۱۴۰۱/۸/۹

حاکمیتِ دوگانه

پیش از ورود به این پرسش که وجودِ سپاه (این مهم‌ترین سازمانِ سیاسی و نظامیِ ایران)، که به «موازاتِ» دولت عمل می‌کند، چه دلالت‌ها و تبعاتی دارد، احتمالاً باید کمی درباره‌یِ یک اصطلاح یا تحلیلِ متعارف حرف بزنیم: «حاکمیتِ دوگانه». این از آن اصطلاحاتی ست که به نظرم خیلی وقت است که در رده‌هایِ بالایِ سیاسیِ ایران نیز حساس و مناقشه‌برانگیز شده، خودآگاهیِ سیستمی در موردش وجود دارد، و رهبری در موقعیت‌هایِ مختلف درباره‌اش صحبت کرده (نگاه کنید به اینجا: +)، و قائلان و مطرح‌کنندگان‌اش، از جناح‌هایِ مختلفِ سیاسی، به شدت پس زده شده اند. این طور می‌گویند که به لفظِ عامیانه، «حاکمیتِ دوگانه» این معنی را می‌دهد که رئیس جمهور حرفِ رهبری را گوش نمی‌کند، بینِ قوا اختلافِ نظرِ اصولی وجود دارد، مرجعِ تصمیم‌گیری و فرماندهی در کشور یکپارچه نیست و مسائلی از این قبیل. در حالتِ تحلیلی‌تر، معنای‌اش این است که دو مرجعِ مشروعیت و تصمیم‌گیری در ایران وجود دارد که به موازاتِ هم عمل می‌کنند: «مجلس» و «نهادِ ولایت». در واقع، طنینی که در عبارتِ «حاکمیتِ دوگانه» وجود دارد این است که تعارضِ مراجعِ حُکم (ولایت و مردم) به تنشی منتهی می‌شود که هر بار، همچون یک شکاف در ج.ا. سر باز می‌کند.

اشکالی که در این شکل از دیدنِ مناسبات (دیدن‌شان در قالبِ حاکمیتِ دوگانه) وجود دارد این است که در سیاستِ رسمیِ ایران، مردم (مجلس) و ولایت (رهبری) به شکلِ سلسله‌مراتبی و در امتدادِ هم تعریف می‌شوند و در واقعیت و از همان ابتدا، دو زور، یا نیرویِ هم‌ارز و معادلِ هم نبوده اند؛ ولایت با ساز‌ـ‌و‌ـ‌کارهایِ حقوقیِ مشخص مجلس را مشروط می‌کند. به عبارتِ دیگر، این دو مرجعِ حُکم نه به موازاتِ هم، بلکه در قالبِ یک ارتباطِ عمودی در حالِ عمل کردن اند. جدا از پیچ‌ـ‌و‌ـ‌تاب‌هایی که وجود دارد، یکی از نمودهایِ این آرایشِ سلسله‌مراتبی این است که نهادِ ولایت از احکام و دستوراتی پشتیبانی می‌کند (یا می‌تواند پشتیبانی کند) که از رهگذرِ مجلس، که یک نهادِ ملی ست، عبور نکرده اند، اما عکسِ این قضیه صادق نیست. این یعنی نهادِ ولایت بر نهادِ مجلس تفوق دارد و امکانِ بهره‌گیری از این تفوق را در متنِ حضورِ قانونیِ خود حفظ کرده است. در ج.ا.، ملیت در سلسله‌مراتبی زیرِ ولایت شأن و جایگاه دارد، نه بیرون یا جدایِ از آن. ملیت پیروِ ولایت است.

