خواهی-نخواهی بریدنِ سرهای یکی از خونوادهها به من واگذار شده بود و من بی اونکه فکر کنم، یا به خودم اجازهی فکر کردن بدَم، باید سرها رو میبریدم. چاقوی کوچیک امّا تیزی دستم بود. سر ِ چاقو خمیده بود و دستهی سفیدی از جنس ِ عاج داشت. این کار رو برای اهدافِ نیکمون انجام میدادیم، و من حس میکردم قطعیتی که تو بریدنِ سرها از خودم نشون میدَم، تأثیر ِ فوقالعادهای رو اطرافیانم میذاره. یکییکی بالای بدنهاشون که به شکم رو زمین دراز بود میرفتم، دستم رو روی سرشون میذاشتم و چاقوم رو محکم روی گردنشون میکشیدم. از خودم تعجب میکردم. اونها هم اصلا مقاومت نمیکردن. با هر بار کشیدنِ من، که سعی میکردم قطعیتِ شگفتآوری توش باشه، خونِ تازه بیرون میزد و زخم ِ عمیقتری ایجاد میشد. توی ذهنم منتظر بودم که به خِرخِرهشون برسم و چاقوم گیر کنه و زور ِ بیشتری بخواد، اما نمیرسیدم. من هم کار رو رها میکردم، به گمونِ اینکه دیگه خودشون میمیرَن. همین که یه جوری میفهمیدم شاهرگ رو زدهام و خون با فشار بیرون میزنه، دست از کار میکشیدم. سعی داشتم ذهنی راضی بشم که کار رو خوب انجام دادم. اما دیدم کسایی که گردنشون رو بریدم، هنوز زنده اَن و زیر-چشمی دارن منو نگاه میکنن. ترسیدم ... ترسیدم مبادا بلند شن و در حالی که دستشون رو روی گلوشون فشار میدن، راه بیافتن و من مجبور باشم به زخم ِ گردنشون نگاه کنم. از اینکه باید منتظر میشدم تا بمیرن حس ِ خوبی نداشتم. یکی-دو تاشون مُرده بودن و چند تایی هنوز جون داشتن. میشد حس کنم که کارم تمیز نبوده، و از این لجم میگرفت، که کاری به این مهمی، مثل ِِ کشتن ِ یه آدم، حتما باید تمیز باشه، و گرنه میانهحالیاش حالِ خودت و هرکسی که داره به ماجرا نگاه میکنه رو به هم میزنه.
۱۳۸۶/۲/۵
۱۳۸۶/۱/۲۵
لذت و خوشی، موضوع ِ این شمارهی هزارتو است.
من هم چیزی نوشتهام، که میتونید اگه خواستید پای همین پُست دربارهاش نظر بدید.
۱۳۸۶/۱/۱۶
تزهایی دربارهی درست اندیشیدن / اندیشهی درست
1)
این روزها میبینی که همه میگویند: درست بیاندیش، خوب فکر کن، عقلت را به کار بیانداز. درست اندیشیدن یک فضیلت است.
این یعنی اگر اصولِ اندیشیدن را به کار ببری، اگر مثلا در به کارگیریِ فهم ِ خود دلیر باشی، یا مثلا در نقّادیِ اندیشهی دیگران منصفانه رفتار کنی، یا مثلا حرفهایت را از تعصّب و خودسری پاک کنی، آن وقت میتوانی درست بیاندیشی؟ درست اندیشیدن، یک راه است، یا یک نتیجه؟ مقصد است یا مسیر؟
بعضی وقتها چنین وانمود میشود که درست اندیشیدن باید به چیزی اشاره کند؛ به مقصدی، به انتهایی، به درستی ِ آنچه به آن میاندیشی، به چیزی که آنجا هست، و تو باید آن را درست به دست بیاوری. وقتی درست میاندیشی، لابد باید به اندیشهی درست دست بیابی. ولی آیا «باید درست اندیشید تا به اندیشهای درست دست یافت؟» محض ِ رضای هر که رضای او مایهی آرامش ِ شماست، آیا تا به حال کسی را دیدهاید که درست اندیشیده باشد؟ محض ِ نمونه فقط یکی!
