۱۳۸۹/۱/۶

اتوپیایِ تکنوکرات‌ـ‌روشن‌فکر

حامدِ قدوسی یادداشتی دارد (+) درباره‌یِ طبقه‌یِ تکنوکرات‌ـ‌روشن‌فکر که منتقدِ وضع ِ موجود اند اما حاشیه‌هایِ پُرسرـ‌و‌ـ‌صدا ندارند. در این یادداشت این طور بحث شده که طبقه‌یِ تکنوکرات‌ـ‌روشن‌فکر همیشه مواضع ِ انتقادی داشته‌اند «ولی با این حال در حد و اندازه‌های وضع ِ موجود تحمل شده‌اند. درس می‌‌دهند، سخن‌رانی می‌کنند، کتاب‌های‌شان چاپ می‌شود، حتی در رادیو و تلویزیون سر و کله‌شان پیدا می‌شود و خلاصه در بدترین شرایط هم حرف‌شان را می‌زنند». مسئله این است که این گروهِ «یک پا در قدرت یک پا در روشن‌اندیشی»، این «ترکیبِ بهینه» را چه طور به دست آورده‌اند، «و چه رمزی در رفتار ِ آن‌ها هست که در شرایطِ مختلف کمابیش تحمل می‌شوند؟»

نوشته تصریح دارد که این طبقه حاویِ یک سری ویژگی‌هایِ سلبی و ایجابی ست که رمز ِ کار ِ آن‌ها و گویایِ ماهیتِ دوگانه‌ی‌شان است: 1. «نداشتن ِ مواضع ِ رادیکالِ ژورنالیستی» که محصولِ «محدودیت»هایی ست که این گروه بر خودش «تحمیل» می‌کند؛ 2. نداشتن ِ «مراوده‌یِ سیستماتیک» با گروه‌هایِ سیاسی ِ داخلی؛ 3. نگرفتن ِ «جایزه و بورس و کمکِ مالی» از دولت‌هایِ خارجی؛ 4. «محتاط» بودن حین ِ گفت‌و‌گو با رسانه‌ها و مأمورانِ خارجی؛ 4. «محرومیت» از مزایایِ مالی و تبلیغاتی ِ همکاری و مراوده با عوامل (دولت‌ها و رسانه‌ها) ِ خارجی؛ 5. «پرهیز از حساسیت‌برانگیزی» و «حفظِ ظاهر».

خُب، در مقابل ِ این گروهِ مؤثر و منتقد - «از امیرکبیر گرفته تا کرباسچی» - چه کسانی قرار دارند؟ کسانی که فعالیتِ سیاسی و رسانه‌ای‌شان بیهوده است. این بیهوده‌ها هم ویژگی‌هایی دارند: 1. فعالیت‌شان «خالی کردنِ احساس» و «هم‌سویی با جمعیت» است؛ 2. «تأثیر» ِ واقعی ِ اندکی دارند؛ 3. «فرد» را از ایفایِ «نقش ِ واقعی» محروم می‌کنند و اثرگذاریِ او را کاهش می‌دهند؛ 4. اهمیتِ «بده‌ـ‌بستان» میانِ نقد و قدرت را نادیده می‌گیرند؛ 5. متأثر از «فشار ِ ژورنالیستی» اند؛ 6. مطلق‌گرای اند؛ 7. به فضایِ دوقطبی دامن می‌زنند.