شاید بی‌راه نباشد اگر بگوییم که بخشِ قابلِ توجهی از تلاشِ حاکمیتیِ ج.ا. در سال‌هایِ پس از جنگ صرفِ این شده که تصورِ وجودِ حاکمیتِ دوگانه، یا آن جور که ساختارِ رهبری ماجرا را درک می‌کند، یعنی وجودِ شکاف در کلیتِ نظامِ سیاسیِ ایران، را خنثا کند. از این منظر، نظامِ سیاسیِ ایران نظامِ یکپارچه‌ای ست که در آن، مجلس و دولت، همچون سایرِ قوایِ حاکمیتی، در امتدادِ ولایت و رهبری قرار دارند (یا باید قرار داشته باشند)، نه این که چیزی هم‌ردیف یا هم‌ارزِ آن به حساب بیایند. مسیری که در سال‌هایِ پس از جنگ، از نوعی گشودگیِ سیاسی (مشارکتِ نسبتاً متکثرِ نیروهایِ اجتماعی) به نوعی هم‌فکری و یکپارچگیِ جرگه‌سالارانه در سطحِ ساختارِ سیاسیِ ایران منتهی شده، مسیرِ تلاش برایِ تحققِ این محتوایِ صوری‌ـ‌قانونی، در قالبِ وضعیتی مشخص و انضمامی ست. تلاش شده تا ایده و صورت به واقعیت خورانده شود.

سعی‌ام این بود تا توضیح بدهم که ما در ایران مراجعِ حُکمی داریم (ولایت و مردم) که یکی‌شان به لحاظِ حقوقی بر دیگری غلبه دارد. مجلس، سپاه، دولت، احزاب، اصناف، و سایرِ اجزایِ حاکمیتِ سیاسی محل و موضوعِ نزاعِ نیروهایِ اجتماعی اند و هر حُکمی که از این نزاع بیرون بیاید، به شکلِ صوری و به ناگزیر، باید تحتِ حاکمیتِ مرجعِ حکمِ اصلی (خدا یا ولایت) به حیاتِ خودش ادامه بدهد. در این وضعیت، زورها یا نیروهایِ متکثرِ اجتماعی (که سپاه هم یکی از آن‌ها ست) الزاماً قادر نیستند که به محصولاتِ نزاع‌شان شکلِ حقوقی (قانونی) بدهند، مگر آن که بتوانند به نحوی وفادارانه، خود را در متنِ سلسله‌مراتبِ سیاستِ جاری بازتعریف کنند.

۱۴۰۱/۸/۸

سازمانِ مستقل از دولت

سپاه موجودیتی ایدئولوژیک است. بسیجِ مسلحانه‌یِ توده‌ها در ایران ضرورتاً با توسل به اسلامِ شیعی ممکن شده است. شکل‌هایِ دیگری از سپاه نیز شاید ممکن بود و در ابعادی محدود در ایران سابقه داشته. اما تقابل‌ها با سایرِ رقبا و گروه‌هایِ منسجم و ایدئولوژیک (به عنوانِ مؤلفه‌هایِ داخلی)، و میلِ هم‌سویی و اتحاد با جهانِ اسلام در برابرِ غرب و اسرائیل و نیز، جنگ با عراق (به عنوانِ مؤلفه‌هایی خارجی) از سپاه چیزی را ساخت که امروز شاهدش هستیم.