در اوج ِ پاکی از تعصّب، در اوج ِ دور ماندن از احساس، در اوج ِ تعطیل کردنِ پیشداوریها (در اِپوخهی ناب)، آیا میشود درست اندیشید؟ نمونهای هست که نشان بدهید؟ آها! باید باشد. باید حتما نمونهای برای درست اندیشیدن باشد. و گرنه چرا بعضیها تمام ِ همتشان این است که به دیگران درست اندیشیدن را یاد بدهند؟
2)
انصاف باید داد. آنکه میگوید اندیشیدن باید درست باشد، منظورش این نیست که اندیشه باید به نتایج ِ درستی برسد، بلکه فقط توصیههای رَوشی میکند. اصلا نتیجه این وسط مهم نیست، اینکه فکر ِ شما چطور کار کند مهم است. درست اندیشیدن در واقع ناظر به نحوههای اندیشیدن است، به چارچوبِ اندیشیدن، و اینها دقیقا یعنی؛ دلیر بودن، انصاف داشتن، دوری از تعصب (همه به میزانی نسبی البته). اینها که باشد، شما میتوانید با خیالِ راحت بیاندیشید، و به هر نتیجهای که دلتان خواست برسید. در واقع، کسی که درست میاندیشد، اصلا به نتیجه فکر نمیکند. فکر کردن به نتیجه خود، بزرگترین پیشداوری است، بزرگترین عدولِ از انصاف. بنابراین بهتر است ندانید چه نتیجهای درست است (یا اینکه بهتر است دانستههای خودتان را پنهان کنید، یا لااقل چنین وانمود کنید که اندیشهی درست برایتان بیاهمیت است، مهم درست اندیشیدن است. و تَهِ دلتان امیدوار باشید که دیگران از خلالِ درست اندیشیدن، به اندیشهی درست –همانی که انتظارش را دارید- برسند).
در اینجا مهمترین قاعدهای که یک درستاندیش باید به کار ببرد، شناختِ محدودیتهای اندیشیدن است، و مهمترین محدودیت برای اندیشه «متافیزیک»، یعنی آنچه فکر و خرد به آن راهی ندارد. یک درستاندیش ِ امروزی باید از متافیزیک مُبرّا باشد. روزگاری، بزرگترین متافیزیک دین و خدا بود (حالا هم البته کمابیش در ایران وضعیت به همین ترتیب است)، اما در یک سطح ِ تکاملیافتهتر، بزرگترین متافیزیک، یعنی مهمترین چیزی که اندیشه باید به پنهانکردناش مشغول باشد، نفع ِ شخصی و احساسات و نگرش ِ پیشداورانه است (تقریبا همهی مدرنیستها وقتی میگویند درست بیاندیش، منظورشان این است که بیخیالِ باورهای مذهبیات شو، بیخیالِ خدا، و بیخیالِ تعصباتِ کوری که اندیشه را جهت میدهند. و در دل نیت میکنند که از این طریق، دارند یک سکولار ِ واقعی میپرورانند. به مقدسات سوگند، که من بارها اینجوری اندیشیدهام).
3)
در حوزهی روش، این دیگر یک حرفِ تکراری و نخنماست که «باید از پیشداوری پرهیز کرد.» دیگر همه میدانند که نمیشود از پیشداوری پرهیخت. تنها کاری که امروزه میکنند (و احتمالا همیشه کردهاند)، تعدیل ِ پیشداوریهاست، به شیوههای بدیع و خلاق، جوری که گاه به چشم بیاید و گاه از چشمها دور بماند. عُلمای روش همیشه به ما یاد میدهند که چه نوع حرفزدنی موردِ پسند قرار میگیرد. و البته تأکیدِ همهشان بر عناصر ِ بوئیدنی، چشیدنی، دیدنی، شنیدنی، بساویدنی، و به طور ِ کلی حسکردنی و مشاهدهپذیر است. خلوص ِ حس باید حفظ شود، تا در نهایت روایتی که ما از کنار ِ-هم-چینی ِ دریافتهایمان به دست میدهیم، قانعکننده جلوه کند.
