۱۳۸۶/۲/۲۶

«مردم» به مثابه‌ی «متافیزیک»

به عقیده‌ی من، جوّ ِ استبدادزده و غیرعقلانی ِ جامعه‌یِ ایران، مانع ِ این شده که شناختِ درست و مناسبی از "مردم" داشته باشیم. در تحلیل‌هایِ روزمره، اغلب احساس می‌شود آن چیزی که از طرفِ نهادهای رسمی در جامعه‌‎یِ ما بروز پیدا کرده و به اجرا در می‌آید، پایگاهِ اجتماعی ندارد و مردم با آن موافق نیستند و سلیقه و پسندِ گروهِ خاصی است که با تسلطِ نامتوازن بر ابزارهای سرکوب و قدرت همراه شده. این استدلال در ادامه‌ی همان ماجرایِ قدیمی است که می‌گوید؛ «حکومت در ایران، همیشه چیزی در مقابل ِ مردم بوده، و کارهایِ حاکمیت، از دلِ سلیقه‌ی مردمی، یعنی سلیقه‌یِ اجتماعی درنیامده.» در واقع، ما همیشه مشکوک بوده‌ایم به اینکه؛ آنی که آن بالا نشسته، از میانِ ما برخاسته، و انتخابِ واقعی و موردِ پسندمان بوده باشد. و به این معنی، ما همیشه سیاسی بوده‌ایم، یعنی همیشه حاکمیت را به مثابه‌ی جزءِ بیرونی ِ خود، خوب زیر ِ نظر گرفته‌ایم. از این نگاه، شأنِ «مستبد»، «شاه»، و «ولی ِ فقیه»، به فردی قُلدُر و دور-از-ما تبدیل می‌شود که هرچه می‌کند را، فقط از سر ِ ناچاری، و برای اینکه شالوده‌ی اجتماع از هم گسسته نشود تحمل می‌کنیم[1].

خیلی از اوقات، با عکس ِ این ماجرا هم روبرو ایم. یعنی کسانی که قدرت را به دست دارند، جوری وانمود می‌کنند که از رفتار و سلیقه‌شان، قرائتی مردمی و همه‌پسند ارائه بدهند، که یعنی؛ سلطه و اِعمالِ نظرشان موردِقبولِ اغلبِ افرادِ جامعه است، و در واقع، این‌ها نمایندگانِ مردم اَند، نه چیزی جدا از آن‌ها. این موردِ اخیر، و اینکه رجوع به آراءِ مردم منبع ِ مشروعیت به حساب بیاید، تا حدی نشان می‌دهد که، گفتمانِ دولتِ مُدرن در ایران نیز، خیلی به آراءِ مردمی وابسته است، و یعنی این یک ارزش ِ دولتی و پشتوانه‌ی عملی به حساب می‌آید که مردم هوادار ِ یک چیز باشند. مثلا می‌شود واکنش ِ نیروی انتظامی در موردِ طرح ِ «افزایش ِ امنیتِ اجتماعی» (مبارزه با بدحجابی ِ سابق!) را مثال زد. آن‌جور که من خوانده‌ام، نیروی انتظامی معتقد است که 60 درصد از مردم با این طرح موافق اَند، و پیام این است که؛ «نیروی انتظامی خودسرانه عمل نمی‌کند و کنترل و نظارتش از دلِ پایگاهی مردمی جوشیده و بیرون زده است.»