سپاه یک ابزار است. ابزارِ اتحاد و انسجامِ ایدئولوژیکِ توده‌ها. شکل، سازماندهی، اهداف، و وظایف‌اش ایجاب می‌کند که به صورتِ مداوم مشغولیت‌ها و تقابل‌هایِ نو و جدیدی برایِ خودش دست و پا کند، هم در داخل و هم در خارج. سپاه متمایز از ارتش است؛ در اصلِ خود، نوعی تشکلِ موقت بوده برایِ اهدافِ خاص و مشخص، که به فراخورِ شرایط دوام آورده. ارتش ماهیتاً ملی ست؛ از ارکانِ ضروری و مشروعِ ایده‌یِ «دولت‌ـ‌ملت» است؛ در سطحِ ایده، از همه‌یِ علائق و سلایق سرباز می‌گیرد؛ از بودجه‌یِ عمومی سهم دارد؛ به مفهومِ ایران گره خورده. سپاه ماهیتاً داوطلبانه بوده؛ عاری از سازمان‌دهیِ طبقاتی و سلسله‌مراتبی، یک ابداعِ ایدئولوژیک‌ـ‌ملی ست و پیش‌شرطِ اساسیِ ورود به آن، برادری و همسوییِ عقیدتی؛ به همین خاطر، مخاطبِ محدودتر و گستره‌یِ شمولِ وسیع‌تری دارد. این سپاه در دفاعِ مداوم از ایران و نیز، در راهِ پیگیریِ اهدافِ ایدئولوژیک‌اش، مکرراً تقویت شده، از حالتِ سیال و فراگیرش فاصله گرفته، به یک نیرویِ نظامیِ سلسله‌مراتبی و مستقر تبدیل شده، ردیفِ بودجه‌ای منظم به آن اختصاص پیدا کرده (تقریباً 3 برابرِ بودجه‌یِ ستادِ ارتش)، و نیرویی اثرگذار را شکل داده که وزنی اساسی در ماهیتِ امروزِ ج.ا. دارد.

سپاه در سلسله مراتبِ حاکمیتِ سیاسیِ ایران (حاکمیتِ سیاسی متشکل از تشکیلاتِ تحتِ فرمانِ مقامِ رهبری و دولتِ ج.ا.، به طورِ خلاصه «رهبری» و «دولت») نیرویِ تحتِ فرمانِ رهبری ست. از این نظر هم، در سلسله‌مراتبِ قدرت با تشکیلاتِ سازمانیِ ارتش تفاوت دارد. نظامِ رهبریِ ایران در تمامِ این سال‌ها، به شیوه‌ای کاملاً مستقل از دولت، سپاه و موجودیت‌اش را تقویت کرده، وظایف‌اش را گسترش داده و در عمل، آن را به یک نیرویِ موازی، نه‌تنها موازی با ارتش، بلکه با حاکمیتِ سیاسیِ رسمی‌ـ‌دولتی تبدیل کرده است. به عبارتِ دیگر، سپاه یکی از اجزایِ مهمِ تشکیلاتی در ج.ا. ست که دولتِ ج.ا. آن را بازنمایی نمی‌کند. یا این طور بگوییم: در ایران، یک نیرویِ نظامیِ بسیار کارآمد و فراگیر وجود دارد که اهدافِ ایدئولوژیک‌اش را با بودجه‌یِ دولتِ ج.ا.، اما به طورِ کاملاً مستقل از این دولت، پیش می‌برد و هدایت می‌کند. فهرستِ نهادهایی که به این شکل عمل می‌کنند منحصر به سپاه نیست و بیشترشان نقشِ حاکمیتی دارند، اما در این میان، سپاه بزرگ‌ترین و مهم‌ترین است.

۱۴۰۱/۸/۶

میراثِ تاریخی

جمهوریِ اسلامیِ ایران (متشکل از حاکمیتِ ایران و مردمان‌اش که ما ایم) محصولِ تاریخیِ مبارزاتی ست که جامعه‌یِ ایران برایِ دوام آوردن در شرایطِ مدرنِ جهانی در درونِ خود تجربه کرده. تناقضات و فراز و فرودهایِ این مبارزات صرفاً برآمده از ماهیتِ حکومتِ ایران نیست، به خواست‌ها و امیالِ مردم و نیروهایِ بین‌المللی هم ربط دارد. من در اینجا و به تدریج، صرفاً به برخی از مهم‌ترین خطوطِ این میراثِ تاریخی اشاره می‌کنم که به گمان‌ام در پرداختن به پرسش از «امکانِ جمع شدنِ مشروعیتِ داخلی و مبارزه با دشمنِ خارجی» اهمیتِ تحلیلی دارند.

