۱۳۸۵/۱۱/۱۰


باز دل از هر چه غیر توست بُریده و مرا بی‌تاب کرده که متنی سرخوشانه به یادت بنویسم. بی‌تاب کرده که متنی سرخوشانه به یادت بنویسم و توده‌ی هیجانی که در قلب و سَرَم آماسیده را در تهِ مدادم نیشتر بزنم. بنویسم تا چیزی شبیهِ تو پیش ِ چشم‌ام باشد، که چیزی شبیهِ تو بشوم، آنگاه که خودت را به من تحمیل می‌کنی، که پیش ِ چشم‌ام باشی. آخر، تقریبا یاد گرفته‌ام که خوب نیست خودم را به کسی تحمیل کنم، یعنی زیاد حالِ کسی را بپرسم، زیاد به کسی نگاه کنم، زیاد از کسی خوشم بیاید، زیاد به چیزی فکر کنم، و لعنت به تو! که همه‌ی این قاعده‌ها را به هم می‌زنی، که زیاد حالِ دیگران را می‌پرسی و به دیگران نگاه می‌کنی و از آن‌ها خوشت می‌آید و به آن‌ها فکر می‌کنی، و در همه‌ی این حالات، خوبی. لعنت به تو! که با بر هم زدنِ قاعده‌ام، به ذهن‌ام رسوخ می‌کنی، انگار که بدانی، چطور می‌شود با بر هم زدنِ قواعد به ذهن‌ها رسوخ کرد. اصلا ول کن این‌ها را. من اکنون لولِ لول‌ اَم از این سیاهی که به کاغذ می‌دمد، چنان که روح به پیکره، یا آب به برکه، یا چشم ِ تو به نقطه‌ای دور، که سریع آدم را به این فکر می‌برد که «دور خوب است.»

۱۳۸۵/۱۱/۹


حرف‌اش این بود که «بگذارید ما برویم. ما که با شما کاری نداریم.» با زن و بچه و دوستان، کاروانی راه انداخته بود، بیا و ببین. دستِ آخر البته نگذاشتند، یعنی نشد. می‌گفتند «بترسید تا زنده بمانید.» او در می‌آمد که «این هم یک شبِ دیگر از عُمر که در تاریکی ِ نبودِ فضیلت سر می‌کنیم، تا سپیده. آخر می‌بینم که مرگ، بر فرزندانِ آدم، چون گلوبند، بر گردنِ دخترانِ جوان، خوش نشسته.» چه خوب می‌گفت!؟

۱۳۸۵/۱۱/۸


مسألةٌ: آیا اینکه ما تو مراسم ِ عزاداری لُخت می‌شیم، با اینکه اعتقاد داریم حضرتِ زهرا تو این مراسم شرکت دارن، منافات نداره؟

[تریبون آزاد، اخبار 20:30، مورخ ِ 8 بهمن 85]

۱۳۸۵/۱۰/۲۹

باز هم یک کَمَکی درباره‌ی حافظ

بگذارید کمی ماجرای نوشته‌شدنِ پُستِ قبلی را توضیح بدهم، تا اندکی روشن بشود که آن بندها را درباره‌ی حافظ چرا نوشته‌ام. چون انگار مطالبِ آن پُست، کمی ناراحت‌کننده و سوال‌برانگیز بوده، و کلا هم، انگار نتوانسته‌ام حس-و-حالِ اصلی‌ام را با آن نوشته منتقل کنم. هرچند می‌دانم و امیدوارم که بعضی‌ها که اینجا را می‌خوانند، با ظنّ ِ خوبی که نسبت به من دارند، در تأویل و فهم‌شان از نوشته‌هایم، جانبِ معانی ِ خوب را بگیرند. اما می‌دانم که این امید سر ِ دیگری هم دارد، که راه به توهمی ویرانگر می‌برد؛ توهم ِ خوب خوانده شدن. و لذا هرچه نوشته‌ام، پیشکش به شما، با احترام.