4)
اگر کسی پیدا نشده که به اندیشهی درست رسیده باشد، درست اندیشیدن به چه درد میخورد؟ اگر هر اندیشهای از بدو ِ تولد ناقص و ناکامل است، حکمتِ درست اندیشیدن در کجایش پنهان شده است؟ میدانیم که در نتیجهاش پنهان نیست. میدانیم که اندیشه هیچ وقت دامن ِ درستی را نمیگیرد، هیچ وقت کامل نمیشود (یا لااقل امیدوارم که بدانیم). و خواهش میکنم نگویید «اندیشه خود هدفِ خود است.» هیچ چیز هدفِ خودش نیست (و گرنه باید خدایی وجود داشته باشد). اندیشهها صرفا میتوانند خوبتر یا بدتر تلقی بشوند، آنهم به میزانِ سودی که به ما میرسانند، و تازه آنهم به میزانی که عملی و واقعی باشند، یعنی بشود مطابقشان زندگی کرد (و معمولا اندیشهی خوب مالِ آدمهای خوب است و ...). از نظر ِ من البته، «اندیشهی درست» در واقع یعنی همان «اندیشهی من»، که با آن به سنجشگریِ افکار ِ این-و-آن میپردازم، و وقتی کسی را به درستاندیشی دعوت میکنم، انتظار دارم که در نهایت، از رهگذر ِ درستاندیشی به اندیشهی من (یعنی اندیشهی درست) صحه بگذارد. جنگِ اندیشهها جنگِ زندگیهاست. من در واقع با زندگی ِ تو مخالف اَم که با اندیشهات به مخالفت برمیخیزم. یا بگذار بگویم: دارم در مقابل ِ زندگی ِ تو از حیثیتِ زندگی ِ خودم دفاع میکنم (جنگِ اندیشه، وقتی به رویارویی و گفتگو میرسد، شبیهِ نبردِ این شمشیرزنهای حرفهای میشود که تو فیلمها میبینیم: هزار جور حرکت به شمشیرشان میدهند، و بعد کنار میروند و ثابت میایستند. تازه بعد از کنار رفتنشان است که دشمن میافتد زمین و میفهمی: اوه! اوه! اوه! شمشیرش چه زخمهای کاریای به جا گذاشته. نتیجه: اثر ِ یک گفتگوی عمیق را، همیشه بعد از گفتگو در خودتان دنبال کنید، حتی سالها بعد).
5)
شاید، حکمتِ درست اندیشیدن همین جاست: درست بیاندیش، تا شاید کمی مثل ِ هم بیاندیشیم (هر که میگوید «درست بیاندیش»، در واقع دارد میگوید: «مثل ِ من بیاندیش.»)
6)
من احتمالا هرگز نمیتوانم بگویم (و نمیگویم) «درست بیاندیش» (چون میدانم که نمیتوانی. چون «من» نیستی)، اما شاید فقط بخواهم بگویم: «بیاندیش (هر جور که دوست داری)، و حرف بزن (هر جور که دوست داری).»
این روزها میبینی که همه میگویند: درست بیاندیش، خوب فکر کن، عقلت را به کار بیانداز. درست اندیشیدن یک فضیلت است.
این یعنی اگر اصولِ اندیشیدن را به کار ببری، اگر مثلا در به کارگیریِ فهم ِ خود دلیر باشی، یا مثلا در نقّادیِ اندیشهی دیگران منصفانه رفتار کنی، یا مثلا حرفهایت را از تعصّب و خودسری پاک کنی، آن وقت میتوانی درست بیاندیشی؟ درست اندیشیدن، یک راه است، یا یک نتیجه؟ مقصد است یا مسیر؟
بعضی وقتها چنین وانمود میشود که درست اندیشیدن باید به چیزی اشاره کند؛ به مقصدی، به انتهایی، به درستی ِ آنچه به آن میاندیشی، به چیزی که آنجا هست، و تو باید آن را درست به دست بیاوری. وقتی درست میاندیشی، لابد باید به اندیشهی درست دست بیابی. ولی آیا «باید درست اندیشید تا به اندیشهای درست دست یافت؟» محض ِ رضای هر که رضای او مایهی آرامش ِ شماست، آیا تا به حال کسی را دیدهاید که درست اندیشیده باشد؟ محض ِ نمونه فقط یکی!