بارِ «سنگینی» که ج.ا. به لحاظِ تاریخی حمل می‌کند (1) پس زدنِ دخالتِ خارجی و (2) مقابله با اسرائیل است. این‌ها تولیداتِ ج.ا. نیستند. آرایشِ نیروها و مبارزاتِ تاریخیِ ایرانی‌ها وضعیت را به اینجا کشانده. حتا اگر لمپن‌هایِ سرخورده مایل به یادآوری‌اش نباشند، باید این را بزرگ و بلند یک جا نوشت و بارها گفت که ملی‌ترین دولتِ تاریخِ ایران را آمریکا و بریتانیا با کودتا سرنگون کردند. این بزرگ‌ترین زخمی ست که تاریخِ بعد از خود را ساخته است. باید یادآوری کرد که ایرانِ بعد از انقلابِ 57، از معدود کشورهایِ منطقه است که پایگاهِ نظامیِ هیچ کشوری، من جمله اشغال‌گرانِ آمریکایی، نبوده است. شاید بپرسند چه اهمیتی دارد؟ بهتر نیست پایگاهِ نظامی به آمریکا بدهیم یا حتا اشغال‌شده باشیم و از مزایا و آرامش و پیشرفت‌ها و سرریزهایِ بعدش بهره ببریم؟ همان تاریخِ بعد از کودتای 28 مرداد و سوابقِ بسیاری از کشورهایی که راهی غیر از راهِ ایران رفته اند به ما می‌گوید که وقتی نتوانی دولتِ مستقل داشته باشی، عملاً هیچ امکان و زمینِ بازیِ مستحکمی برایِ آرامش و پیشرفت و حتا سکونتِ روزمره و بی‌حاشیه نداری. صرفاً به افغانستان نگاه کنید. آمریکا و متحدان‌اش به بهانه‌یِ واهی اشغال‌اش کردند. دولت برای‌اش ساختند. برایِ آن دولت نقشِ نیروهایِ مزدور را بازی کردند. سلاح‌های‌شان را رویِ مردم‌اش امتحان کردند. و بعد در فلاکت، در بدبختی، مثلِ آبِ بینی رهای‌اش کردند و حتا بعد از رها کردن، از ذخایرِ ناچیزِ مردم‌اش، به اسمِ «غرامت» برایِ اشغالگری‌شان سهم برداشتند. ایرانِ تحتِ سلطه‌یِ ستمگرِ خارجی امکان و افقِ توسعه‌یِ اجتماعی را نداشته و نخواهد داشت. می‌دانم جزئیات و قیاس‌هایِ این ادعا زیاد است. حالا خیلی نمی‌خواهم رویِ آن متمرکز باشم و بسطِ آن را به بحثِ احتمالی در آینده موکول می‌کنم.

بنابراین، این که ایران باید مستقل باشد و مستقل بماند یک اصل است. این محصولِ فریبکاری یا توهمِ ایدئولوژیکِ ج.ا. نیست. کاری که ج.ا. کرده این بوده که برایِ برپا نگاه داشتنِ این اصل یک ابزارِ بسیار کارآمد و مؤثر دست‌ـ‌و‌ـ‌پا کرده: «سپاه». مایل ام تأکید کنم که از دیدِ من، «سپاه» وجهِ تمایز، و مهم‌ترین و خلاقانه‌ترین تولیدِ ج.ا. بوده است. با سپاه و نیرویِ برآمده از آن، ایران توانسته در موقعیت‌هایِ مختلفِ تاریخی دستِ بالا را داشته باشد. می‌دانیم که سپاه چه جور چیزی ست. ایده‌یِ اصیل و مبتکرانه‌یِ سپاه متحد کردنِ نیروهایِ داوطلبِ «مقاومتِ ملی» به موازاتِ ارتش بوده است. چون فراگیرتر و مردمی‌تر بوده و از قواعدِ متمرکز فاصله داشته، با نیرو و امکانی که به دست می‌داده این افقِ جدید را پیشِ رویِ ایران می‌گذاشته که بتواند با حداکثرِ توانِ مردمی از خودش دفاع کند. این اتفاق بی‌سابقه بوده است. این که ایران علاوه بر ارتشِ رسمی، نیرویِ نظامیِ فراگیر و مؤثری داشته باشد که قادرش کند حولِ هدفی واحد و در قالبِ یک ملت متحد شود، در تمامِ این سال‌ها برگِ برنده‌یِ استقلال‌ـ‌وـ‌انسجام‌ـ‌طلبیِ ایران و نقطه‌یِ اصلیِ تمایزِ ج.ا. از همه‌یِ رژیم‌هایِ سیاسیِ پیشین بوده است. مصدق اگر سپاه داشت، نمی‌توانستند سرنگون‌اش کنند.