تا اینجا من یادداشتِ 650 کلمه‌ایِ او را در 300 کلمه خلاصه و بازتعریف کرده‌ام. این کار حال می‌دهد، اما شما به این اکتفا نکنید و اصل ِ یادداشت را هم بخوانید. از این به بعد به متنِ او می‌پردازم تا ببینیم این تقابل ِ بیهوده‌ها و باهوده‌ها چه معنایِ دیگری می‌تواند داشته باشد.
***
می‌شود ادامه‌یِ بحث را با چند پرسش پی گرفت. مثلاً می‌شود پرسید تکنوکرات‌ها اصولاً چه طور می‌توانند موضع ِ انتقادی داشته باشند؟ نه این که اصلاً نداشته باشند، منظوری ندارم، بلکه اصولاً می‌خواهیم بدانیم آن‌ها به چه چیزهایی انتقاد دارند؟ بعد، مثلاً می‌شود پرسید «انتقادِ اساسی» یعنی چه؟ تا چه حد یک انتقاد اساسی ست؟ می‌شود واردِ بحثِ مصداقی شد و پرسید کدام بخش از انتقاداتِ ملکیان، زیباکلام، طباطبایی، غنی‌نژاد، امیرکبیر، کرباسچی و... اساسی بوده و اگر به فرض، حُسن ِ کردار ِ این‌ها به این است که هم در قدرت شریک اند و هم در کنش ِ نقد، و در این وضعیتِ میانه‌یِ بهینه دوام آورده‌اند، کجا اشتباه کرده‌اند که مثلاً قدرت امیرکبیر را برنتابید و این بده‌ـ‌بستانِ میان‌مایه دوام نیاورد؟ یا مثلاً چرا درونِ این نظام ِ قدرت (که دارد در ظاهر نقدِ روشن‌فکرانه می‌شود)، هر از گاهی، تکنوکرات‌ـ‌روشن‌فکرهایِ زیادی به بیرون رانده می‌شوند، کشته می‌شوند، خار و خفیف می‌شوند، اسیر می‌شوند، و احیاناً آن‌هایی که دچار ِ این وضعیت اند اِشکالِ کارشان کجا ست؟ اصلاً بیایید مسئله‌یِ یادداشتِ حامدِ قدوسی را برعکس کنیم و به جایِ پرسش از نحوه‌یِ بقا و دوام ِ این گروه بپرسیم: چرا در طولِ تاریخ ِ ایران بسیاری از تکنوکرات‌ـ‌روشن‌فکرهایِ مبادیِ ظاهر و آداب - «از امیرکبیر گرفته تا کرباسچی» - حذف شده‌اند؟ این پرسش ِ آخری از آنجا اهمیت دارد که پایِ نقدِ رادیکال را پیش می‌کشد و اوضاع ِ طبقه‌یِ متوسطِ تکنوکرات‌ـ‌روشن‌فکر را چندان بادوام و هوشیارانه و ظریف تصویر نمی‌کند. اصولاً مرز ِ کردار ِ رادیکال و کردار ِ میانه‌رو کجا ست؟ در این وضعیتِ اخیر، روشن‌فکرهایِ تکنوکرات را در حالی تصور نمی‌کنیم که درس بدهند، سخن‌رانی کنند، کتاب چاپ کنند، و در بدترین شرایط حرف‌شان را بزنند، بلکه آن‌ها را در وضعیتی به یاد می‌آوریم که مُرده اند و میزانِ برآوردِ قدرت از اثر ِ واقعی‌شان، شدت و نوع ِ طرد یا مرگ‌شان را تعیین کرده است. اغلبِ آن‌ها که اثر ِ واقعی داشته‌اند حذف یا کشته شده‌اند، این‌ها که زنده اند لابد اثر ِ واقعی نداشته‌اند یا در توهم ِ این بوده‌اند که اثری واقعی دارند.