در اوج ِ پاکی از تعصّب، در اوج ِ دور ماندن از احساس، در اوج ِ تعطیل کردنِ پیشداوریها (در اِپوخهی ناب)، آیا میشود درست اندیشید؟ نمونهای هست که نشان بدهید؟ آها! باید باشد. باید حتما نمونهای برای درست اندیشیدن باشد. و گرنه چرا بعضیها تمام ِ همتشان این است که به دیگران درست اندیشیدن را یاد بدهند؟
2)
انصاف باید داد. آنکه میگوید اندیشیدن باید درست باشد، منظورش این نیست که اندیشه باید به نتایج ِ درستی برسد، بلکه فقط توصیههای رَوشی میکند. اصلا نتیجه این وسط مهم نیست، اینکه فکر ِ شما چطور کار کند مهم است. درست اندیشیدن در واقع ناظر به نحوههای اندیشیدن است، به چارچوبِ اندیشیدن، و اینها دقیقا یعنی؛ دلیر بودن، انصاف داشتن، دوری از تعصب (همه به میزانی نسبی البته). اینها که باشد، شما میتوانید با خیالِ راحت بیاندیشید، و به هر نتیجهای که دلتان خواست برسید. در واقع، کسی که درست میاندیشد، اصلا به نتیجه فکر نمیکند. فکر کردن به نتیجه خود، بزرگترین پیشداوری است، بزرگترین عدولِ از انصاف. بنابراین بهتر است ندانید چه نتیجهای درست است (یا اینکه بهتر است دانستههای خودتان را پنهان کنید، یا لااقل چنین وانمود کنید که اندیشهی درست برایتان بیاهمیت است، مهم درست اندیشیدن است. و تَهِ دلتان امیدوار باشید که دیگران از خلالِ درست اندیشیدن، به اندیشهی درست –همانی که انتظارش را دارید- برسند).
در اینجا مهمترین قاعدهای که یک درستاندیش باید به کار ببرد، شناختِ محدودیتهای اندیشیدن است، و مهمترین محدودیت برای اندیشه «متافیزیک»، یعنی آنچه فکر و خرد به آن راهی ندارد. یک درستاندیش ِ امروزی باید از متافیزیک مُبرّا باشد. روزگاری، بزرگترین متافیزیک دین و خدا بود (حالا هم البته کمابیش در ایران وضعیت به همین ترتیب است)، اما در یک سطح ِ تکاملیافتهتر، بزرگترین متافیزیک، یعنی مهمترین چیزی که اندیشه باید به پنهانکردناش مشغول باشد، نفع ِ شخصی و احساسات و نگرش ِ پیشداورانه است (تقریبا همهی مدرنیستها وقتی میگویند درست بیاندیش، منظورشان این است که بیخیالِ باورهای مذهبیات شو، بیخیالِ خدا، و بیخیالِ تعصباتِ کوری که اندیشه را جهت میدهند. و در دل نیت میکنند که از این طریق، دارند یک سکولار ِ واقعی میپرورانند. به مقدسات سوگند، که من بارها اینجوری اندیشیدهام).
3)
در حوزهی روش، این دیگر یک حرفِ تکراری و نخنماست که «باید از پیشداوری پرهیز کرد.» دیگر همه میدانند که نمیشود از پیشداوری پرهیخت. تنها کاری که امروزه میکنند (و احتمالا همیشه کردهاند)، تعدیل ِ پیشداوریهاست، به شیوههای بدیع و خلاق، جوری که گاه به چشم بیاید و گاه از چشمها دور بماند. عُلمای روش همیشه به ما یاد میدهند که چه نوع حرفزدنی موردِ پسند قرار میگیرد. و البته تأکیدِ همهشان بر عناصر ِ بوئیدنی، چشیدنی، دیدنی، شنیدنی، بساویدنی، و به طور ِ کلی حسکردنی و مشاهدهپذیر است. خلوص ِ حس باید حفظ شود، تا در نهایت روایتی که ما از کنار ِ-هم-چینی ِ دریافتهایمان به دست میدهیم، قانعکننده جلوه کند.