سپاه علاوه بر تولید، صادراتِ ایران هم بوده است: در دوره‌یِ سرمایه‌داریِ نولیبرال و ماجراجو، هر کشوری که میلِ استقلال دارد باید سپاهی مردمی داشته باشد و این سپاه باید با توان و تحرکِ بالا، مثلِ مویرگ در سراسرِ پیکره‌یِ ملی پخش شود و از کلیتِ سرزمین صیانت کند. چنین محصولی ست که در قالبِ تجربه‌هایِ موفق یا ناموفقی از «حشد الشعبیِ» عراق، «انصاراللهِ» یمن، «حزب اللهِ» لبنان، «جهادِ اسلامیِ» افغانستان، «دفاع الوطنیِ» سوریه و چندین گروهِ نظامی و شبهِ نظامیِ دیگر به دنیایِ سیاسی و نظامیِ منطقه‌یِ ما راه پیدا کرده و زیستن تحتِ حاکمیتِ ملی را به چیزی اندیشیدنی یا حتا دست‌یافتنی در ایران و پیرامون‌اش بدل کرده است. در این نقطه توقف کنیم: در مواجهه با آن میراثِ تاریخی، «سپاه» راه‌حلِ ملموس و مؤثری برایِ صیانت از تمامیتِ ملیِ ایران بوده است. راهی ابتکاری که به هیچ نحوی نباید از آن دست برداشت یا از آن منصرف شد.

۱۴۰۱/۸/۵

باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد

آدم‌هایِ زیادی در اطرافِ من هستند که از جمهوریِ اسلامی خشمی عمیق در دل دارند. اغلبِ آدم‌هایِ طبقه‌یِ متوسط که رمقی دارند و آینده‌یِ ملموسی برایِ خودشان در ایران نمی‌بینند، شیوه و نحوه‌یِ عملِ ج.ا. را مقصر می‌دانند. این‌ها از یک طبقه یا خاستگاهِ اجتماعی یا فرهنگیِ خاص نیستند. تنوعِ زیادی دارند. تنشی که پیرامون‌شان را فراگرفته آن‌ها را وادار به واکنش کرده. واکنش‌های‌شان اغلب عاری از تحلیلِ وضعیت است. واکنش‌های‌شان توده‌ای ست. اولین و دم‌دست‌ترین نشانه‌ها را به عنوانِ مهم‌ترین عوامل باور می‌کنند و بر مبنایِ آن عمل می‌کنند (در این مورد قبلاً اینجا نوشته‌ام: +). اولین و دم‌دست‌ترین عاملِ رنج و تنشِ ذهنیِ هرروزه‌ی‌شان را ج.ا. می‌دانند. در نظرشان، ج.ا. یعنی کلِ این ساز و کار حکمرانیِ فعلی که مشارکتِ این توده‌هایِ خشمگین را پس زده، حرف‌های‌شان را نه‌تنها نشنیده، بلکه آن‌ها را جورِ دیگری بازنمایی کرده، به وفور دروغ گفته، نتوانسته از حقوقِ ملیِ ساکنانِ این سرزمین در مقابلِ دزدها، فاسدها، و زد و بندِ کسانی که خودشان بخشی از این مردم اند دفاع کند، ریاکاری را ترویج کرده، آن‌ها را فقیرتر کرده، و برایِ بسیاری از مسائل و مشکلاتِ واقعیِ پیشِ روی‌شان استراتژیِ قانع‌کننده و سخن‌گوهایِ واجدِ مشروعیت و مقبولیت نداشته است. در کنارِ این‌ها، ج.ا. به قدرتِ سختِ نظامی و ایدئولوژیِ حامیانِ معتقدش بسیار بیش از مشروعیت و مشارکتِ سیاسیِ عمومی بها داده، در حالی که به هر دو احتیاج داشته است. یک ج.ا. قوی و بادوام باید خارِ چشمِ دشمنِ خارجی باشد و در عینِ حال، مکانیزم‌هایِ مستحکم و قابل‌اعتمادی برای رفعِ مسائلِ داخلی ایجاد کند. سؤالی که بینِ من و دوستان‌ام مطرح است این است که آیا اساساً جمعِ بینِ مشروعیتِ داخلی و مبارزه با دشمنِ خارجی در ایرانِ کنونی شدنی ست؟

