۱۳۹۳/۵/۹

بازگشت به اصالت

«اجرایِ بدونِ تنازلِ قانونِ اساسی» و «بازگشت به اصالتِ اخلاقیِ نخستینِ جمهوریِ اسلامی». برخی این طور فکر نمی‌کنند. فکر نمی‌کنند که جمهوریِ اسلامی از ابتدا اصولاً اصالتِ اخلاقیِ خاصی داشته است. اما موسوی به این حرف باور دارد و چیزی که در ما منعکس می‌شود طنینِ این باور است. به عقب برگردیم؛ به گذشته‌ای پاک و بااصالت. به جایی که آرمانِ آزادی و اخلاق و به‌تر زیستن همه را بسیج کرده و به خیابان آورده. در تاریخِ تحول و دگردیسیِ نهضت‌هایِ دینی و اخلاقی، یکی از فرازهایی که اغلب تکرار شده، خواستِ بازگشتِ عده‌ای از هواداران به ارزش‌هایِ نخستین بوده: بازگشت به یهودیتِ نخستین، بازگشت به مسیحیتِ نخستین، اسلامِ نخستین، مشروطه‌یِ نخستین، انقلابِ نخستین، قانونِ نخستین، متن و کتاب و بیانیه‌هایِ نخستین و... زدودن و کنارِ زدنِ همه‌یِ تفسیرها و پایبندی به متن، به چیزی که یک بار نوشته شده. انقلابی دوباره که پیام‌اش بازگشت به انقلابِ اولیه است؛ انقلابی درونِ مرزهایِ انقلابِ پیشین؛ دوباره به یاد آوردنِ چیزی که از یاد رفته است. از نو باید آغاز کرد. از نو باید خواند. فساد و تباهی بالا گرفته، اما انگار پیوند دادنِ این وضعیت به آن‌چه از آن پیروی کرده ایم بی‌انصافی ست. نخستین حدس، و البته معصومانه‌ترین و سخت‌گیرانه‌ترین حدس، این است که آن قدرها خوب نبوده ایم در پیروی از آن‌چه می‌بایست فرمان‌اش را می‌بردیم. خوب نبودیم در خواندنِ آن‌چه نوشته شده. دستور بی‌عیب است. عیب از ما ست. در موردِ موسوی می‌توان گفت که مثلاً باور یا شاید استراتژیِ او این است که پیروی از قانونِ اساسی در شکلِ مکتوب و تدوین‌شده‌اش، درست در لحظه‌یِ پس از نوشته‌شدن، راه‌حل است. مسیری هست که پیموده شده، اما در پیمودن‌اش دقت و سخت‌گیری از بین رفته و همین باعث شده از جایی که باید به آن می‌رسیدیم دور بمانیم. نمی‌دانیم جایی که باید به آن می‌رسیدیم کجا ست، اما می‌دانیم از کجا شروع کرده ایم. پس بیایید به همان‌جا برگردیم و راه را از اول و این بار با دقت طی کنیم. به همه‌یِ چیزهایی که از سرِ غفلت و عادت ترک‌شان کرده بودیم دوباره دست دراز کنیم. این‌جا شاید با یک رفت‌ـ‌و‌ـ‌برگشتِ سختگیرانه و وسواسی مواجه ایم. یا حساسیتِ کسی که جز از یک طریق راهِ دیگری برایِ انجام دادنِ کارها نمی‌شناسد. بارها شده هنگامی که کاری انجام می‌دهیم و از محصولِ کار راضی نیستیم از نو شروع می‌کنیم. به عقب برمی‌گردیم و دستورالعمل‌ها و قواعد را این بار با وسواسِ بیش‌تری پی می‌گیریم. صبور و سخت‌گیر و کوشا به خود نهیب می‌زنیم که این بار بارِ آخر است و باید از نو، از اول، از جایِ «درست» کار را آغاز کنیم و «درست» پیش برویم. در واقع، در راهِ رسیدن به چیزِ خواستنی، در راهِ طی کردنِ آرمان و محقق کردنِ محصولِ مطلوب، گویی به عقب برگشتن و از نو به جلو آمدن شگردی جاافتاده است. یک حرکت، یک گسست، یک رفت و برگشت، و باز عازم شدن به سمتِ آینده از گذشته، یا از جایی در گذشته که پیش‌تر از آن رد شده ایم. این بازگشتِ دوباره حاویِ نقاطِ اتکا و ارجاعاتِ متفاوت و متعدد است و می‌تواند شکل‌هایِ مختلفی به خود بگیرد. گروه‌هایی که خواستارِ بازگشت اند، هر کدام رویِ موضوعی خاص از آن‌چه به آن ارجاع می‌دهند انگشت می‌گذارند و بر احقاق و پاسداشتِ حقی تأکید دارند که شاید در به‌ترین طرز و حالت‌اش نوشته شده و آن‌جا در قانونِ اساسی، در کتاب، و در امید و آرزویِ نویسندگان به آن‌چه می‌نوشتند نقش بسته است.