4)
اگر کسی پیدا نشده که به اندیشهی درست رسیده باشد، درست اندیشیدن به چه درد میخورد؟ اگر هر اندیشهای از بدو ِ تولد ناقص و ناکامل است، حکمتِ درست اندیشیدن در کجایش پنهان شده است؟ میدانیم که در نتیجهاش پنهان نیست. میدانیم که اندیشه هیچ وقت دامن ِ درستی را نمیگیرد، هیچ وقت کامل نمیشود (یا لااقل امیدوارم که بدانیم). و خواهش میکنم نگویید «اندیشه خود هدفِ خود است.» هیچ چیز هدفِ خودش نیست (و گرنه باید خدایی وجود داشته باشد). اندیشهها صرفا میتوانند خوبتر یا بدتر تلقی بشوند، آنهم به میزانِ سودی که به ما میرسانند، و تازه آنهم به میزانی که عملی و واقعی باشند، یعنی بشود مطابقشان زندگی کرد (و معمولا اندیشهی خوب مالِ آدمهای خوب است و ...). از نظر ِ من البته، «اندیشهی درست» در واقع یعنی همان «اندیشهی من»، که با آن به سنجشگریِ افکار ِ این-و-آن میپردازم، و وقتی کسی را به درستاندیشی دعوت میکنم، انتظار دارم که در نهایت، از رهگذر ِ درستاندیشی به اندیشهی من (یعنی اندیشهی درست) صحه بگذارد. جنگِ اندیشهها جنگِ زندگیهاست. من در واقع با زندگی ِ تو مخالف اَم که با اندیشهات به مخالفت برمیخیزم. یا بگذار بگویم: دارم در مقابل ِ زندگی ِ تو از حیثیتِ زندگی ِ خودم دفاع میکنم (جنگِ اندیشه، وقتی به رویارویی و گفتگو میرسد، شبیهِ نبردِ این شمشیرزنهای حرفهای میشود که تو فیلمها میبینیم: هزار جور حرکت به شمشیرشان میدهند، و بعد کنار میروند و ثابت میایستند. تازه بعد از کنار رفتنشان است که دشمن میافتد زمین و میفهمی: اوه! اوه! اوه! شمشیرش چه زخمهای کاریای به جا گذاشته. نتیجه: اثر ِ یک گفتگوی عمیق را، همیشه بعد از گفتگو در خودتان دنبال کنید، حتی سالها بعد).
5)
شاید، حکمتِ درست اندیشیدن همین جاست: درست بیاندیش، تا شاید کمی مثل ِ هم بیاندیشیم (هر که میگوید «درست بیاندیش»، در واقع دارد میگوید: «مثل ِ من بیاندیش.»)
6)
من احتمالا هرگز نمیتوانم بگویم (و نمیگویم) «درست بیاندیش» (چون میدانم که نمیتوانی. چون «من» نیستی)، اما شاید فقط بخواهم بگویم: «بیاندیش (هر جور که دوست داری)، و حرف بزن (هر جور که دوست داری).»
۱۳۸۶/۱/۱۴
پیشبینی به سبکِ انگلیسی
این روزها ماجرای باغ ِ قلهک [+ و +] که در اختیار ِ دولتِ انگلیس است، موضوع ِ حساسی شده. خلاصهاش این است که یک باغی هست تو قلهک، خیلی بزرگ و سرسبز، که ناصرالدینشاه در اختیار ِ سفیر ِ بریتانیا قرار داد. حالا عدهای -بعد از این همه سال- این مسئله را مطرح کردهاند که مالکیتِ این باغ اشکال دارد (اشکالاتِ شرعی/حقوقی)، و انگلستان به طور ِ قانونی نمیتواند صاحبِ این باغ باشد و حق ِ تصرف در آن را ندارد، و باید هرچه سریعتر این باغ را تخلیه کند و به دولتِ ایران تحویل بدهد.
