۱۳۸۶/۶/۱۵

عُصاره‌یِ اعجابِ ریخته در فضا

چی باعث می‌شود یک نوشته توان و قوتِ خواندن و فهمیدن را در آدم بیدار می‌کند؟ چی باعث می‌شود چیزی را بخوانی، آن‌قدر خوب که به چیزهایی فکر کنی که آن نوشته آن چیزها را در واقع نگفته؟ چی باعث می‌شود بیشتر از آن چیزی که نوشته شده بخوانی، بیشتر از آن چیزی که گفته شده، جوری که در خیالِ خودت غرق شوی و آن‌قدر بروی که وقتی چشم باز می‌کنی متن ِ مقابلت به یک شاهکار، یا به نمادِ یک سیاحتِ معنوی در عوالم ِ نانوشته تبدیل می‌شود؟ - که این دومی خودش تعریفِ شاهکار است. - چی باعث می‌شود من در عین ِ حال که دارم در خیالم دور ِ دنیا می‌چرخم، به یک نقطه‌یِ ثابت وصل باشم که تمام ِ توانِ من را برایِ متمرکز ماندن بیرون می‌کشد؟ چی می‌شود من رو یک نوشته آن‌قدر متمرکز می‌شوم که می‌توانم به همه‌جایِ عالم سرک بکشم؟ می‌دانی! دارم به این‌ها فکر می‌کنم.
در حین ِ خواندنِ «حکم ِ مرگ» ِ بلانشو این‌ها آمد سراغم. رازآلود و عجیب شروع می‌شود و در حین ِ گفتن، لحن ِ تمسخری را پیدا می‌کند که من از ستایش‌اش به حال و روز ِ یک وَر-رَوَنده با کلمات افتاده‌ام. می‌دانم که این‌ها هیچ ربطی به بلانشو ندارد. این ماجرا هر بار می‌تواند توسطِ یک آدم ِ جدید به استخدام دربیاید؛ به خدمت گرفتن ِ رمز، اعجاب، تناقض، آن هم با توصیفِ ساده و بی‌خیالِ بافتِ روزمره‌ای که انگار از همه‌یِ این عجایب خالی‌ست، که می‌فهمی وااااای! نه! چقدر از همه‌یِ این‌ها پُر است. و این آن اولین حلقه از مجموعه‌یِ این رمز و راز ِ پراکنده:

    در لحظه‌هایِ تُندخویی دو-سه بار مرا مضروب کرد. من مانع ِ حرکاتش می‌شدم، چون کمی بعد وقتی به یادِ این لحظات می‌افتاد، پریشان و هراسان می‌شد که چرا به من دست زده و کار ِ پستی انجام داده، و وقتی متوجهِ هیجانِ عنان‌گسیخته‌اش می‌شد، که من در برابرش هیچ دفاعی نمی‌کردم، پریشان‌تر می‌شد. بدین ترتیب احساس می‌کرد به او اهانت شده، و برایِ مجازات او را در مهلکه‌ای گذاشته‌اند. بی‌تردید اگر ضرباتِ او برایم خطر ِ مرگ را به همراه داشت، جلویش را می‌گرفتم، چون نمی‌توانستم اندوهِ او را در مرگِ خودم تحمل کنم. یکی-دو سال پیش، دختر ِ جوانی با رولُور به من شلیک کرد. بیهوده منتظر نشسته بود تا من او را خلع ِ سلاح کنم. من آن دختر ِ جوان را دوست نداشتم. هرچند مدتی بعد خود را کشت.


حکم ِ مرگ / موریس بلانشو / ترجمه‌یِ احمدِ پرهیزی / انتشاراتِ مروارید

۱۳۸۶/۶/۶

اگر بنا به نوشتن ِ این فرمی باشد، می‌نویسم که محمد از آن آدم‌هایی ست که دوست‌اش دارم و هر بار که می‌بینم‌اش نشئه‌یِ یک دیدار ِ رویایی در من تازه می‌شود. دم ِ در می‌ایستد و آن گوشی ِ مهیب را می‌گیرد تو دست‌اش و وقتی می‌بینم‌اش به حالِ شوخی‌هایی می‌افتد که احساس ِ پیری می‌کنم، با این که فقط 4 سال ازش بزرگ‌تر اَم. کُل ِ ماجرا می‌تواند از این قرار باشد که دیر-به-دیر می‌بینم‌اش پس لاجرم تازه-به-تازه از آب درمی‌آید، اما دارم به این فکر می‌کنم که کلماتِ کلیشه‌ای و هردمبیلی که باهاشان جملاتم را شروع می‌کنم چه تأثیر ِ شگفت‌آوری رو سرنوشتِ کل ِ جمله دارند، جوری که تا قبل از گفتن ِ آن‌ها اصلاً نمی‌دانم چی می‌خواهم بگویم و بعد از گفتن‌شان پاهایِ زبانم تو یک کانالِ صاف می‌ر‌ود تا برسد به... که یک دفعه وقتی می‌گویم «کُل ِ ماجرا می‌تواند...» سر از این‌جا درآورم که «صاف می‌رود تا برسد...» و دوباره وقتی می‌گویم «که یک دفعه...» برسد به آنجا که ««صاف می‌رود تا برسد...»»

