن‌ها تو را ساخته‌اند و محتوایِ مبتذل‌ات محصولِ جامعه است و بنابراین مبتذل نیست. حماسه‌یِ نُهِ دی نمونه‌ای از این یکی دست است. مفسرانِ این نمایش‌ها البته می‌توانند درباره‌یِ اهدافِ عالی ِ کارشان و تأثیر ِ معنویِ هنرشان رویِ توده‌ها مدام حرف بزنند، اما این‌ها همه به دردِ پُر کردنِ دفتر ِ گزارش به مقاماتِ بالا می‌خورد و بویِ عفونت می‌دهد.

هر کاری‌اش کنند این تناقض وجود دارد که شیعه در ابتدا به صورتِ جنبشی اعتراضی علیهِ عدد و رقم پا گرفت. بامزه‌اش این است که طی ِ روایتِ رسمی و فراگیر، در دوره‌ای از تاریخ ِ اسلام، ناگهان عده‌ای به حقیقتی معتقد شدند که عده‌یِ کثیری برایِ آن حقیقت تره هم خرد نمی‌کردند. آن عده که تره خرد نمی‌کردند تبدیل شدند به مفهومی به اسم ِ «سُنی» و این دشمنی مثل ِ همه‌یِ مواردِ اختلافِ عقیدتی، شکل ِ خشک‌مغزگونه‌ای به خودش گرفت و اعتراض به شکلی خاص از سرکوبِ حق تبدیل شد به اعتراض به سنّی‌ها در مقام ِ نمادِ آن شکل ِ خاص و...

بنابراین، فردِ شیعه وقتی می‌گوید «دموکراسی»، باید خاطره‌یِ آن سرکوبی را به یاد بیاورد که طی ِ آن خیلی کم بود اما گمان می‌کرد که حق است. لااقل باید بیش‌تر از بقیه به این ماجرا فکر کند و پرونده‌یِ حق و باطل را بسته نبیند (قرآن هم می‌گوید: چه بسیار کم که بر بسیار غلبه کرد). این اتفاق البته می‌افتد، اما به شیوه‌ای کلاسیک و شور و اشک‌درآر: یعنی زمانی که شیعه احساس می‌کند طرفِ ضعیف‌تر ِ ماجرا ست و در اقلیت است، یا حرف‌اش خریدار ندارد، یا کسی او را نمی‌فهمد، این‌جا ست که دقیقاً یادِ مظلومیت علی در صدر ِ اسلام می‌افتد. موقعی که زور دارد و سرکوب می‌کند هرگز به فکر ِ جدالِ حق و باطل نمی‌افتد. او حق است. طبیعی هم هست. اصولاً حق یعنی توانایی ِ تعریفِ حق، و هر کس بسته به توانایی‌اش حقانیت‌اش را ثابت می‌کند.

رویِ کاسه‌توالت نشسته‌ام و با ته‌مانده‌یِ آبی که در شلنگ است دور ِ مورچه‌ای که رویِ سرامیک‌هایِ مقابل‌ام گیج می‌زند دیوارچه‌ای از آب می‌کشم. قصدم تفریح و آزمودنِ صحتِ این فرضیه است که مورچه نمی‌تواند از آب رد شود. کمی که چرخید و راهِ فراری پیدا نکرد، دل‌ام برایِ گیجی‌اش می‌سوزد و برایِ راحت کردن‌اش آب می‌گیرم تا همراه با جریانِ آب حرکت کند و به جایِ خشکی برسد و برود پی ِ کارش. زور و سلطه ابتدا از سر ِ آزمودن و برایِ بازی دیوار می‌کشد و بعد از سر ِ خیرخواهی می‌خواهد آن که دورش دیوار کشیده شده را از سرگردانی و حبس نجات دهد و به گوشه‌ای امن برساند و این کار ِ آخری را هم در قالبِ نوعی بازی انجام می‌دهد. سلطه است که تعریف می‌کند، تاریخ و فرهنگ صرفاً به دردِ این می‌خورند که ابزاری باشند برایِ شکل دادن به این تعریف. موضوع ِ تعریف بی‌اهمیت است: مورچه باشد یا کوروش.