به نظرم واضح است که هر کدام از این حرف‌ها چه جور گوینده‌های "متعارفی" می‌تواند داشته باشد. مثلا کم اَند روشنفکرهایی که "دولتِ مُدرنِ" ایران را دولتی برخاسته از مردم بدانند. چیزی که در گفتمانِ روشنفکری خیلی به آن اتکا می‌شود، دامن زدن به همان گسستِ بین ِ حکومت و مردم است. به عنوانِ نمونه، سعیدِ حنایی ِ کاشانی یادداشتِ خیلی خوبی با عنوانِ «حجاب و جنگِ نشانه‌ها» نوشته. به نظر ِ من این یادداشت در کنار ِ نقاطِ مثبتِ فراوانش، یک جای کارش عجیب لنگ است: "مردم" در این نوشته فُرمی عاری از پیچیدگی و دقت دارد، و به نقطه‌ای نامشخص و سرکوبگر در خارج از گفتار/نوشتار ِ او تبدیل شده است. "مردم" نقطه‌ی متافیزیکی، و از همین رو، نقطه‌ای سرکوبگر در تحلیل ِ اوست. نباید ترسید. متافیزیک چیز ِ چندان عجیب و غریبی نیست. از نظر ِ من، متافیزیک، نقطه‌ای خارج از گفتار است که به وسیله‌ی آن بخواهند از یک پدیده‌ی متناقض، حقیقتی یک‌دست و کُلی بسازند، و همه‌ی تناقض‌ها را با ارجاع ِ به آن نقطه‌ی خارجی "ماست‌مالی" کنند.
در آن‌طرف درونِ حاکمیت نیز، رویکردی مشابه وجود دارد، و این متافیزیک با قدرتی هرچه بیشتر در حالِ تاختن است. در آنجا، این یک‌جور خودزَنی به حساب می‌آید اگر کسی بگوید: «دولت پایگاهِ مردمی ندارد. و برخی اعمالش سلیقه‌ای و بی-حساب-کتاب است.» و این تعبیر، جزءِ حیطه‌هایِ ممنوعه‌یِ گفتار، و چه بسا تخیل به حساب می‌آید.

فکر می‌کنم البته، در فضایِ غیرسیاسی (مثلا تا حدی، فضای برخی متفکرانِ آزاد از قیدِ قدرت)، راه‌های بیشتری برای تحلیل وجود دارد، و گفتار می‌تواند و امیدوار است که صداقتِ بیشتر و انسانی‌تری داشته باشد. [به تعبیر ِ فوکو،] حوزه‌ی سیاست حوزه‌ای است که طرد، کنارگذاری و پالایش ِ گفتار، با دقت و وسواس ِ سیاه‌تر و بیمارگونه‌تری جریان دارد، و در آن، جستجویِ راهِ رهایی و حقیقت‌جویی با مقاومتِ بی‌رحمانه‌تر و سرسختانه‌تری مواجه می‌شود. بنابراین توقع از یک متفکر ِِ بیرون از حوزه‌ی سیاست آن است که گفتارش را به صداقت مسلّح کند. صداقتی که بسیاری از اوقات شمشیری تیز علیهِ خود است. پیرایش ِ کلام از اجزایِ متافیزیکی، وظیفه‌ی متفکران است[2].

حالا، وجودِ حکومتی که جنبه‌های غیردموکراتیک و استبدادی دارد، و نمی‌شود مطمئن بود که کاملا از دلِ اجتماع درآمده باشد، مفهوم ِ "مردم" را در ادبیاتِ علوم ِ اجتماعی ِ ایران، به چیزی موهوم مبدّل کرده، به حدی که، کوچک‌ترین تغییر ِ اجتماعی، به طور ِ کلی این مفهوم را دست‌خوش ِ تحول و دگرگونی می‌کند[3].