نوشته‌یِ یک لیوان چایِ داغ (و اصولاً نوشته‌هایِ مرتبطِ اخیرش) نمونه‌ای خوب است از اتوپیایِ طبقه‌یِ تکنوکراتِ جدید - نه وضعیتِ واقعی‌اش - که رؤیایِ جایگاهی نقّادانه در آن پرورش می‌یابد که اعتبار ِ نقدش را از حیطه‌یِ دانش ِ فنّی می‌گیرد. آن‌ها پزشک‌ها، اقتصاددان‌ها، مهندس‌ها، مشاورانِ حقوقی، مشاورانِ سیاسی و مواردِ دیگری هستند که برچسبِ «حرفه‌ای» خورده‌اند و این یعنی بلد اند کاری را در استانداردهایِ متعارف‌اش پیش ببرند، و نقد و گلایه‌یِ انضمامی‌شان در همان سطوح ِ حرفه‌ای باقی می‌ماند. منافع ِ طبقاتی ِ آن‌ها اقتضا می‌کند که در همین سطوح باقی بمانند و باقی ِ حرف‌ها را ژورنالیستی و سطحی و مطلق و فاقدِ بُعدِ زایایِ هم‌زیستی ِ نقد و قدرت به حساب بیاورند (من منکر ِ وجودِ چیزهایِ ژورنالیستی و سخیف و غیرواقعی نیستم). وقتی می‌گویند «اثر ِ واقعی» دارند، منظورشان این است که خدماتی به قدرتِ مستقر – فارغ از چیستی‌اش - ارائه می‌دهند: ساختمان می‌سازند، جراحی می‌کنند، نرخ ِ تورم حساب می‌کنند و راه‌کار ِ اقتصادی ارائه می‌دهند، خلاصه آن که حاملانِ یگانه‌یِ عقل ِ ابزاری اند. چه زمان رؤیایِ یک انتقادِ اساسی را می‌پرورانند؟ وقتی بخواهند موانعی که در راهِ اثر ِ واقعی‌شان قرار دارد را تشریح کنند، منتها نه در حدّی که جایگاه‌شان را از دست بدهند، نه در حدِ رادیکال. این را بی‌فایده می‌دانند. نیرویی در درون‌شان آن‌ها را از جلو زدن از مرزهایِ فایده بازمی‌دارد. نهایتِ هنر ِ نقّادیِ آن‌ها بندبازی میانِ حفظِ جایگاهِ حرفه‌ای و برنخوردن به لبه‌هایِ شکننده‌یِ قدرتِ مسلط است. این است اتوپیایِ طبقه‌یِ تکنوکراتِ جدید که خصلتی محافظه‌کارانه و در عین ِ حال منتقدانه به آن‌ها می‌دهد. این خصلتِ دوگانه به آن‌ها اجازه می‌دهد هر چیزی که وضع ِ موجودِ مناسباتِ حرفه‌ای را تهدید کند ژورنالیستی و سطحی و غیرواقعی بنامند (هر طرز ِ فکر ِ دگرگون‌شونده یا دگرگونی‌خواه آن‌ها را نگران می‌کند)، و خصلتِ انتقادی‌شان آن‌ها را در برابر ِ هر چیزی قرار می‌دهد که ارتجاعی و سد و کهنه به حساب می‌آورند (سنّت نباید سدِ راهِ تکنیک باشد). چه ایده‌هایی تولید می‌کنند؟ زندگی خوب است. فکر می‌کنیم تا زندگی کنیم. شغل و حرفه و دانشگاه و تحصیلاتِ خوب باید داشت. موفقیت اکتسابی ست. هر کس نانِ بازوی‌اش را می‌خورد. غُر ِ آکادمیک می‌باید زد و... چه چیزهایی را نمی‌بینند؟ همه‌یِ آن‌چه بیهوده می‌پندارند؛ وجوهِ رادیکالِ نقدِ قدرت؛ هجو و طرد و کشته شدن؛ طنز ِ خشن ِ زندگی؛ سویِ بی‌معنایِ همه‌یِ چیزهایِ معنادار.

پانوشت: اینجا آقایِ قدوسی پاسخی به این متن نوشته. من حرفِ بیش‌تری ندارم.

۱۳۸۸/۱۲/۲۶

مسئله‌یِ فقدانِ شرافت

دیشب برنامه‌ای در شبکه‌یِ چهار ِ تلویزیون ترتیب داده بودند درباره‌یِ سینمایِ ایران. جیرانی مجری بود و معلّم و فراستی مهمان. من اگر برنامه‌ای انتقادی در صدا و سیما ببینم، برای‌ام دائم یک سؤالِ همیشگی پیش می‌آید راجع به این که چه طور جرأت می‌کنید در تلویزیون حاضر شوید و حرفِ انتقادی بزنید و هیچ بخشی از کلمات‌تان متعرض ِ بنیادِ بی‌عدالتی نشود؟ چه طور می‌شود از حاکمیتِ دل‌بخواهی و بی‌ثباتِ سلایق در سیاست‌هایِ سینمایی حرف زد و به ساختار ِ عامل ِ این دل‌بخواهی بودن اشاره نکرد؟ چه طور می‌توان از کنار ِ همه‌یِ چیزهایِ اصلی گذشت و هم‌چنان باد به غبغب انداخت و منتقد جلوه کرد؟ می‌خواهم در این باره بنویسم.

