۱۳۸۶/۱/۵


مشتاقانه، در سکوت و پرهیز، صبر می‌کند محبوب‌اش بیاید، تا به سکوت و پرهیزش ادامه بدهد.

۱۳۸۵/۱۲/۲۵


شماره‌ی چهاردهم هزارتو هم منتشر شد، با کُلی مطلبِ تازه درباره‌ی نشانه. من هم یکی نوشته‌ام، که اگه خواستید بخونید و نظرتون رو به‌ام بگید.

۱۳۸۵/۱۲/۱۵

سکوت برای فعالانِ جنبش ِ زنان

بعضی چیزها را باید خاطره کرد. باید حس-و-حال‌شان را جاودانه کرد. ذکرشان نباید زیاد تکرار شود. نباید برایشان مراسم گرفت. نباید مُدام به عنوان نمونه و شاهد پیش ِ چشم ِ دیگران احضارشان کرد. نباید زیاد درباره‌شان بنویسی، بگویی، حرف بزنی. نباید زیاد به رخ ِ کسی بکشی‌شان، حتی به رخ ِ هم‌زبانان و هم‌رزمان‌ات. باید مثل ِ یک آه همیشه از گوشه‌ی لبت به هوا بروند. در گوشه‌ی لبخندت آهی باشند، که یک‌ریز و بی‌وقفه به هوا می‌روند.

بعضی چیزها را باید گرم و هیجان‌زده نگه داشت. از واقعیت‌شان که دور شوی، فاصله که بگیری، به ضرب-و-زور ِ تکرار و نماد و نشانه به یادشان می‌آوری. من ترجیح می‌دهم در این‌جور مواقع سکوت کنم. نه چیزی بگویم، نه عملی را محکوم کنم، و نه با کسی حس ِ هم‌دردی‌ام را تقسیم. هر چیز که بخواهم بگویم، به عقلانیتی تحلیل‌گر و خُرده‌بین محتاجم می‌کند که از اساس چیزی دورکننده و اِغواگر است. خیلی‌ها به احترام ِ خیلی‌چیزها سکوت می‌کنند. «سکوت» یک نشانه است. مستقیم‌ترین دالِ ممکن، شاید هم فلسفی‌ترین‌اش، که قلبِ یک مفهوم را نشانه می‌رود، خودِ آن مدلول، همانقدر داغ، همانقدر نزدیک.

چیزی که مرا نسبت به یک واقعه هوشیار می‌کند، و عمق ِ تأثر ِ دل‌های متأثر را برایم برملا، نه حرف‌هایی است که می‌زنند، نه تحلیل‌هایی که می‌کنند، سکوت‌شان، که برخاسته از ناتوانی‌شان در بیانِ بزرگی ِ آن چیزی است که در دل‌شان خانه کرده، بیشتر از هر چیز تکان‌ام می‌‌دهد. من شیفته‌ی جمعی اَم، که به احترام ِ آنان که می‌ستایند، بلند می‌شوند و سکوت می‌کنند. در این بلندی و سکوت جدّیتی هست که هر نگاهِ کنجکاو را گران می‌آید. من شیفته‌ی این جدّیت اَم.

۱۳۸۵/۱۲/۱۴


به چشماش که نگاه می‌کنم، انگار نقطه‌ی مکثی رو می‌بینم. انگار بخواد به آرومی شک کنه. واسه همین آروم پلک می‌زنه، مثل ِ همه‌ی کسایی که آروم پلک می‌زنن و در واقع دارن زمان رو برای عمل به تأخیر می‌اندازن. با پلک‌هاشون زمان رو نگه می‌دارن. می‌گم بخند. می‌خنده. اما نمی‌دونم چرا انگار به تَهِ دلم می‌خنده. می‌گم نگاه کن. نگاه می‌کنه. اما نمی‌دونم چرا نگاه‌اش به پس ِ کله‌ام می‌چسبه، به پشتِ گردن‌ام، اونجا که انگار یکی دستِ خیس و سردش رو شَتَرَق می‌زنه، نشون به اون نشون که به چشماش که نگاه می‌کنم، نگاه‌اش به پس ِ سرم می‌چسبه. من تکلیف‌ام با همه‌چی معلوم نیست، علی‌الخصوص با نگاهِ اون، که مثل ِ یه دستِ خیس و سرد از صورتم رد می‌شه، می‌ره اون ور ِ سرم و درست پشتِ گردنم رو می‌گیره. شوت می‌شم به پله‌ی اول، به نخستین شهر ِ معرفت، به خَم ِ اولِ کوچه‌ی اول. انگار زادگاهِ من اونجاست، انگار من همیشه اونجا بوده‌ام، به چشماش که نگاه می‌کنم. هِی می‌خوام برگردم. حُبُ‌الوطن داره قلب‌ام رو فشار می‌ده، بدجور، جوری که هِی می‌خوام برگردم.