مشکلاتِ شرعی و حقوقی از اینجا درآمده که باغ ِ قلهک یک زمین ِ خالصه است. حالا این یعنی چه؟
در فقهِ اسلامی، بعضی املاک و زمینها اسمشان هست «خالصه». به این معنی که حاکم ِ سرزمین اسلامی است که باید دربارهی نحوهی استفاده از این زمینها نظر بدهد، و به طور ِ کلی، این زمینها مالکِ قطعی ندارند و طبق ِ نظر ِ سلطانِِ زمانه، نوع و نحوهی مالکیتشان تعیین میشود. و هر موقع هم که حاکم ِ وقت اراده کند، میتواند این زمینها را پس بگیرد، یا به کس ِ دیگری ببخشد، یا تغییر کاربری بدهد. معمولا البته پادشاهان از حق ِ شرعی -و به تبع ِ آن قانونی ِ- خودشان در تصرفِ این زمینها استفاده نمیکردهاند و میگذاشتند که آن مِلک، وضع ِ موجودش را حفظ کند، و درصدی از درآمدِ زمین را به عنوانِ حق ِ مالکیت یا مالیاتِ زمین میگرفتند، و یا اینکه کلا آن زمین را به عنوانِ هدیه به نزدیکان و دوستانشان میبخشیدند تا از عوایدش استفاده کنند. ولی باز در نهایت، مالکِ زمین ِ خالصه شخص ِ خودِ سلطان و پادشاهِ وقت است. تو دورههایِ مختلفِ تاریخی هم، بسته به اوضاع-احوال و شرایط، استفاده از این حق ِ پادشاهی یک جور دستاویز ِ قانونی/شرعی بوده در خدمتِ پادشاه.
یکی از کسانی که از این حق (حق ِ تصرف در زمینهای خالصه) استفاده میکند رضاخان است. موقعی که رضاخان سر ِ کار میآید و رئیسالوزرا میشود، به طور ِ قانونی، بعضی از املاکی که قبلا توسطِ پادشاهان و حاکمانِ دیگر به خوانین و زمیندارها واگذار شده بوده را مطالبه میکند. در آن موقع، حکومتِ خوانین و قُلدُرهای محلی به اوج ِ خودش رسیده بود. تقریبا هر تکّه از ایران، مستقل از حکومتِ مرکزی اداره میشد. رضاخان برای اینکه بهانهی قانونی برای اِعمالِ حاکمیت در مناطق ِ مختلفِ ایران داشته باشد، یکی از شیوههاش این بوده که زمینهای خالصه را مطالبه کند. با این کار، هم نفوذِ حکومتِ مرکزی را دوباره گوشزد میکرده و قدرتِ منطقهایاش را افزایش میداده، و هم اینکه اگر با مقاومت و تمرّدِ مالکها و خوانین روبهرو میشده، به حکم ِ قانون مجازاتشان میکرده و داراییشان را میگرفته.
حالا من تو کتابِ تاریخ ِ خوزستان (نوشتهی آقای مصطفی انصاری)، یک تلگرام دیدم از کاردار ِ انگلیس در ایران، که خیلی بامزه، از روی حوادثِ آن روزهایِ ایران، به شیوهای آیندهنگرانه، از این اقداماتِ حکومتِ ایران ابراز ِ نگرانی میکند. نگرانی و ترس ِ انگلیسیها این بوده که این روش ِ پس گرفتن ِ زمینها و املاک، یک جور کَلَک و حُقّه باشد، و تبدیل به سابقه و راه-و-رسم ِ قضایی بشود و منافعشان را به خطر بیاندازد. او پیشبینی میکند که ممکن است ایرانیها این کَلَک را سر ِ زمینهای قلهک و اراضی ِ نفتخیز هم سوار کنند:
«کاردار ِ انگلیس در تلگرام ِ مورخ ِ 14 اوتِ 1924 خود به وزارتِ خارجه، این واهمه را چنین خلاصه کرده بود:
چنین عملی راه را برای حکومتِ ایران باز خواهد کرد که بتواند با یک گردش ِ قلم، فرمانِ مربوط به امتیاز ِ شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس، و یا فرمانِ مربوط به واگذاریِ دِه و زمینهای قلهک به حکومتِ عِلیّهی انگلیس را لغو کند.» (انصاری:صفحهی 238)