این وضعیتی فسادآلود است که خودِ حکومت مردم را به خیابان دعوت کند و حضورشان را به «نمایش» تقلیل بدهد. نوشته شده که مردم می‌توانند هر موقع حرفی داشتند تجمع کنند. نوشته شده که بیانِ عقیده آزاد است، که حاکم قابلِ نقد است، که مصونیت و تقدس دیگر به تاریخ تعلق دارد، دست‌کم تا حدی. اما در عینِ حال، اگر به نسخه‌یِ ویرایش‌شده‌یِ قانونِ اساسی در سالِ 68 نگاه کنیم، نوشته شده که شخصِ حاکم اختیاراتی دارد که ناگزیر آن‌چه می‌کند را در حوزه‌یِ قانون نگه می‌دارد. حاکم می‌تواند بگوید (کما این که می‌گوید) که وضعِ فسادآلودِ موجود قانونی ست و بازگشتِ دوباره به سرآغاز معنایی ندارد. حاکم می‌تواند بگوید این وضعیتِ فاسد «نمایش» نیست. محصولِ چیزی ست که نوشته شده. می‌تواند حتا نگاهِ موسوی را به سمتِ خودش برگرداند. به او یادآور شود که من قانون ام. من واقعیت ام. من مسیری ام که طی شده. من میوه و محصول ام. این که به ذائقه‌یِ شما نمی‌نشینم به این دلیل است که ذائقه‌ی‌تان فاسد شده. این بازگشت‌تان به متنِ اولیه، این اصرار برایِ اجرایِ بدونِ تنازلِ قانونِ اساسی، نه یک رجوعِ معصومانه، بلکه یک استراتژیِ مزورانه برایِ از میدان به در کردنِ من است. برگشتی در کار نیست و در همان حال، آینده از من می‌گذرد.
***
آن‌چه گذشت خیال‌پردازیِ من در بازسازیِ یک وضعیت ست. اما بیرون از خیال‌پردازی‌ها، واقعیت سفت و محکم و برازنده سرِ جا و جلویِ چشم‌هایِ ما قرار گرفته است. یکی از اجزایِ این وضعیت محصور است و راهی به پس و پیش ندارد. نه می‌تواند به عقب برگردد، نه اجازه دارد آن‌چه از گذشته و حال بو می‌کشد و به یاد دارد را برایِ کسی تعریف کند. حاکم او را در خانه‌اش متوقف کرده. زمان ایستاده. حاکم حالا مهم‌ترین تلاش برایِ از نو سر و سامان دادن به اوضاع در چارچوبِ قانونِ اساسی را در جایی بینِ زندان و خانه، بینِ گذشته و آینده، مسکوت گذاشته و این را مسئله‌ای می‌داند که حتا شایسته‌یِ رسیدگیِ قانونی، رسمی، و علنی نیست. کسی که خواهانِ بازگشت به اصالتِ اخلاقیِ نخستین است با مسکوت ماندن به نشانه‌ای بدل شده: نشانه‌ای از فسادِ کلیتی که نمی‌تواند دوستدارش را دوست داشته باشد، و نشانه‌ای از بی‌اعتمادیِ حاکم به آن‌چه مطابق با آن بتواند «نمایش»های شکوهمند و مرسوم‌اش را هم‌چون حقیقتی جوشیده از قلبِ آرمان‌های نخستین جار بزند. چون آن که از آرمان‌هایِ نخستین دم زد و با شکستنِ رسم و نمایش هم‌دست شد مدتی ست صدا و نوشته‌ای ندارد.