شرکت‌کنندگان در بحثِ انتقادیِ شبکه‌یِ چهار عموماً هم‌دل بودند. گفت‌و‌گوی‌شان خودمانی بود. مجری سعی می‌کرد بحث را به مسیرهایِ عینی‌تر و مشخص‌تر هدایت کند - کاری که تقریباً همه‌یِ مجری‌هایِ صدا و سیما می‌کنند - تا با توسل به این عینیت، مشخصاً یک چیز نقد شود نه همه‌یِ چیزهایِ مرتبط با آن. بحث‌هایِ عینی در صدا و سیما و کلاً رسانه‌ها و میزگردهایِ دولتی ابزار ِ سرکوبِ کلیتِ از هم پاشیده‌یِ اجتماع است. بحثِ بسیار جزئی می‌کنند و در لفافِ علمی بودن و نقدِ دقیق فرومی‌روند تا چیزی از کلیت را بر هم نزنند. به طور ِ مفصل توضیح می‌دهند که چطور یک فیلم‌نامه‌یِ مزخرف می‌تواند با تکیه بر روابطِ ناصحیح (منظورشان بوروکراسی ِ سلیقه‌ای و چاکرپرور است) مجوز و پشتوانه بگیرد. بعد با هم سر ِ این بحث می‌کنند که چطور بعضی از این فیلم‌ها درونِ جشنواره، با حمایتِ بنیادِ فارابی و مجله‌یِ فیلم به جریانِ غالب پیوند می‌خورند و از طریق ِ رانت‌هایِ اطلاع‌رسانی جشنواره‌پسند می‌شوند (اینجا جشنواره‌پسند دقیقاً یعنی جشنواره‌یِ‌ـ‌داخلی‌ـ‌پسند). و تازه از مسیرهایِ مقاومتی حرف می‌زنند که در قالبِ نشریه‌یِ نقدِ فیلم ِ حوزه‌یِ هنری در برابر ِ این جریان‌هایِ جشنواره‌پسند می‌ایستد. و وقتی بین ِ خودشان شک می‌کنند که خُب حوزه‌یِ هنری هم یک نهادِ دولتی ست، باافتخار می‌پرسند: «اصلاً ببینیم کی دست‌اش در جیبِ دولت نیست؟» این فرم ِ گفتار خیلی کشش دارد تا تبیینی ارائه کند بابتِ نقایص ِ فرهنگی که همه دست‌شان در جیبِ دولت است. اما دریغ از این که حتّا یک بار به ساختار ِ استبدادی اشاره شود، یا حتّا از کنارش رد شوند، یا اگر تخم ِ این کار را ندارند یا حتّا بازگو کردنِ این چیزها را توجیه نیستند، به این نداشتن ِ تخم یا این توجیه نبودن اشاره‌ای گذرا داشته باشند و ابراز ِ ناامیدی و خشم کنند. دائم در حالِ مالیدن و لاس زدن اند بدونِ این که چیزی را در جایِ مشخصی فروکنند. خوش و خرّم راهکار ارائه می‌دهند. چه راهکاری؟ سوبسیدِ بخش ِ فرهنگ را به مصرف‌کننده بدهیم نه به تولیدکننده. یا مثلاً ارجاع به آدم‌ها بر اساس ِ تخصّص و کاربلد بودن باشد نه سلیقه‌یِ شخصی. آن طرف هم لابد یک عدّه نشسته‌اند و دقیق بحث‌هایِ شما را گوش می‌دهند و قانع می‌شوند و چشم می‌گویند و بگیر برو که رفتیم. تازه این اوج ِ حماقت‌شان نیست، اوج ِ حماقت آن‌جا ست که خودشان هم نقش ِ مصلحانه‌ی‌شان را باور می‌کنند؛ معلم می‌گفت: «برخوردِ سلیقه‌ای باید در چهارچوبِ سلیقه‌یِ نظام باشد نه سلیقه‌یِ اشخاص. الان افراد سلیقه‌یِ خودشان را سلیقه‌یِ نظام می‌دانند» (نقل به مضمون). حالی‌اش نیست که این نظام اصلاً این جوری ست. حالی‌اش نیست که استبداد یعنی هم‌دستی ِ مستبد با خوش‌آمدِ گروهی خاص، و خوش‌خدمتی ِ گروهی خاص به نام ِ هم‌دستی با سلیقه‌یِ مستبد. اگر بخواهم حرف‌هایِ آن بحثِ تلویزیونی را معنی کنم، می‌شود این: «ما هم کاسه‌لیس ایم، هم کاربلد. این که سلیقه‌ی‌مان هم با جور درنمی‌آید، اشتباه به عرض‌تان رسانده‌اند. ما به نظام‌مان متعهد ایم. پس کارها را بدهید به ما». به نظر ِ من نفس ِ گفتن ِ این مضامین عیب ندارد. می‌توان نوعی تلاش محسوب‌شان کرد برایِ ماندن و دوام آوردن. اما مشکل ِ اصلی این است که این کلمات درست ادا نمی‌شوند و از موقعیتِ فرودست و عوعوکن ِ گوینده برمی‌آیند. ابداً دغدغه‌یِ این را ندارند که حقیقتی را صورت‌بندی کنند و به آن حقیقت متعهد باشند، بیش‌تر به کاربلد بودنِ خودشان مطمئن و متعهد اند و حاضر اند همه‌جا خرج‌اش کنند.

