۱۳۸۳/۱۰/۸

يادداشتی در باب دوئل

درويش را زياد نمي‏شناسم و همة‌ انديشه‏ام بر پاية‌ تصوراتي است كه از سخن و ساخته‏هاي او بر خويش حمل كرده‏ام. ميان سخن و ساخته‏اش شباهت مي‏بينم بدين جهت كه هر دو تجسد آنچيزي است كه از جان او برخاسته است، و تمايز قائلم بدان سان كه هر انسان را بافته‏اي تناقض‏نما مي‏دانم كه مي‏تواند خويش را بيشتر بزرگ يا كوچك نمايد. مي‏تواند عناصري را پنهان با نقاطي حقير را درشت بنماياند. ساخته متعالي‏تر از سخن است آنچنانكه شعر نيز. حجم درد زايش معنا در قالب كلمات، در سخن بيشتر است. قابله‏هاي ماهري بايد تا مفهومي نمادين از پس انديشه و جان رو به نوباوگي، كلام بگشايد. باري آنچه از ساخته‏اش يافته‏ام گونه‏اي تقابلي است كه از جانش بر جانم نشسته اما همة آنچه من يا او را خوش آيد و حق معنا را ادا كند نيست.

به نظرم نقطة‌ عطف زندگي درويش هراس از بدفهمي است. انزجار او از اين پديده جا به جاي آثارش قابل رديابي است. زينال دوئل دچار همان بدفهمي مي‏شود كه دانيال در متولد ماه مهر و حتي رضا در كيميا. كل آثارش نيز در تقابل با بدفهمي‏ها شكل گرفته است. آنگاه كه دال‏ها ذهن انسانها را به ناحق به مدلولي سوق مي‏دهند كه از رسالت دال بودنشان –نزديكي به حقيقت- به دور است، انسان به ناكارآمدي و نقص دنيايش آگاهي مي‏يابد. اينكه آنچه انسان مي‏خواهد و در درون مي‏پرستد چقدر از آنچه اعمال و گفتارش مي‏پراكنند به دور است، انسان‏ها را نسبت به هم بدبين مي‏كند و بي‏توقع. ديگر توقع فهميده شدن نداري. به درون پناه مي‏بري و به خويش مي‏قبولاني:‌ «بگذار ديگران در غفلت خود غوطه‏ور باشند». اين «تنهايي»‌ توست كه مقام مي‏يابد و به ناگاه مي‏يابي كه تنهاترين تنهاياني و غربت تو بدان سبب است كه مطابق آنچه دوست داشته‏اي و از اعماق جانت تقديس كرده‏اي، زيسته‏اي، و چنين زيستني را فهم ديگران برنتابيده است. چنين است كه مجهولي مي‏شوي كه نياز به كشف شدن دارد. نياز به شناخته شدن و فهميده شدن.

نقص فهم‏هاي انساني به زيباترين و ساده‏ترين صورت در مسخ كافكا، حضور دارد. يكي از نكات برجستة‌ كار كافكا در اين است كه نشان مي‏دهد انسانيت و عظمت‏هايش اگر در پس ظاهري نامأنوس پنهان باشد به كار ما نمي‏آيد. معناهاي متعالي اگر عاري از قالب و صورت باشد همانقدر بي‏اهميت است كه يك حيوان مشمئز كننده يا صحنه‏اي حال به هم زن. و حتي پا را فراتر بگذاريم، نه تنها بر خلاف آنچه مي‏پنداريم معناهاي متعالي را سرلوحة‌ تقديس و عمل‎مان قرار نداده‏ايم، بلكه كل جريان فهم ما وابسته به زيبايي قالب‏هاست. آنچنانكه صورتي زيبا و دلفريب ناخودآگاه جان ما را به خود مشغول مي‏دارد، معناي زيبا چنين اثري بر ما ندارد. مي‏توان فريب و نيرنگي بدبو را با كالبدي مأنوس و دلفريب ستود. قربانيانِ هميشگي، رازها و معاني نيكويند نه صورتهاي خوش. باري با آنكه جانمان عمق معنا را مي‏ستايد، ابزاري كه در دست داريم گاه به شدت ما را از آنچه مي‏ستاييم دور مي‏كند. درويش نيز همواره چنين هراسي را به انسانها بخشيده است. هراس بد فهميدن و بد فهميده شدن. هراس تناقض صورتها و معاني. هراس دوري از آنچه مي‏ستاييم. هراسي فوكويي نسبت به آيندة‌ بشر، هراسي پسنديده.