***

من به لحاظِ تمایل ِ شخصی و حالتِ درونی، علاقه‌ی زیادی به حافظ دارم، و هر حرفی که درباره‌ی او بزنم، به احتمالِ زیاد، در نهایت، جز ستودنِ او نخواهد بود. اما خُب، هر کس حافظ را جوری می‌ستاید. برای مثال؛ برخی او را می‌ستایند، چون جنبه‌های الهی و ماورایی ِ قوی‌ای داشته. من به شخصه، حافظ را از این لحاظ نمی‌ستایم. یعنی، کاری به این ندارم که علائق ِ عرفانی و خداشناسانه‌ی حافظ چطور بوده. من آن معنویتِ عرفانی ِ حافظ را (اگر کسی مدعی است که همچنین چیزی بوده)، با چیزهای دیگری از روزگارم (که برایم بامعنی‌تر است) مقایسه می‌کنم، اما آن چیزها هرچه باشد، در اغلبِ اوقات، رنگ-و-بوی عرفانی و مذهبی (لااقل به طور ِ متعارف) ندارد. به همین دلیل، زیاد کاری ندارم که حافظ واقعا داشته چه می‌گفته. چون همین که بفهمم، یا باور داشته باشم که او واقعا داشته چیز ِ به‌خصوص و مشخصی می‌گفته، از حس ِ شاعرانه‌ی چیزی که دارم می‌خوانم فاصله می‌گیرم، و به بازیِ عقلانی ِ «بگردیم آنچه آن بیرون است را پیدا کنیم» وارد می‌شوم. بنابراین حافظ هر لحظه همانی را می‌گوید که من می‌خواهم بگوید، و همین برای من لذت‌بخش است؛ خیالِ اینکه او به بهترین نحو حرف‌های من را زده است (گمانم برای همین است که در پس ِ آینه طوطی‌صفت‌اش داشته‌اند).

در این بین اما دیده‌ام، برخی هستند که حافظ را بسیار متفاوت می‌ستایند؛ به سببِ نشان دادنِ ریاکاری و فریبِ ایرانی در اشعارش، یا به سببِ لذت‌پرستی و حال-و-حولی بودن‌اش، یا به سببِ نهیلیست بودن و بنده‌ی دم بودن‌اش ... و همیشه برایم جالب بوده که این همه تعبیر، همه از گور ِ حافظ بلند می‌شود، و او خرم و خندان (و احتمالا قدح ِ باده به دست)، آن گوشه خُسبیده و کار ِ دنیا را ریشخند می‌کند.

مثلا همین چند هفته پیش، دکتر اباذری، حافظ را نمادِ ریاکاریِ ایرانی می‌دانست، و می‌گفت؛ ایرانیان حافظ را می‌خوانند و دوست دارند، چون یادآور و نشانه‌ی ریاکاری‌شان است. مثال می‌زد، که کسی که می‌گوید؛ «سر ِ زلفِ تو نباشد، سر ِ زلفِ دگری / از برای دلِ ما، قحطِ پریشانی نیست»، این آدم، ریاکار است[1]. من البته، با تعبیر ِ «ریاکار» برای حافظ موافق نیستم، اما چون از دکتر اباذری خوشم می‌آید، حدس می‌زنم که او در انتخابِ کلمه، دچار ِ اشتباه شده، و آن چیزی که در شعر ِ حافظ هست -و شاید منظور ِ دکتر اباذری هم همان بوده- نامش ریاکاری نیست (هرچند هیچ بعید نیست که از دیدِ یک ناظر ِ بدبین، ریاکاری تلقی بشود). من با واژه‌ی مبهم ِ «رندی» بیشتر حال می‌کنم، و «رندی» را معادلِ «ریاکاری» نمی‌دانم، و فکر می‌کنم که حافظ «رند» بوده و الی آخر ... و البته گفتن ندارد که بحث درباره‌ی اینکه حافظ واقعا چه منظوری داشته، و واقعا داشته چه می‌گفته، در تاریخ ِ معاصر ِ ما، تواتر ِ زیادی دارد[2].

نوشته‌ی قبلی ِ من تا حدودی می‌خواست بازنمای این موضوع باشد که «ما چند تا روایتِ معقول و دم ِ دستی از حافظ می‌توانیم داشته باشیم؟» و «کدام یک از این احتمالات سزاوارتر از بقیه است؟» و همانطور که از تیتر ِ نسبتا خوش‎‌تیپی! ؛) که انتخاب کرده‌‎ام برمی‌آید، پاسخ ِ من هیچکدام است؛ یعنی هیچکدام از این روایت‌ها بر دیگری برتری ندارد. حافظ، با تضادها و زبانِ استعاری‌اش، این قابلیت را دارد که برای انسان، در موقعیت‌های مختلف خلق بشود. در واقع، من فکر می‌کنم، حافظ هر لحظه به وجود می‌آید، و از بین می‌رود (بسته به نیاز ِ زبانی ِ ما). چون او می‌تواند مجموعه‌ای از تصاویر و احتمالاتِ ذهنی ِ تک‌تکِ ما باشد (که نیست)، یا می‌تواند هر کدام از آن تصاویر به تنهایی باشد (که آن هم نیست). و البته به نظر ِ من، شاهکار ِ حافظ برای زبانِ فارسی همین است که «او هم هست که هست، و هم نیست که نیست.»