ما می‌توانیم برای شناختِ مردم و رابطه‎‌اش با حاکمیت، متوجهِ ساختارها باشیم. تحلیل‌های ساختاری، طیفِ وسیعی از عوامل ِ غیرارادی و جبری‌گونه‌یِ زندگی ِ اجتماعی را به تصویر می‌کشند. مثلا شاید بشود گفت؛ حکومتِ ایران از طرفِ اقشار ِ زیادی از مردم موردِ حمایت قرار می‌گیرد، و این جور نیست که کلا حکومتی گسسته از مردم باشد. و اصولا با تحلیل ِ ساختاری، چیزها نمی‌توانند گسسته از هم باشند، فقط اینکه این پیوستگی ( ِ همه‌چیز به همه‌چیز)، الزاما واجدِ سویه‌هایِ اِرادی و اختیاری نیست. نوع و نحوه‌یِ حاکمیت در هر جغرافیایی، وابستگی ِ زیادی به امیال و خواهش‌هایِ ذهنی و عینی ِ مردمانِ آن دیار دارد[4]. در ادامه با تحلیل ِ روانکاوانه‌یِ مناسبات، که مبتنی بر تشریح ِ ناخودآگاه است، می‌توانیم بگویم؛ «کُنش» (یعنی عملی که واجدِ انگیزه و هدف است)، گاهی اوقات متوجهِ انگیزش‌ها و خواست‌هایی است که هیچ درکِ خودآگاه و مشخصی از آن‌ها نداریم. یعنی آن‌چیزی که به عنوانِ انگیزه‌ی عمل می‌شناسیم، چیزی نیست که در حیطه‌ی عقلانیتِ زبانی ِ ما به طور ِ مشخص دیده شود. و مثلا، کنش ِ «انتخاب کردن»، که به نظر، اِرادی و آزادانه می‌آید، تنها یک محصول است در ادامه‌ی جریان و روندِ زندگی ِ روزمره‌ی ما. آن‌چه/آن‌که انتخاب می‌کنیم در دلِ یک جریانِ ذهنی قرار دارد، که روایتِ ما را از واقعیت کامل می‌کند. در رَوندِ این جریانِ ذهنی، احساسات، علائق، امیال، و خواست‌هایِ بسیاری دخالت دارند که ما از کنارشان به سادگی رد می‌شویم، بی‌آنکه درباره‌ی حضورشان، و دامنه‌ی تأثیرشان به سطح ِ آگاهی برسیم. چارچوبِ آگاهی در زندگی ِ روزمره، بر اساس ِ این "غفلت"، و طبیعی پنداشتن ِ آنچه "طبیعی" می‌پنداریم استوار است. مردم فکر نمی‌کنند، مردم عمل می‌کنند.

از طرفِ دیگر، جدایِ از تحلیل ِ ذهنیت و کند-و-کاو در مقوله‌ی آگاهی و ناخودآگاه، تحلیل ِ مناسباتِ عینی هم، "بخشی" از چهره‌یِ مردم را برای ما آشکار می‌کند. مثلا در موردِ مقابله با بدحجابی توسطِ حاکمیت، می‌شود گفت؛ واقعا "برخی" از اقشار ِ مردم با این مقابله موافق و هم‌سوی اَند. ممکن است خودشان قدم جلو نگذارند و به طور ِ مشخص و صریح مخالفتِ خود را ابراز نکنند، اما مسأله این است که چنین برخوردی را می‌پسندند. بسیاری از خانواده‌ها با طرز ِ پوشش ِ پسران و دختران‌شان مشکل دارند و با آن مخالف اَند، اما دیگر حوصله‌ی سر-و-کله زدن و جنگ و دعوا را ندارند. نهادِ بازار (نهادِ تقویت‌کننده‌ی مادیِ هرچه سنتی است) با اغلبِ شیوه‌هایِ مُدرنِ زیستن مشکل دارد و آن را حقیر و روشنفکرمآب! می‌پندارد. حتی خیلی از دختران و پسرانِ امروزی، که ظاهرشان اصلا نشان نمی‌دهد که بتوانند مخالفِ لباس پوشیدنِ عده‌ای دیگر باشند، وقتی با برخی از انواع ِ پوشش مواجه می‌شوند، واردِ بازی می‌شوند، در آن شرکت می‌کنند، و می‌گویند: «خداییش این دیگه حق‌اش بود بگیرن‌اش!» این‌ها هم مردم ِ ما هستند، و چقدر هم که زیاد اَند.