مشکلاتِ شرعی و حقوقی از اینجا درآمده که باغ ِ قلهک یک زمین ِ خالصه است. حالا این یعنی چه؟
در فقهِ اسلامی، بعضی املاک و زمینها اسمشان هست «خالصه». به این معنی که حاکم ِ سرزمین اسلامی است که باید دربارهی نحوهی استفاده از این زمینها نظر بدهد، و به طور ِ کلی، این زمینها مالکِ قطعی ندارند و طبق ِ نظر ِ سلطانِِ زمانه، نوع و نحوهی مالکیتشان تعیین میشود. و هر موقع هم که حاکم ِ وقت اراده کند، میتواند این زمینها را پس بگیرد، یا به کس ِ دیگری ببخشد، یا تغییر کاربری بدهد. معمولا البته پادشاهان از حق ِ شرعی -و به تبع ِ آن قانونی ِ- خودشان در تصرفِ این زمینها استفاده نمیکردهاند و میگذاشتند که آن مِلک، وضع ِ موجودش را حفظ کند، و درصدی از درآمدِ زمین را به عنوانِ حق ِ مالکیت یا مالیاتِ زمین میگرفتند، و یا اینکه کلا آن زمین را به عنوانِ هدیه به نزدیکان و دوستانشان میبخشیدند تا از عوایدش استفاده کنند. ولی باز در نهایت، مالکِ زمین ِ خالصه شخص ِ خودِ سلطان و پادشاهِ وقت است. تو دورههایِ مختلفِ تاریخی هم، بسته به اوضاع-احوال و شرایط، استفاده از این حق ِ پادشاهی یک جور دستاویز ِ قانونی/شرعی بوده در خدمتِ پادشاه.
یکی از کسانی که از این حق (حق ِ تصرف در زمینهای خالصه) استفاده میکند رضاخان است. موقعی که رضاخان سر ِ کار میآید و رئیسالوزرا میشود، به طور ِ قانونی، بعضی از املاکی که قبلا توسطِ پادشاهان و حاکمانِ دیگر به خوانین و زمیندارها واگذار شده بوده را مطالبه میکند. در آن موقع، حکومتِ خوانین و قُلدُرهای محلی به اوج ِ خودش رسیده بود. تقریبا هر تکّه از ایران، مستقل از حکومتِ مرکزی اداره میشد. رضاخان برای اینکه بهانهی قانونی برای اِعمالِ حاکمیت در مناطق ِ مختلفِ ایران داشته باشد، یکی از شیوههاش این بوده که زمینهای خالصه را مطالبه کند. با این کار، هم نفوذِ حکومتِ مرکزی را دوباره گوشزد میکرده و قدرتِ منطقهایاش را افزایش میداده، و هم اینکه اگر با مقاومت و تمرّدِ مالکها و خوانین روبهرو میشده، به حکم ِ قانون مجازاتشان میکرده و داراییشان را میگرفته.
حالا من تو کتابِ تاریخ ِ خوزستان (نوشتهی آقای مصطفی انصاری)، یک تلگرام دیدم از کاردار ِ انگلیس در ایران، که خیلی بامزه، از روی حوادثِ آن روزهایِ ایران، به شیوهای آیندهنگرانه، از این اقداماتِ حکومتِ ایران ابراز ِ نگرانی میکند. نگرانی و ترس ِ انگلیسیها این بوده که این روش ِ پس گرفتن ِ زمینها و املاک، یک جور کَلَک و حُقّه باشد، و تبدیل به سابقه و راه-و-رسم ِ قضایی بشود و منافعشان را به خطر بیاندازد. او پیشبینی میکند که ممکن است ایرانیها این کَلَک را سر ِ زمینهای قلهک و اراضی ِ نفتخیز هم سوار کنند:
«کاردار ِ انگلیس در تلگرام ِ مورخ ِ 14 اوتِ 1924 خود به وزارتِ خارجه، این واهمه را چنین خلاصه کرده بود:
چنین عملی راه را برای حکومتِ ایران باز خواهد کرد که بتواند با یک گردش ِ قلم، فرمانِ مربوط به امتیاز ِ شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس، و یا فرمانِ مربوط به واگذاریِ دِه و زمینهای قلهک به حکومتِ عِلیّهی انگلیس را لغو کند.» (انصاری:صفحهی 238)
اشتراک در:
پستها (Atom)