من سعی دارم تا در نوشته‌هایی که از این پس در این وبلاگ به اشتراک می‌گذارم، جوانبِ این پرسش را بسنجم. این‌ها را پیش از هر چیز برایِ خودم و دوستانِ هم‌صحبت‌ام می‌نویسم و تلاش‌ام این است تا از پراکندگیِ گفتارِ شفاهی فاصله بگیرم و چیزها را برایِ گفت‌وگوهایِ بعدی‌مان منظم کنم. سعی دارم، ولی شاید فرصت نکنم. می‌ترسم که اگر شروع نکنم، همان مقدارِ ناقص و کم‌اش هم ادامه پیدا نکند. در عینِ حال، می‌ترسم اگر شروع کنم، صرفاً مجبور به ادامه دادن باشم، بدونِ این که استدلالی ارائه کنم، که دست‌کم خودم را قانع کند یا حرفی برایِ گفتن داشته باشم. از آن طرف، زمان انگیزه را سرد می‌کند. تا هر جا که فرصت و بخت اجازه بدهد، ادامه می‌دهم. این‌ها برایِ من یک آزمون است. گاهی خیلی دور می‌روم. گاهی هم شاید متمرکز بر سؤال‌ام باشم. نظمِ زمانیِ خاصی ندارم. اما دغدغه‌یِ من و پرسشی که آن را جدی گرفته ام حفظِ کلیتِ سرزمینیِ ایران، حفظ و اعتلایِ جمهوریِ اسلامی و فکر کردن به شیوه‌هایِ عبور دادنِ این کشور از تنگناهایی ست که به آن دچار شده یا خواهد شد. چکیده‌یِ میل، احساس، و تحلیلِ من این است که هر نوع مبارزه‌ای برایِ پس زدنِ ستمگرِ داخلی و دور نگه داشتنِ ستمگرِ خارجی باید درونِ مرزهایِ ایرانِ فعلی و تحتِ حاکمیتِ ج.ا. و با نگاه به شرایطِ بین‌المللی اتفاق بیافتد. نمی‌خواهم خشمِ من از حکمرانیِ فعلی یا لحنِ انتقادی‌ام، ایجادِ گمراهی کند. این که باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد بستر و زمینه‌یِ همه‌یِ چیزهایِ دیگری ست که می‌گویم. اما سعی می‌کنم به خودِ این هم نگاه کنم؛ به این که چرا از چنین موضعی (از موضعِ هوادارانه) حرف می‌زنم و تا جایِ ممکن چیزی را ناگفته باقی نگذارم.