یک جایِ بحث به این اشاره شد که جریان‌هایِ جشنواره‌پسند آنتی‌تز ِ خودشان را تولید می‌کنند که می‌شود موج ِ فیلم‌‌فارسی‌هایِ جدید، که فیلم‌فارسی‌هایِ قدیمی شرف دارد به این‌ها که هیچ به زندگی ِ واقعی ِ مردم و فرهنگِ ایران متصل نیستند (به نظر ِ من حرفِ مفت است، خیلی وقت‌ها وصل اند وگرنه فیلم‌فارسی نبودند). می‌گفتند این‌ها لازم و ملزوم ِ هم اند. چیزی که باید اضافه کرد این است که خودِ شما به عنوانِ منتقد و نظریه‌پرداز ِ رسمی و مجوّزدار هم آنتی‌تز ِ همین شرایط اید. پایِ همه قبیل جلسه و نشستِ فرمایشی حاضر می‌شوید (مثلاً دیدار ِ هنرمندان با مقام ِ معظم ِ رهبری) و نظام را از اشخاص ِ تحتِ انقیادش جدا می‌کنید و با نقدِ اشخاص (نه نقدِ نظام) توهم ِ نقادی به‌تان دست می‌دهد، اما در به‌ترین حالت، ناتوان اید از این که به جایگاه و موضع ِ خودتان نگاه کنید. بخش ِ عمده‌ای از کنش ِ نقد دیدنِ جایگاهِ خود هنگام ِ نقادی ست. این چیزی ست که به هر کلمه و نقدی شرافت می‌دهد. این چیزی ست که صدا و سیما و غالبِ کسانی که درون‌اش گلویِ نقد جر می‌دهند فاقدِ آن اند.

۱۳۸۸/۱۲/۲۳


اگر از رجزخوانی ِ اسطوره‌ای درباره‌یِ گذشته و حال و آینده‌یِ ایران به تنگ آمده‌اید، اگر از تخدیر بیزار اید و روایت‌هایِ کهنه به خنده‌ی‌تان می‌اندازد و در همان حال خشمگین‌تان می‌کند، اگر خشمگین اید و به تنگ آمده، و اگر در عین ِ حال حس ِ تعلّقی دارید به همه‌یِ آن اسطوره‌ها که هستند اما به شکل ِ نفرت‌انگیزی روایت می‌شوند، و شما آن‌ها را جور ِ دیگری می‌پسندید ـ در جایگاهی شکست‌خورده و فروتنانه ـ «صادق هدایت، تاریخ و تراژدی» کتابی ست در همین حال و هوا: «اندیشه‌ای مغموم بر کرانه‌هایِ تاریکِ تاریخ».

صادق هدایت، تاریخ و تراژدی. نشر ِ نی. چاپِ اول: زمستانِ 1388.

۱۳۸۸/۱۲/۱۵

هزارتو

صورت‌هایِ هزارتوگونه و در‌هم‌تنیده به‌ترین استعاره‌ها از آن چیزی هستند که حرکتِ انسانی درون‌اش رخ می‌دهد. هزارتو جریانِ ممتد و بی‌انقطاعی ست از امیال، فریب‌ها، حقایقی که پنهان شده‌اند، دیوارها و مسیرها و تجربیاتی مکرّر از تقدیری که مدام پیموده می‌شود به این امید که راز‌ـ‌اش برملا شده و عابر لذتِ به چنگ آوردنِ مهار ِ آن را درک کند. هزارتو تقدیری ست که به یاریِ نیرویِ درونی ِ وسوسه مدام از سر گرفته می‌شود. در داستان‌هایِ بورخِس، هم‌چون یک تخصّص ِ تکرارشونده و متعهّد، از هزارتوهایی سخن گفته می‌شود که هر‌چیز بی آن که بمیرد در آن‌ها چرخ می‌خورَد و از یک صورت به صورتِ دیگر می‌غلتد. گویی سوژه‌ها گم می‌شوند میانِ آن‌چه لمس می‌کنند و آن‌چه که می‌خواهند لمس کنند. لامسه در آغوش ِ خواست خود را گم می‌کند. سوژه‌ها با اشتیاق به قربانیانِ هزارتویی بدل می‌شوند که خود به درون‌اش قدم گذاشته‌اند. همواره می‌شود پرسید: جاذبه‌یِ هزارتو در چیست؟