با چنين نگرشي است كه كار انسانها به جاهاي باريك مي‏كشد. در دوئل يحيي انساني است كه هراس تناقض ميان جسم و جان و صورت و معنا را به نفع صورت حل كرده است. او تنها پاسخگوي وظيفه‏اش است. حجت او دستور مافوق است. بهشت و جهنمش در گرو چنين زيستني است. آرمانش را به فرمانده‏اش سپرده خويش را از همة‌ آنچيزي كه در فرمانبري‏اش رخنه مي‏كند تهي كرده. تنها سرباز است با تمام معني. اين گونه عزم راسخش به سربازي است كه به او جرأت مي‏دهد مقابل عشق و رفيقش بايستد. او پاكباز است و همين ما را خوش مي‏آيد. چه او را انساني مي‏يابيم كه به آنچه بايد عمل كرده است. تنها عيب يحيي اين است كه با رفيقي برابري مي‏كند كه دل به صورت و معنا، هر دو سپرده است. و دقيقاَ به همين خاطر است كه دچار بدفهمي مي‏شود. از آنجا كه فكر سادة‌ ساده‏انديشان، كه در فيلم اغلب چنين‏اند، توان جمع بين اين دو را ندارد، تنها آنكه بسيط عمل مي‏كند و تكليف خود را يكسره كرده از بدفهمي رها مي‏شود. آنكه دوپهلو مي‏نگرد از تيرِ كوتاهِ فهمِ ناصحيحِ ساده‏انديشان به دور است. زينال نيز سرباز است. ليك در سربازي، خويش را از ميان نبرده و بار عقل و تكليفش را به دوش ديگري نيانداخته. او نيز سرباز است،‌ اما تكامل يافتة‌ آنچه يحيي بدان معتقد است در او بيدار گشته. نقص يحيي تنها در مقابل زينال است كه آشكار مي‏شود.

اگر زينال نبود روال عالم راه خود را مي‏رفت. ستمگر ستم مي‏كرد و مظلوم و ظالم هر دو به عاقبت معهود خويش مي‏رسيدند. يكي شهادت مي‏يافت و اجر اخروي –به سبب عمل به تكليف- و ديگري ثروت مي‏اندوخت و خشت بر خشت بهشت دنيوي. و زينال پنبه‏گر همة اين رشته‏هاست. قهرماني فهم نشده. كسي كه عالم خاص خود را دارد. دنيايي كه قطعاً از عالم انسانهاي عادي سواست. انسانهاي عادي، انسانهاي كوتولة خاكستري. انسانهايي كه به سبب سوء‌ تغذية اجتماع، قدشان به ديدن حقيقت نمي‏رسد. انسانهاي دور نگه داشته شده از معركة‌ ابتلائات. يكي را شوق پول و زن برده و ديگري را آواي نام و ننگ و بعضاً هم بنگ. و همينانند كه زيستن خلاصه شده و صريح انسانهايي چون يحيي را به بازي مي‏گيرند. و با دروغ بودن خويش، حقيقت وجود او را نفله مي‏كنند.

ساخته‏هاي درويش كنايه‏هاي ماندگاري به دموكراسي و عدالت دارند. ريشخند به فهم گلّه‏اي نمود بارزي در آثارش مي‏يابد و اسارت انسان در چنگ قدرت و تزوير مقام شامخي را درك مي‏كند. چه در متولد ماه مهر و چه در دوئل مزوّرين،‌ صراحت و وضوح انسانها در بيان خويش را به بازي مي‏گيرند. آيا با ديدن چنين صحنه‏هايي بارها رنجيده نشده‏ايم و خويش را با قربانيان اين موقعيتها هم‏درد نديده‏ايم؟