۱۴۰۱/۸/۳

پهلوان‌هایی که پُلِ حافظ را نگه داشته اند

زیر پلِ حافظ پر بود از نیروهایِ ضد شورش. پراکنده و بی‌توجه به اطراف، ایستاده بودند زیرِ تصاویرِ کارتونیِ پهلوان‌هایی که پُل را سرِ پا نگه داشته اند. بعضی‌شان داشتند کمربند و یراق‌شان را باز می‌کردند و بعضی می‌بستند. یکی هم نقاب به صورت می‌زد و من درست لحظه‌ای که هنوز صورت‌اش را خوب نپوشانده بود، دیدم‌اش. چشمک زد. با نقابی که فقط برایِ دو چشم و دهان سوراخ دارد، صورتِ انسان از همه‌یِ نشانه‌ها خالی می‌‌شود و نداشتنِ نشانه پیکره را به چیزی غریبه تبدیل می‌کند که نخستین واکنش در برابرش ترس و احتیاط است. دیگر نتوانستم نگاه‌اش کنم. سرم را برگرداندم. بینِ عابرهایی که جمعیت‌شان زیاد بود، خانم‌هایی بودند که بدونِ روسری رد می‌شدند. بعضی‌شان هندزفری در گوش‌شان بود. اغلب سعی می‌کردند به جایی نگاه نکنند، آرام جلوه کنند، و مخاطبِ کسی قرار نگیرند. تک و توک هم بودند که به همه طرف سر می‌چرخاندند. مضطرب بودند.

در آن تاریکیِ شب، چند نورافکن فضایِ اطرافِ نیروهایِ ضدشورش و سکویِ زیرِ پای‌شان را روشن می‌کرد. ترافیکِ سنگینِ زیر و رویِ پُل اعصابِ همه‌یِ راننده‌ها را خُرد کرده بود، اما کسی بوق نمی‌زد. تقدیرشان را پذیرفته بودند. یک جور هم‌دستی بینِ خستگی، ترس، تجربه، و میلِ بر هم نزدنِ نمایش همه را به اینجا رسانده بود که فقط تماشا کنند. آدم‌ها وقتی می‌ترسند، جنبشی درون‌شان بیدار می‌شود تا کاری کنند، چیزی را بر هم بزنند. خیلی وقت‌ها خشونت و پرخاش واکنشی ست به ترس. اما در جایی که من بودم، دست‌کم برایِ لحظاتی، عقلِ سردی حاکم بود که صرفاً نظاره می‌‌کرد و ترس‌اش را به مشت گرفته بود. به رغمِ شلوغی و هم‌همه، سکوت زمینه‌یِ اصلیِ کلِ میدان بود.

دورتر از جایی که من بودم، دختری با جثه‌یِ کوچک، مانتویِ سفید، کیفِ کوچکی با بندِ رودوشیِ نازک، شالِ قرمزی که به دورِ دستِ چپ‌اش بسته بود، و موهایی کوتاهِ کوتاه که به بغل شانه شده بود، سرش را پایین انداخته، دستِ راست‌اش را در هوا مشت کرده، و با گام‌هایی آرام و بلند قدم می‌زد. جدا از سرِ آزادش، تنها نکته‌یِ متفاوت و عجیبِ منظره‌اش طرزِ قدم زدن‌اش و آن مُشتی بود که در هوا نگه داشته بود. همین عناصرِ کوچک حسابی جلبِ توجه می‌کرد. وانمود می‌کرد به کسی کاری ندارد. کسی کاری‌اش نداشت. بعضی درباره‌اش چیزهایی می‌گفتند که نمی‌شد شنید. کلِ آن بدنِ نحیف و کوچک، با آن مشت و با آن گام‌ها، فضا را اعتلا داده بود. انگار مناسب‌ترین پاسخ بود به آنچه درون‌اش تماشاچی بودیم.