می‌دانیم از آن‌جا که هزارتو نه یک مخفی‌گاه که یک دعوت است، قربانی اسیرِ شیفتگی ِ خود می‌شود، اسیرِ جذّابیت و خواستنی بودنِ ناگزیر ِ پیچ‌ـ‌و‌ـ‌خم‌هایی که می‌توان حل‌شان کرد و از پشت‌شان سر درآورْد. ما در این‌جا با مکانی مواجه ایم که در عین ِ پوشاندن می‌فریبد؛ همه‌یِ توجّهات به سمتِ او سرازیر می‌شود و هزارتو به شکل ِ خلائی قدرتمند آن‌ها را بلعیده و ماجرای‌اش را ناگشوده می‌گذارد.

در متن ِ بورخس نوعی اشاره‌یِ پنهانی به ما می‌گوید که هزارتو انکار ِ غایت است. مدلی مجسّم از ماشینی ست که رانه‌هایی حقیقی به شیوه‌ای تکراری و پیوسته حرکتِ درونِ آن را سبب می‌شوند. هزارتو خود به جریان می‌اندازد بی آن که لزوماً حقیقتی نهفته در آن پنهان باشد. انسان‌ها درونِ هزارتو به سمتِ مقصدِ خاصّی حرکت نمی‌کنند. نفْس ِ وجودِ حرکت در آن‌ها نیز به معنی ِ آن نیست که مسیر ِ حقیقتی مطلق را طی می‌کنند. در این مجموعه‌یِ انبوه از دیوارها و راه‌ها شباهت‌ها بسیار اند، به قدری که عابر اگرچه مسیرهایِ متفاوتی را می‌پیماید، همواره در این تردید سر می‌کند که شاید هنوز هیچ راهی را طی نکرده و قدمی به پیش برنداشته؛ شاید هنوز در همان مکانِ نخست است. نیز شک می‌کند که کدام معنایِ پنهان، کدام قصد و نیتِ والا در پس ِ این مسیرها قرار گرفته، این سازه‌هایِ به‌هم‌پیچیده از چه چیز محافظت می‌کنند، چرا رسیدنِ عابر را پس می‌زنند، کدام حقیقت را در کدام قسمتِ خود سکنا داده‌اند. اما این ابهام و ندانستن آن‌ها را از حرکت بازنمی‌دارد. نبودِ غایتی نهایی مانعی در حرکت نیست. غایت نقطه‌ای موهوم و زاینده است و از درونِ عابر سرچشمه می‌گیرد و هزارتو معمّایی ست درـ‌خود. چه چیز منطقِ پیچ‌ـ‌در‌ـ‌پیچِ آن را توجیه می‌کند؟ برایِ عابری که قدم به درون بگذارد هزارتو تکنیکِ مراقبت از حقیقت است.

می‌دانیم که رهروانِ بسیاری تن به هزارتو می‌سپارند و آن‌چه مسلّم است این که هر هزارتو در ذات و ماهیتِ خود نوعی فاصله‌یِ زمانی‌ـ‌مکانی ست میانِ عابر و مقصود‌ـ‌اش، نوعی تأخیر برایِ رسیدن به غایتی که نمی‌دانیم چیست. اگر این تأخیر آن قدر طولانی باشد که همه‌یِ زمان‌ها را در خود بگنجاند، اگر هزارتو بتواند بر عمر، توان، و امکاناتِ تمام ِ کسانی غلبه کند که به شیوه‌یِ تاریخی و در امتدادِ هم آن را خواهند پیمود، آن گاه هزارتویی بی‌نهایت خواهد بود که نه آغازی برای‌اش متصوّر است، نه پایانی. و از آن‌جا که در زمانی بی‌آغاز و بی‌انجام دیگر چیزی غیر از هزارتو وجود نخواهد داشت، او خود به حقیقتِ خود مبدّل می‌شود و از خویش در برابر ِ تمام شدن و از دست رفتن، در برابرِ زمانِ آغاز و انجام محافظت می‌کند، به نحوی که تبدیل به خودِ زمان می‌شود، به دوره، به تاریخ بدل می‌شود.