حوالة‌ زيباي زينال به روز قيامت نيز آب سردي بر پيكرة‌ آتشي است كه ديگران افروخته‏اند. به راستي چه كسي جز خدا مي‏تواند عدالت را ميان ما تقسيم كند؟ عمق كينة زينال او را از شرافت انساني دور نمي‏كند. هيچگاه خشمگين نمي‏شود و دشمنش را دوست دارد و به او رحم مي‏كند. اما دشمن اين را نمي‏فهمد و موقعيتها را به حساب پيروزي خويش مي‏نهد. در برابر اين وضع تو چه مي‏كني؟ هم مي‏خواهي انسان باشي و هم مشتاق عدالتي و هم آن را در زمين نمي‏يابي. جز اين است كه همه را به پيشگاه عدل قيامت فرا مي‏خواني؟ كاري كه زينال چند جاي فيلم مي‏كند. صورتها را مي‏بخشد اما معاني را نه. در بعد صورت منعطف است و در باب معنا هرگز. يقينش را از معنا گرفته و رأفتش را از صورت. بر اين اسلوب است كه مي‏ستاييمش و درونش را مي‏فهميم.

۱۳۸۳/۹/۲۹

صورت و معنا

دو چیز، اگر بشود نامشان را چیز نهاد، در پس همۀ پدیده‏ها جاری است. فهم ما از دنیا بسیار دستخوش این دو حقیقت متضاد است.

یکی صورت است و آن دیگری معنا.

معانی در بعدی رقیق و نامتناهی در جریانند و صورتها چونش قوام یافته‏ای هستند که با حواس ما نزدیکتر و مآنوسترند.

معانی خلق نمی‏شوند بلکه کشف می‏شوند. اما صورتها هرچه از زمان تولدشان بگذرد پخته‏تر و جانبدارانه‏تر می‏گردند.

صورت، دال است و معنا، مدلول. البته این تقابل، دائم در حال شکل‏گیری و باز تولید است. به این معنا که هر صورت برای مرحلۀ پس از خود معنایی فراگیر است. این نظام معناهاست که مقوِّم یک ساختار به هم تنیدۀ اجزای ناهمساز است.

در نهایت آنچه می‏ماند شبکه‏ای از نظامهای معانی گوناگون است که به وسیلۀ ابرنظام معناییِ پشین دربرگرفته شده است. ابر نظام نیز با نخستین پرسش انسان از هستی آغاز می‏شود و تا زمانی که انسانی وجود داشته باشد ادامه می‏یابد.

۱۳۸۳/۹/۲۷

شعرگونه‌ها

آنگاه كه مي‏نويسم نقابي از حرير ادبيات بر تناقضاتم مي‏نهم، سيماي فريبكار خويش را مي‏پوشانم.
نمي‏توان به حقيقت رسيد و جهان را بر شالوده‏هاي بسيط عشق، رهايي، و شعور بنا نهاد.
تنها شعر اين گسترة‌ تكاثف نيافته است كه تودة‌ انبوه بي‏خويشي را در متني آزاد سرايش مي‏دهد.
تنها شعر اين هماورد ديرين تجربه و حقيقت است كه خاك برخاسته از كژنهادي را به دامان لذتي تعالي‏بخش فرو مي‏نشاند،
تا چشم ببيند و گوش بشنود و احساس رها شود.

و استعاره، همانكه همة‌ فهمها را در خود مي‏گنجاند و مذاق هر زيستني را تاب نوازش مي‏آورد، آري تنها به مدد استعاره است كه مي‏توان از رنج بودن و هرزه‏انديشي كاست.

اگر مي‏كوشم كلامم را به شعر نزديك كنم از آنروست كه تراوشات جان بيمارم را به يقين بر باد رفته‏ام داغ كنم،
تا مگر فريبي و از پس هر فهمي نفعي نهفته نباشد.

دارم از رستن مي‏گويم، از خويش مي‏سرايم.
بي هيچ انگ غرور و بي هيچ شرم تفاخر. جز اين نمي‏دانم.
و اينك قربانيان را نگر. هوش از كف داده، بنديِ مصنوعات خويش.
و از اين گريزي نيست، از اين گريزي نيست.

در پس كدام كلام نهفته‏اي كه فريادت زنم، نه تاب سكوتم است نه لذت فريادم.
مگر تو را به ياري فرياد يا بغضي فروهشته به اشكي چند زار زنم
كه تو را در آن دور، در آن بعد تقليل نيافته، در آنجا كه كلام نخواهد رسيد و چگالي زمخت و ريايي‏اش را برهنه نخواهد كرد، تو تنها در آنجا ظاهر ميشوي، در آنجاست كه به فهم مي‏آيي و به زبان نه.

و اينك، اين خيل گنگان همنوا و همزبانان عاري از هم.