بنابراین به نظر ِ من این تعبیر ِ آقای حنایی ِ کاشانی که؛ «مخالفت با نحوه‌ی پوشش ِ متفاوتِ زنان و مردان در جامعه‌ی ما ريشه‌ای اجتماعی ندارد و اجبار ِ گروهی از مردم بر گروهی ديگر نيست. مردم نبوده‌اند که گروهی را وادار کرده باشند «طوری ديگر» باشند و طوری ديگر زندگی کنند. اجبار به رفتارهايی خاص خواستِ گروه حاکم و آمر در حکومت بوده است» اصلا درست، به‌جا و دقیق نیست. و هیچ سویه‌ای از واقعیت را به ما نشان نمی‌دهد. مردم ِ ایران صرفا دوست ندارند مستقیما با هم طرف شوند، ولی برخاستن ِ واسطه‌هایی مثل ِ حکومت و نیرویی انتظامی برای مقابله با برخی گروه‌های اجتماعی، علاوه بر اینکه جنبه‌هایی خودسرانه و سلیقه‌ای دارد، بی‌ربط با متن ِ اجتماعی ِ ایران و خواستِ گروهی ِ برخی از مردم نیست. مردم ِ ایران یاد گرفته‌اند که برای مقابله با هم، به صورتِ هم بخندند و در ظاهر با هم هم‌دلی نشان دهند، و ناسزاگویِ نهادهای رسمی‌شان باشند و آنان را چیزی غیر از خود بدانند، ولی در عمل و در واقع، تمام ِ اعمال‌شان، و تمام ِ ذهنیت‌های پوسیده و گندیده‌شان به بازتولید و تأییدِ آن نهادها بیانجامد[5].

---
پانوشت‌ها:

[1] به عنوان ِ یک حاشیه‌ی نسبتا باربط، اینجا مثلا می‌شود، نظریه‌ی "جذابیتِ نهادِ شاهنشاهی" برای ایرانیان را مدِ نظر قرار داد. یک تحلیل مبتنی بر این است که «شاه» اساسا انسانِ دادگری بوده، و از قضا، به شیوه‌ای دموکراتیک انتخاب می‌شده، و در واقع، فردی بوده شناخته‌شده و سرآمد، یعنی بهترین ِ همه‌ی افراد. اما کم‌کم نهادِ شاهی از غایتِ اصلی‌اش (دادگری) منحرف شده و به سمتِ ماهیتی استبدادی تحول پیدا کرده. تحلیل ِ دیگر (و شاید در ادامه‌ی قبلی)، مشابهِ چیزی است که دکتر پیران به عنوانِ محور ِ استدلال پرورش داده است، و آن اینکه؛ استبدادْ "انتخابِ آگاهانه‌ی" انسانِ ایرانی است، و ایرانی همیشه، میانِ تشتّت و چند-دستگی و راهزنی‌ها و ناامنی‌های متعدد و پراکنده، به یک راهزنی و زورگویی ِ مستبدانه و واحد، که از طرفِ یک شاه باشد، تن داده است، به شرطی که آن شاه امنیت‌اش را تأمین کند، و در مقابل ِ دیگر-دزدان از او حمایت نماید.

[2] به نظر ِ من تنها هدفِ گفتگو و انتقاد، و حتّا تفکر، در علوم ِ انسانی، رساندنِ آدمی به کلامی دقیق (و نه یک‌پارچه) و زدودنِ غبار ِ متافیزیک از زبان است، در افقی بی‌پایان.

[3] برای نمونه، توجه‌تان را به فضایِ حسّی‌ ِ روشفنکرانی جلب می‌کنم که بعد از به قدرت رسیدنِ احمدی‌نژاد، از مردم سرخورده شدند و ضرورتِ نقدِ مردم و بازگشت به مردم را مطرح کردند، ولی تا قبل از آن، حضور ِ خاتمی را تماما به معنایِ پیروزیِ آرمان‌های مدرنیته تلقی می‌کردند.