اجازه می‌خواهم که ذوق‌زدگی‌ام را از این تصادف پنهان کنم و برسم به گویا شدنِ زبانم، وقتی لحظه‌ای را با آدمی مثل ِ محمد سرمی‌کنم. هنوز که هنوز است این همه سمفونی ِ لرزش - از دل و زبان گرفته تا دست و قلم - از عجیب و رازآلود بودنِ فضایِ پیرامون درمی‌آید. اعجابی که درست است آدم را لال می‌کند، اما بعدِ مدتی تیز می‌شود تا بگویاند و بلرزاند. فضایِ با محمد بودن فضایِ تازگی و اعجاب است، که شاید این خودش فقط از سر ِ تصور ِ یک تضادِ عمیق درمی‌آید، اما بپرهیزیم از تئوریک کردنِ رابطه‌یِ اعجاب‌آور، این تنها گرم‌خانه‌یِ باقی‌مانده، بعد از پشتِ سر گذاشتن ِ روابطِ تئوریکی که با معشوقه‌هایِ بزرگ و سال‌هایِ دورمان داشته‌ایم، تا این پیام به گوش ِ مخاطبش برسد که می‌گویم قصد کرده‌ام با خودم و محمد این‌طور حرف ‌بزنم. چه فایده از نوشتنی که زحمتِ خواندن‌اش به زحمتِ آفریدن‌اش بچربد؟

۱۳۸۶/۶/۴

از خیالم رد شد که هر آدمی یه بویی داره، یه طعمی. باس درست بزنی وسطِ هدف، وسطِ طعم، وقتی داری از خاصیتِ آدم‌ها حرف می‌زنی. خیالِ علمی پَروَروندم که امروز روزِ کشفِ ایده‌یِ طعم‌هایِ انسانیه. آدم‌هایِ هم‌طعم یه جورَن، با اندام ِ تناسلی ِ مشابه. بعدش یادِ حرفِ تو افتادم که می‌گفتی عطرشون هم حتا با بویِ بدن‌شون ترکیب می‌شه و یه بویِ جدید و خاص می‌سازه که قالبِِ خودشونه. یادمه که اینا رو اون موقع از خطِ مویِ سیاهِ رو تنت قرض گرفتم که با جدیتِ تمام ردش رو از بالا سُریدم رسیدم به اینجا که امکان داره این حافظه‌یِ بویایی ِ من چیز ِ منحصر به فردی نباشه که داشت غصه‌ام می‌گرفت که آخه پس چی منحصر به فرده!؟ دست‌آخر مثل ِ هر نظریه‌یِ دیگه‌ای که همین بلا سرش می‌آد از خیر ِ علمی بودنش گذشتم و به همین اکتفا کردم که بصیرتِ ناچیزی به هول و ولای تاریکِ اطراف اضافه می‌کنه. یادِ صورتِ جذاب و تراش‌خورده‌ی دختری افتادم که نگاه‌هایِ گیرایی داره. راستش ماجرایِ اینکه چرا یادش می‌افتم یه کم پیچیده‌اس. درست داشتم به ماجرایِ طعم‌هایِ انسانی فکر می‌کردم که اومد جلو چشم‌ام و وسوسه‌ام کرد که با خودم بگم مثلاً طعمِ این صورت و این چشم چقدر می‌تونه تو دنیا تکرار شده باشه بس که خاص و خواستنیه! هوس کردم که بزنم به خنده‌یِ رها از قید. زدم. دید. هول شدم، و پشت‌بندش سریع ناراحت از اینکه ممکنه خنده رو به جاهای نامربوط ربط بده، که خودش هم خندید و من حکایتم شد حکایتِ اون شیشه‌یِ نازکی که تندی سرد و گرم‌اش کردن و من شکستم.

۱۳۸۶/۵/۳۱

درونِ یک خوشی ِ وجدآور، گاهی فکر می‌کنم که همه‌ی این دم و دستگاه و عجایب و غرائبِ دنیایِ پیرامون، از اینترنت و عشق گرفته تا سینما و دوچرخه، همه را یک دانایِ کُل راه انداخته برایِ من، تا از طریق‌شان چیزهایی یاد بگیرم که فقط از طریق ِ آن‌ها می‌شد یاد بگیرم، و باور می‌کنم.

۱۳۸۶/۵/۳

هزارتویِ رنگ و این پُست که آن را به شما پیشنهاد می‌کند. رنگی نشوید!

۱۳۸۶/۴/۲۲

همه‌یِ شعرهایِ عالم از این بابت خوب اَند که شاید بتوانم بین‌شان چیزی پیدا کنم که برایت بخوانم، و تو فکر کنی که این کلمات حال و روز ِ من اَند.