- اشاره: این یادداشتِ زنو (+) و کامنت‌هایِ زیرش را می‌شود چندین بار خواند و با حال و هوای‌اش چندین متن نوشت.
-مرتبط: آرمان، وسواس، و سوژه‌ی رابطه‌ی آینه‌‌ای

۱۳۹۳/۵/۶

مراقبت

در همه‌یِ آموزه‌هایِ معنوی، مراقبت ارزشمندترین کاری ست که جهانِ پیرامون و زندگیِ روزمره‌ی‌مان را معنی‌دار می‌کند: مراقبت از چیزها، آدم‌ها، یا در واقع، مراقبت از خانواده، شغل، همکار، هم‌صنفی، حیوانات و اشیاء. معلوم نیست کدام‌یک بر آن دیگری اولویت دارد. مسئله‌یِ انسانِ مراقب، مسئله‌یِ مواجهه با تداخلی ست که رده‌بندیِ مراقبت‌ها پیشِ پای‌اش می‌گذارد. اجزایِ این رده‌بندی گاه همدیگر را نقض می‌کنند، مثلِ زمانی که برایِ خاطرِ دوست مجبور می‌شوی مقابلِ خانواده قرار بگیری. هماهنگی مسئله‌یِ کسی ست که به مراقبت رو آورده. این به ما می‌گوید که مراقبت در درونِ خود واجدِ نوعی انفراد و تباهی ست. برایِ نمونه، آدمی که هرچه دارد را می‌گذارد و با ترکِ چیزها به سویِ حزب، کشور، دین، محبوب، یا آینده‌اش گام برمی‌دارد، چیزِ معنی‌داری را با خود حمل می‌کند که می‌خواهد مراقب‌اش باشد؛ معنایِ زندگی‌اش را به مشت گرفته و پشتِ سرش چیزهایی را جا می‌گذارد که سربار اند و از نظرِ او ارزشِ مراقبت شدن ندارند یا در سلسله‌مراتبِ هماهنگی و تداخل، مزاحم و کم‌اهمیت اند. آن‌چه مراقب‌اش هستیم باید ارزشمند باشد، اما آن‌چه پشتِ سر می‌گذاریم و از سرِ خود باز می‌کنیم در هر مرحله به ما یادآور می‌شود که روزی بوده که از چیزهایی که نگهداری‌شان را به گردن گرفته بودیم رو برگردانده ایم. آزرده ایم از این که دوامِ کمی در برخی چیزها می‌آوریم.

در نمونه‌های داستانی شخصیتِ قدیس به فکرِ دیگران است و از آن‌ها مراقبت می‌کند. یکی از سریال‌هایِ دورانِ بچگی این درس را به ما می‌داد که کسی که به یک نفر خیانت کرده تا اعتمادِ فردِ دیگری را جلب کند، خیلی زود به آن فردِ دیگر هم خیانت می‌کند. کسی که به اربابِ قدیمی‌اش خیانت می‌کند روزی اربابِ جدیدش را نیز جا خواهد گذاشت. چنین فردی می‌خواهد تا از خودش مراقبت کند، پس نمی‌تواند قدیس باشد. در داستان‌ها، کسی که قدیس نیست فراموش می‌کند که مهر و عطوفت، توجه و هم‌فکری و چیزهایی شبیهِ این، تنها در موقعیت‌هایی به چشم می‌خورند که فرد در آن موقعیت‌ها قصد دارد تا مواجهه با بی‌معناییِ کلِ زندگی را به تأخیر بیاندازد. محبت به یک سگ، به یک گل، به فرزندی علیل، به رهگذری نابینا، به پدر، به مادر، و تقریباً همه‌یِ اقسامِ عشقِ والایش‌یافته‌یِ ذوب در دیگری، و همه‌یِ شکل‌هایِ دیگرخواهی و جمع‌دوستی، همه و همه شکل‌هایِ معتبر و پُرقدرتی از معنی‌دار کردنِ زندگی اند و راهنمایِ این اصلِ مداومِ زندگیِ بشری که معنایِ زندگی را در زندگیِ دیگران می‌شود جست‌وجو کرد. زندگی، زمانی که بخواهد صرفاً معطوف به خودش باشد، چیزی تحمل‌نکردنی و گناه‌آلود است. نظم و کردارِ مداومِ به چیزِ دیگر مشغول بودن معنویت‌بخش است. نظمِ معطوفِ به چیزِ بیرونی معنویت‌بخش است. برایِ زنده بودن، به سودِ چیزی بودن بیش‌تر از به سودِ خود بودن می‌ارزد. انسانِ فرزانه از غایت باخبر است. غایت خودِ او ست. غایت هیچ است. فرد هیچ است. انسانِ فرزانه از سرِ غریزه و فرزانگی از خود غافل می‌شود. هر استدلال زمانی درست و معنی‌دار است که استدلال به سودِ غیر باشد. من زمانی معنی‌دار ام که به سودِ غیر باشم. استدلال زمانی به سودِ من است که من طرفِ غیر باشم.