[4] یک مسئله در اینجا واقعا دست-و-پا-گیر است، و آن هم مفهومی است به نام ِ "ایدئولوژی". یعنی مثلا فکر کنیم؛ اینکه مردم به بازتولیدِ حاکمیت کمک می‌کنند و به لحاظِ ساختاری مؤیدِ حاکمیت اَند، به این دلیل است که نوعی از "آگاهی ِ کاذب" توسطِ دولت به مردم سرایت کرده، و نمی‌گذارد توده‌ها واقعیت را آن‌چنان که هست ببینند. به نظرم این حرف آن‌قدر کلی و افسانه‌گون است که حتی نقدش هم نمی‌توان کرد. مقوله‌ی آگاهی را تا حدِ زیادی می‌شود، ضمن ِ تحلیل ِ مناسباتِ "ناخودآگاه"، موردِ بررسی قرار داد. اما ایدئولوژی به عنوانِ ابزار ِ مفهومی ِ نقدِ حاکمیت، اساسا واقعیتی است که ما را به تکرار ِ خودش وادار می‌کند، و به همین دلیل هم بیهوده به نظر می‌رسد. هر حاکمیتی (هر حاکمیتی) سویه‌های ایدئولوژیک دارد (حتا مناسباتِ خانوادگی، حتا مناسباتِ دوستانه)، ولی باید در نظر گرفت که رابطه‌ی ایدئولوژیک هرگز یک رابطه‌ی یک-طرفه نیست. به نظرم، بعضی‌ها با توسل به درکی سطحی از مارکس، این‌طور می‌فهمند که ایدئولوژی در سرآغازش، چیزی مربوط به حاکمیت است. این عده عموما فراموش می‌کنند که مارکس یک دیالکتیسیَن بود، و این یعنی در نظر نمی‌گیرند که؛ ایدئولوژی از مردم هم به سمتِ حاکمیت سرایت می‌کند. و چه بسا من که به دیالکتیک (در معنای وسیع‌اش که خود یک ایدئولوژی است) قائل نیستم، بخواهم بگویم؛ پایگاهِ آگاهی نه در حاکمیت، که در حکومت‌شوندگان است، یعنی در ذهنیتِ مردمی که الزاما در مناسباتِ عینی ِ قدرت کوچک‌ترین نقشی ندارند.

[5] من برای ادامه‌ی این بحث پیشنهاداتی دارم که برای خودم شرط کرده‌ام ادامه بدهم. یکی توجه به مقوله‌ی «تهران» است، به عنوانِ عرصه‌یِ فضایی ِ اصلی ِ بروز ِ تنش و گسترش ِ مدرنیته، که عملا دو حوزه‌ی عمده از جریانِ مقاومت را برای ما روشن می‌کند (تهران و هرچه که تهران نباشد). اینکه مقابله با بدحجابی و از آن طرف هم رواج ِ بدحجابی، همه در تهران (و شاید چند شهر ِ بزرگِ دیگر) به دقت دنبال می‌شود، به نظرم برای خودش نکته‌ای است، که سوالِ آقای حنایی ِ کاشانی را دقیق‌تر می‌کند، آنجا که می‌پرسد: حجاب برای جمهوریِ اسلامی نشانه‌یِ چیست؟