کنش‌هایی هست که فضا را اعتلا می‌دهد. دو ماه قبل، به جلسه‌ای رفتم که قرار بود شیوه‌هایِ ارتباطِ مؤثرِ آدم‌ها در محیطِ کار را شبیه‌سازی کنند و از این طریق، دانش و مهارتِ ارتباطیِ شرکت‌کنندگان را ارتقا بدهند. یکی از تمرین‌ها این بود که دو نفر را روبه‌رویِ هم می‌نشاندند. یکی باید سؤال می‌کرد و آن یکی باید با هم‌دلی جواب می‌داد. کامران و داود را مقابلِ هم نشاندند تا ارتباطِ مؤثر بگیرند. داود از بینِ سؤال‌هایِ رویِ میز یکی را تصادفی برداشت و باز کرد و بعد رو به کامران گفت: «کامران جان، دوست داری رئیس باشی و تیم رو هدایت کنی یا عضوِ ساده‌یِ گروه باشی؟». هم‌زمان با کامران، ما تماشاچی‌ها هم مشغولِ فکر کردن بودیم. راست‌اش من از قرار گرفتن در این جور موقعیت‌هایِ تصنعی که می‌خواهند واکنشِ آدم‌ها را بسنجند، بدم می‌آید. کامران جان، می‌خواهی رئیس باشی یا عضوِ تیم؟ همین قدر کلی و بُریده از زمینه. کامران هم احتمالاً یا باید قیدِ فروتنی را بزند و آن قدری که انسانِ متعارف می‌پسندد و ماجراها را می‌بیند، صادقانه بگوید که خب هدایتِ تیم را بیشتر دوست دارد، چون آدمی‌زاد مایل است تا قدرتِ تأثیرگذاری بر دیگران را در چنگِ خود داشته باشد. و یا در نقشِ ترسیده و عدالت‌ورزِ انسانی هم‌ردیفِ دیگر انسان‌ها فرو برود و بگوید که هیچ لذتی بالاتر از عضوِ تیم بودن سراغ ندارد. کامران باید بینِ صداقت و فروتنی، یا شاید بینِ واقع‌گرایی و ترس، یکی را انتخاب می‌کرد و برچسب‌اش را رویِ خودش نصب می‌کرد. احساس کردم این دقیقاً همان تنشی ست که در این جور نمایش‌ها و این جور سؤال‌ها وجود دارد و همین است که من را به عنوانِ مخاطب معذب می‌کند و توانِ هم‌دلی‌ام را برایِ شرکت در چنین صحنه‌هایی ازم می‌گیرد. به این فکر کردم که خیلی وقت‌ها خودِ این پرسش که کدام را انتخاب می‌کنی (مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟)، از درونِ مغزهای ترس‌خورده و نامنعطفی بیرون آمده که آدم‌ها و وضعیت‌هایِ واقعی را مخیر بینِ انتخابِ کلیشه‌هایِ جماعت‌پسند می‌بینند. کامران دستی به سبیل‌اش کشید و گفت: «داود جان، شاید این اون جوابی نباشه که الان از من انتظار می‌ره که بدم، ولی من از اون دسته آدم‌هایی ام که معتقد اند اگه کسی قرار باشه تیمی رو هدایت کنه، قبل از هر چیز باید عضوِ اون تیم باشه. علاوه بر این، معتقد ام بهترین شکلِ انسجام و هدایتِ یه تیم اون شکلی اه که از دلِ فکر و کار و کوششِ اعضایِ خودِ تیم بیرون اومده باشه. برایِ همین، باید در جوابِ سؤال‌ات به‌ات بگم که من دوست دارم که به عنوانِ عضوِ تیم، فرصتِ هدایت کردن و تأثیر گذاشتن رو تیم همیشه برام فراهم باشه. این چیزی اه که به ذهن‌ام می‌رسه الان». از رها شدن کامران از بند لذت بردم و حس کردم که این مناسب‌ترین پاسخ بود به آنچه درون‌اش تماشاچی بودیم.