۱۳۹۱/۵/۹

همه‌یِ کارهایِ دنیا دارند ما را از چرخیدن حول و حوش ِ چیزهایی که دوست‌شان داریم دور می‌کنند. چیزهایی که دوست‌شان داریم خودشان کاری اند که به نوبه‌یِ خود، بین ِ ما و چیزهایِ دیگر فاصله می‌اندازند. قاعده‌یِ دور افتادن‌ها قاعده‌یِ مشغول شدنِ ما با چیزهایی ست که فکر می‌کنیم بابتِ انجام دادن یا ندادن‌شان اختیاری نداریم. دراز کشیده بودم و داشتم کتابِ بسیار لذیذی می‌خواندم. حبابی همه‌یِ فکرم را در خودش گرفته بود و نمی‌توانستم یا نمی‌خواستم حریم ِ محبوبِ حس‌هایِ پیرامون‌ام را ترک کنم. مجبور بودم؛ باید بیرون می‌رفتم تا کسی را ببینم؛ اجبار به ترک کردن و ورود به فضایی تازه، بریده از فضایی که به شکل ِ خودخواسته در آن به سر می‌بردم. هر اجباری خودآگاهی‌ای به دنبال دارد. حین ِ آماده شدن، سرخورده و بی‌میل لحظاتِ پیش‌ام را مرور می‌کردم. من در لحظه‌یِ کرختی ِ درونِ حباب بودن، لحظه‌ای که هیچ اجبار ِ بیرونی ِ صریحی در کار نبود، کتاب را دست‌ام می‌گرفتم، چند ورق می‌خواندم، و با آن که داشتم از لذتِ پی‌گیریِ ماجرا و حرکتِ فضاهایِ دور ِ سرم به خواب می‌رفتم، این همه خوشحالی را نمی‌توانستم یک‌جا تحمل کنم. متوجهِ این می‌شدم که باید بلند شوم و ظرف‌هایِ دیشب را بشورم، بلند شوم و سیگار بکشم، بلند شوم و چند صفحه از چند کتابِ دیگر را مرور کنم، ادامه‌یِ فیلم ِ هفته‌یِ قبل را تماشا کنم و در همه‌یِ این حالات به لحظه‌ای فکر کنم که برمی‌گردم و دراز می‌کشم و داستانی که آن‌جا هست را ناز و نوازش می‌کنم. چرا این بیرون رفتن شبیهِ آن کارها نباشد؟ چرای‌اش را می‌دانم، اما اگر همه‌یِ آن شباهت‌هایِ معروف میانِ زن و کتاب واقعیت داشته باشد، لااقل داستانِ کتاب در ظاهر گلایه‌ای ندارد از این که من نمی‌توانم این همه خوشی ِ با او بودن را تحمل کنم. گلایه‌ای ندارد از این که وسطِ معاشقه بلند شوم و بی‌اعتنا به او (از کجا بداند فکرم مشغول‌اش است؟) در اطراف چرخی بزنم. چیزی دارد که می‌تواند نسبت به برگشتن ِ من مطمئن‌اش کند. ظرف و سیگار و فیلم را رقیب به حساب نمی‌آورد. موقعی که کتابِ حاویِ آن داستان را در کیف‌ام می‌گذارم و با خودم بیرون می‌برم، تا اگر فرصتی جایی دست داد مشغول‌اش شوم، به این فکر می‌کنم که چطور با غم ِ جا گذاشتن ِ کیف یا دزدیده شدن‌اش کنار بیایم. اندوهِ احمقانه‌یِ این خیال به حدی ست که گاهی از سر ِ ناچاری سعی می‌کنم ادامه‌یِ داستان را آن جور که دل‌ام می‌خواهد برایِ خودم تعریف کنم تا اگر کتاب را گم کردم نسخه‌ای بدلی اما گم‌نکردنی از روایت در سرم داشته باشم. ساعت‌ها می‌گذرد تا دوباره متن ِ محبوب را به دست می‌گیرم.