---
پانوشت‌ها:

[1] اینجا می‌توانید متن ِ سخنرانی ِ دکتر اباذری را ببینید. هرچند به نظر ِ من، آنچه در این متن آمده، تفاوتِ زیادی با حال-و-هوا، و حس ِ خودِ سخنرانی دارد. این را هم بگذارید به حسابِ رندیِ ایرانی.

[2] ارجاع می‌دهم به مقدمه‌ی کتابِ «عرفان و رندی در شعر ِ حافظ»، نوشته‌ی داریوش آشوری، و نیز این مقاله‌ی او.

---
مرتبط:

حافظ و چیستی‌اش، که نیست

۱۳۸۵/۱۰/۲۸

حافظ و چیستی‌اش، که نیست

خُب، هر چه باشد، من وقتی خرقه و مِی را، در شعر ِ حافظ، با هم و همراه می‌بینم، دست به تخیل می‌زنم و به هر نحوی که باشد، این کنار ِ هم نشینی ِ متناقض را برای خودم معنا می‌کنم. به هر صورت، حالِ آدمی که با اهل ِ زُهد چپ افتاده، به خجالت‌آورترین وضع، دم از بچه‌بازی می‌زده، خرقه‌اش را رهن ِ شراب می‌سپرده، و در عین ِ حال، حافظِ قرآن بوده و از ریاکاری بیزار، و به عنایاتِ غیب اعتقاد داشته، و مستی ِ عشق را به سر ِ کسانی می‌کوبیده که مستِ آبِ انگور بوده‌اند، از چند حالت خارج نیست؛

1) دیوانه بوده، یا شاید یک مشکل ِ روانی داشته، شاید هم یک آدم ِ خیلی خاص و منحصر-به-فرد بوده، و می‌توانسته مجموعه‌ای از کارهایی که به لحاظِ روانی متناقض‌اَند را در آنِ واحد انجام بدهد. کارهایی که ما هرچه کنیم از عُهده‌ی فهم‌شان بر نمی‌آئیم، چون فرض بر این است که کارهای او اصلا معنایی نداشته.

2) یا یک عیّاش ِ به-تمام-عیار بوده، که راهِ لذت‌پرستی و حال کردن در جامعه‌ی اسلامی را در این می‌دیده که 4 خط قرآن حفظ کند، خرقه بپوشد، سر-به-زیر راه برود، و گه-گاهی به خانقاه سری بزند، و امّا در آن سوی ماجرا، انواع و اقسام ِ لذائذِ حرام و حلال را با هم بیامیزد. یعنی نمونه‌ی کامل ِ یک آدم ِ ریاکار و سالوس باشد؛ چیزی که خودش در اشعارش از آن‌ها ابراز ِ بیزاری می‌کرده؛ شاید برای رد-گم-کردن.

3) یا یک آدم ِ فوق‌العاده با تقوا و اهل ِ معنویت، و به قولِ جیگر العُرفا، حکیم الهی ِ قُمشه‌ای، اهل ِ «شرابِ نابِ الهی» بوده، که از سر ِ کثرتِ خوبی و پاکی‌اش، نمی‌خواسته این تقوا و زُهد را تو چشم ِ بقیه بکند. برای همین، گه-گاه، تظاهری به گناهی-چیزی می‌کرده، تا از دیگران در موردِ خوبی‌اش رفع ِ شبهه بشود.