۱۳۸۶/۲/۲۳

طبع ِ والا

این که بفهمی درست زمانی که اصلاً فکرش را نمی‌کردی و توقّع‌اش را نداشتی تمام ِ فکرش به تو مشغول بوده، چیز ِ بسیار مطبوعی می‌تواند باشد اگر این قسمتِ ماجرا را که درست زمانی که فکر می‌کنی به فکرت است در اشتباه باشی را نادیده بگیری. زمانی که نیستی و به تو فکر می‌کند شورانگیزترین لحظه‌هایِ زندگی ِ توست که از درک‌اش محروم ای. در این لحظات چیزهایِ شورانگیز می‌توانند به چیزهای ترسناک و اضطراب‌آور هم تبدیل بشوند، وقتی تو دائم در این فکر باشی که چطور می‌شود فکر ِ یکی را تا آخر ِ عمر به استخدام ِ خودت درآوری. در واقع می‌شود: ای کاش یکی خَلق می‌شد - یا - یکی را خَلق می‌کردم که دائم ذکر ِ من را در دل‌اش بگوید و من از بودن‌اش مطمئن باشم، همچنین از بودن‌اش بی‌خبر باشم. ای کاش یکی بود که همیشه به آن شور ِ واقعی‌ای که من می‌توانم برانگیزم وصل می‌ماند، تا از این طریق خیال‌ام راحت باشد که یک جایی هست که من به طور ِ جاودانه‌ای حضور دارم. اگر من نباشم و به یاد آورده شوم، و یادم هیجانی را دامن بزند، به نوعی از پاکی و جاودانگی ِ آسمانی ِ خود آگاه و مغرور می‌شوم، که گویی کلیدِ رهایی‌اش درونِ جان‌هایی است که چیزی را/ کسی را به یاد می‌آورند. پس خواستِ به یاد آورده شدن و هیجان انگیختن جاه‌طلبانه‌ترین کوشش ِ یک جان می‌تواند باشد. در واقع فکر کنم می‌شود به نوعی قضیه را سر‌ـ‌و‌ـ‌تَه کرد و این طور فهمید که: بالاخره یک گوشه‌ای هست که تو همیشه در آنجا به یاد آورده می‌شوی و از دور با انگشتانِ خیالی که به تصویر ِ تو متّصل اَند و در ضمیری شادان نوازش و نغمه ایجاد کرده‌اند، فراخوانده می‌شوی. چه لحظه‌یِ وجدآوری! بعد هم البته می‌شود ادامه داد و نتیجه گرفت: تو فقط در جایی شور می‌انگیزی که بیشتر به شکل ِ «خاطره» و «یاد» باشی، و بنابراین فقط در جایی شور می‌انگیزی که از شورانگیزی‌ات بی‌خبر باشی، و بنابراین تنها در جایی می‌توانی واقعاً خودت باشی و در اوج ِ اوج بمیری که هرچه کمتر آنجا باشی. تا حالا همین طور بوده دیگر؟ تا حالا سعی کرده‌اند (مرجع ِ ضمیر ِ سوّم شخص ِ جمع ِ غایب هم غایب شده تا در اوج بمیرد! هر چند بدبختانه خودش این در اوج مردن را نمی‌فهمد) دنیا را اینجوری بفهمیم؟ این‌ بوده دیگر رسم ِ زندگی؟ حالا در مقابل کجا را ساخته‌اند که یک دلِ سیر از این ماجرا روی بگردانیم؟ یک جای این ماجرا می‌لنگد. چرخ ِ انسان همیشه لنگ است؟

۱۳۸۶/۲/۱۵


یک روز بلند شدم که بروم و لبانش را بمکم.
هوا هم آفتابی بود.
من هم یک ساعت زودتر بلند شده بودم.
ساعت هم نداشتم.
تن‌ام هم به شدت بو می‌داد.

یک روز بلند شدم که بروم و محکم به آغوش‌اش بکشم.
پول که اصلا نداشتم.
شلوارم هم کهنه و پاره-پوره بود.
فیلم ِ محبوبم هم همه‌پسند شده بود.
خیابان هم عجیب خلوت بود.

یک روز بلند شدم که بروم و دستانش را بفشارم.
خیلی هم خواب‌آلود بودم.
حقیقت‌گویی را هم پس می‌زدم.
جورابِ تمیز هم نداشتم.
راه هم خیلی دور بود.

یک روز بلند شدم که بروم و آرام در گوش‌اش زمزمه کنم.
به مرامی-مسلکی که اعتقاد نداشتم.
چیزی هم که مرا گرم نمی‌کرد.
پنجره‌ی روبرویی هم مدت‌ها بود بسته بود.
شعری-چیزی هم از بَر نبودم.

یک روز بلند شدم که بروم و خیره و پرت نگاه‌اش کنم.
خوشگل‌های خیابان همه از دَم احمق بودند.
مریدِ هیچ کس هم نبودم.
بدن‌ها که چنگی به دل نمی‌زد.
حسرتِ چیزی را هم نمی‌خوردم.