۱۳۹۱/۵/۴

چرا شورش نمی‌کنند؟

بسیاری از اوقات از دست‌اش حسابی عصبانی ام. احساس می‌کنم موجودِ پرت و مفلوکی ست که حتا میانِ اسطوره‌هایِ جهانِ باستان هم نمونه و شریک ندارد. حس می‌کنم کله و کلمات‌اش را نه می‌شناسم و نه اصولاً این چیزها شناختنی اند. خیره می‌شوم به موجودیت‌اش و خودم را می‌خورم و از کینه پُر می‌شوم. دنبالِ دلیلی می‌گردم که بتواند همه‌یِ چیزهایی که می‌گوید و همه‌یِ کارهایی که می‌کند را برای‌ام توضیح دادنی و پیش‌بینی‌پذیر بکند. در اوج ِ خشمی که نمی‌دانم چه کارش کنم و گاهی اوقات به شکل ِ فرار کردن، فحش دادن، یا بی اعتنایی... از طول دادنِ این مقدمه‌ای که سعی دارد حسی را منتقل کند باید بگذرم. بدانید و آگاه باشید که در صددِ شرح ِ خشم و نفرت ام، و همین جا از فرصت استفاده می‌کنم تا بگویم که بی‌اعتنا بودن برای‌ام اوج ِ هنر ِ مبارزه است. چیزی ست در ردیفِ هنر ِ به جهان و به نفس سلطه پیدا کردن. مدلی بد از این بی‌اعتنایی مالِ ضعفا و بیچاره‌ها ست آن هم وقتِ سرمستی، آخر بیچاره‌ها هم سرمستی‌هایِ خاص ِ خودشان را دارند. که مثلاً به طرف می رسانند که «خشمگین باش و از خشم ِ خود بمیر»، و هیچ تأثیری در من نداری و ما کار ِ خودمان را می‌کنیم و همان لحظه، دقیقاً همان لحظه نمی‌دانند کار ِ خودشان چی هست و شک دارند که نکند دارند بلوف می‌زنند و به قولِ سعید «چارتایی می‌آیند». در ذهن‌ام وضعیتی روانی را تصور می‌کنم که هرچند به حکم ِ روزگار مجبور ام بودن‌اش را تحمل کنم، اما آن قدر مستقل و بی‌ربط و بی‌تفاوت ام که اصولاً نمی‌بینم‌اش و وجودِ قائم به خودی ام که حضورش تأثیری در من ندارد. در نظرم، ندیدن، اگر که واقعی باشد و خودفریبی آلوده‌اش نکند، عالی‌ترین نوع ِ سرکشی ست و کیست که نخواهد در اوج ِ خشم سرکش باشد؟ در اوج ِ خشم، مثل ِ یک انسانِ اصیل، انسانی که ضعف و ناتوانی ِ بیرونی‌اش را به کمکِ ذهن‌اش رتق و فتق می‌کند، ایده‌هایی آمیخته به خاطره از سرم می‌گذرند که من به وضوح حس می‌کنم رگه‌ای تئوریک دارند، یعنی می‌توانم از درون‌شان چیزی بیرون بکشم که یک بار برایِ همیشه به من بگویند که در این موجودِ مفلوکِ مقابل‌ام چه چیز این قدر خشمگین‌کننده است و وجودِ من هر بار با چه چیزی برخورد می‌کند که نباید بکند. کینه‌توز ام. تئوری ابزار ِ کینه‌توزی ست. خوب و دقیق فکر می‌کنم. از حرکت‌ها واژه، و از واژه‌ها مفاهیم و ایده‌ها را بیرون می‌کشم. از این کار به هیجان می‌آیم. دست و پای‌ام بیش‌تر از همیشه عرق می‌کند. سرم گرم است. مشغولِ سلاخی ام. کاردِ زبان و استدلال و ایده دارد خوب می‌چرخد. برمی‌گردم و تماشای‌اش می‌کنم. هنگام ِ سخنرانی، هنگام ِ خوردن، هنگام ِ شنیدن، هنگام ِ شوخی کردن، خواندن، مطلبِ جدی نوشتن، پول خرج کردن، سر ِ پول جنگیدن، کشتن، خندیدن، ریدن، به سر ِ بچه‌ها دست کشیدن، احوالِ کارگرها را جویا شدن. تک به تکِ این لحظات را با دیدی تئوریک مرور می‌کنم. مهر و عاطفه‌ای به سراغ‌ام می‌آید که انتظارش را ندارم و حضور ِ بی‌موقع‌اش متعجب و سرگشته‌ام می‌کند. در واقع، انتظارش را داشتم اما امیدوار بودم که این بار از مسیری رفته باشم که در انتهای‌اش عطوفت و نرم‌دلی انتظارم را نکشد. من به خشم احتیاج دارم تا بفهمم. عطوفتِ نا‌به‌کاری ست که در لحظه‌ای نادرست و غلط دارد کل ِ نیروی‌ام را پس می‌زند. درست در جایی از جهان می‌آید که کارد در حالِ فرو رفتن است و نظریه دارد آخرین حرکت‌هایِ ماهرانه‌اش را برایِ جدا کردنِ گوشت از پوست و استخوان از گوشت انجام می دهد. دل‌ام می‌خواهد فریاد بزنم و بگویم که حالا نه. دارم از نفرت و خشم بیش‌ترین لذت را می‌برم، حالا نه. حاضر ام خودم را به این خشم بفروشم و در من نفوذ کند و جاودانه شود. دارم اسلحه‌یِ مرگبار ِ کلمات را با آخرین حرکت‌هایِ روان‌ام تجهیز می‌کنم و حس ِ خوبِ فهمیدن و به رویِ جهان دست داشتن را درست در دو قدمی ِ خودم لمس می‌کنم. اما مثل ِ دختر ِ افسانه‌ایِ قصه‌ها ست که درست در اوج ِ ماجرا، آن‌جا که می‌خواهد به کامروایی دل و لب بدهد و خود را واگذار کند، عقربه‌یِ ساعت به سمتِ جلو سنگینی می‌کند و دختر را به عقب می‌راند. نفرت رفته و من تنها ام. از سلاح‌ام تکه پاره‌هایی سرد باقی مانده و در عوض، چیزی نیست که ندانم. باید ادامه بدهم. حق دارم. آرام و مسلح و مهربان ام.