4) یا یک آدم ِ مسلمان و خداترس بوده، و برای اینکه شبیهِ مردم ِ روزگارش حرف بزند، دم از مِی و مطرب و خرقه و ساغر و شاهد می‌زده، و همان‌طور که در آن روزگار رسم بوده، برای این کلمات معنای الهی و عرفانی در نظر می‌گرفته. یعنی مثلا اگر می‌گفته «شاهد»، منظورش پسر ِ خوشگل (پسر ِ نورسیده‌ای که نیروی شهوانی را در مخاطب بیدار می‌کند) نبوده، بلکه منظورش حضرت علی، یا حضرتِ محمد، یا خودِ خداوندِ متعال بوده. یا اگر می‌گفته «مِی»، منظورش آن آبِ ناپاک که عقل را زائل می‌کند نیست، بلکه تجلیاتِ نابِ حضرتِ حق، که عقل و دل از بندگانِ خدا می‌برد را به مِی و شراب تشبیه کرده. در اینجا این احتمال هم وجود دارد که او به عنوانِ یک مسلمان، از همه‌ی لذائذِ حیوانی به طور ِ مشروع، بله، به طور ِ مشروع (تأکید از نویسنده)، بهره می‌برده، و مثلا زیبایی ِ زنان و گونه و خال و زلف و ابرو و کمرشان را خیلی دوست داشته و می‌ستوده، اما همه‌ی این زیبایی‌ها را در نهایت، استعاره‌ای از زیبایی ِ الهی قلمداد می‌کرده.

5) یا اینکه یک آدم ِ عادی (نه زیادی روحانی، و نه زیادی اهل ِ هوی و هوس)، مثل ِ اغلبِ ایرانیانِ زمانِ خودش بوده، که در عمل، و به طور ِ واقعی، آدم‌های آشغال و ریاکار و سالوس و ریقوئی بوده‌اند، ولی در کله‌هاشان آرمان‌های بزرگ و ناب و پاک و بلند-نظرانه‌ای داشته‌اند. یعنی عملا خیال‌پردازانی بوده‌اند که در آشغال می‌لولیده‌اند، بی‌آنکه خیالی برای بیرون آمدن از آشغال‌دانی‌شان در سر داشته باشند.

6) یا شاید هم آقا! اصلا یک آدم بوده، فقط یک آدم، بی‌هیچ نام و نشانی خاص. گاهی که فشار ِ خون‌اش بالا می‌زده، اهل ِ معرفت و دین‌داری می‌شده، و گاهی هم متناسب با حس و حال‌اش، پُکی به بنگ می‌زده و دستی به زنی یا شاهدی می‌رسانده. همین، و نه بیشتر.

۱۳۸۵/۱۰/۲۲


- کنجکاوی چیست؟
- خواستِ رساندنِ یک حس، به آنچه حس-کردنی است.

۱۳۸۵/۱۰/۱۸

نگرش ِ باطنی

یکی از چیزهایی که تو اندیشه‌ی مولانا خیلی جالبه (و می‌گن یکی از خُلق و خوهای معروفِ ایرانی هم هست)، اینه که دائم می‌خواد با ظواهر ِ شریعت وَر بره. هی می‌خواد گیر بده که بگه این چیزهای ظاهری اصل نیستن، و اون معانی ِ باطنی و اون زیبایی‌های درونی‌اَن که خوب‌اَن و راهگشا. تو واژه‌شناسی‌اش هم یه سری لغت هست که می‌خوان مرزی بین ِ درون و بیرون بکشن، و دستِ آخر هم نشون بدن که «درون برتر از بیرون است.» (تَهِ گزاره‌ی اگزیستانسیالیستی) کلا هم معتقده که تمام ِ این عالم بر خیال قائمه، اما می‌گه بعضی از خیال‌ها هستن که از اون‌های دیگه واقعی‌ترن! (خیلی جالبه‌ها!) کدوم خیال‌ها؟ همون خیالاتی که منشاءِ حرکت می‌شن و تو انسان انگیزه و اراده بوجود می‌آرن. می‌گه این خیال‌ها از بقیه‌ی خیال‌ها واقعی‌ترن. خیال، وقتی خیالِ یار باشه، واقعی‌ترین تخیلاته (جای «یار» هر چیزی که دوست دارین بهش برسین رو بذارین). اونقدر واقعی که حتی قادره حرام رو هم حلال کنه.

حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیثِ تو آید سخن دراز کنم.
(حرام حلال شد-با تو)

تو این مسئله تا اونجا پیش می‌ره که می‌گه؛ خیلی‌ها هستن که حرف‌هایی که من می‌زنم رو خیلی خوب بلدن، اما نمی‌تونن بگن، ولی چه اهمیتی داره؟ اصل دله، «صورت را رها کن.»