۱۳۸۶/۴/۱۳

نیچه بر رویِ نیچه

- [خوآشیم بُل‌بُلی‌اُف:] آقای نیچه خیلی خیلی ممنون و واقعاً ذوق‌زذه اَم که دعوتِ ما را پذیرفتید. راست‌اش از شما چه پنهان! این قلبم دارد می‌آید تو دهن‌‌ام بس که این سیبیل‌هایِ شما واقعی است! حالا جسارت نباشد اما لطفاً یک حرفی بزنید تا کمی ما بفهمیم که شما اصولاً حرف هم بلد اید بزنید آن‌قدر خوب که می‌نویسید، یا نه!

- [نیچه:] آه! خوآشیم ِ عزیز! واقعاً ممنون و سپاس‌گزار اَم که به من توجه نشان دادید. من خیلی شک دارم که بتوانم چیزی عمومی و گوگولی-مگولی باشم. راست‌اش این سیبیل‌ها هم که تو را ترسانده، همین کارکرد را دارد؛ آن که باید بترسد را خوب می‌ترساند. خوآشیم نمی‌دانی چه زحمتی برایِ نگه‌داشتن‌شان می‌کشم. تنها گیاهی است که در طولِ عمر خوب ازش پرستاری کرده‌ام.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] اُ لَه لَه! خدایِ من! فردریش ِ عزیز! من جیش دارم که سوال‌هایِ زیادی از تو بپرسم، اما از آنجا که این گفتگو قرار است در بخش ِ ویژه‌یِ «یادداشت‌هایِ یک معترض» - که مُعرّفِ حضورت هست - پابلیش شود، مایل اَم تا حواس ِ خوانندگانِ وبلاگستان پَرت نشده، سریع برویم سر ِ سوال‌هایی که احتمال می‌دهند شما با آن‌ها بشریت را سر ِ کار گذاشته باشید. موافق اید؟

- [نیچه، با خنده‌ای شامپاسگامبالی:] خوآش ِ عزیز! بپرسید! و ذره‌ای به من رحم نکنید!

- [بُل‌بُلی‌اُف:] بگذارید شفاف بپرسم؛ فردریش جان! به نظرت چیزی بیشتر از این زندگی وجود دارد؟

- [نیچه:] نمی‌دانم.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] پس چرا جایی گفته‌ای: «تا زمانی که زندگی می‌بالد، سعادت برابر است با غریزه»؟ این یعنی اعتقاد داری هیچ جور سعادتِ دیگری، غیر از همین خوشی ِ حیوانی وجود ندارد دیگر؟ مگر نه؟

- [نیچه:] البته می‌دانی که خوآش ِ عزیز! من درباره‌یِ زندگی قضاوت نمی‌کنم. درباره‌یِ بیشتر از زندگی هم بنده قضاوتی نمی‌کنم. درباره‌یِ زندگی قضاوت نمی‌کنم، چون چیزی غیر از زندگی نمی‌شناسم. درباره‌یِ بیشتر از زندگی هم چیزی نمی‌گویم، چون تجربه‌ای ازش ندارم. من اگر بخواهم یک کَمی تمایل اَم را توضیح بدهم، باید بگویم؛ مایل اَم زندگی پیش ِ آدم‌ها به سطحی برسد که هیچ قضاوتی درباره‌اش نشود، و واقعیت‌هایش درست و به‌جا فهمیده شوند. در واقع، وقتی شما تویِ چیزی هستی، نمی‌توانی درباره‌اش داوری کنی. خوآشیم، من واقعاً از قضاوت کردن بیزار اَم، بیزار، می‌فهمی که! اما باید بگویم این بلایی است که خفتِ انسان را محکم چسبیده است.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] فِرد، این که می‌گویی «زندگی درست و به‌جا فهمیده شود»، یعنی چه؟ یعنی مثلاً عقلانی و منطقی فهمیده شود؟

- [نیچه:] نه، یعنی منطبق بر واقعیتِ خواست و نیت. عقل خیلی وقت‌ها خواست و نیت را مخفی می‌کند.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] چطور این حرف را می‌زنی؟ مگر اصلاً می‌شود این حرف را زد؟ پس این حرف که پشتِ سرت معمولاً می‌گویند که؛ تو به عقلانیت اعتقاد نداری و تاریک‌اندیش و نهیلیست ای، درست است؟

- [نیچه:] هرگز! من به عقل باور دارم، اما من به‌اش اولویت نمی‌دهم. به نظرم بازیگر ِ اصلی ِ زندگی ِ ما انسان‌ها عقل نیست. عقل خودش تا حدودِ زیادی یک بازی‌خور است، و توسطِ جریان‌هایی از میل و خواست هدایت می‌شود. بنابراین، من ناخودآگاه - بر ناخودآگاه بودنِ کارم تأکید می‌کنم - به مبارزه با کسانی مشغول می‌شوم که گمان می‌برند این عقل است که داور ِ نهایی ِ همه چیز و معنی‌بخش ِ اصلی ِ همه‌کار است.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] خُب، پس آخر، قربانِ آن سبییل‌هایِ نیچه‌ای‌ات بروم من! اگر عقل - این جوهر ِ مشترک - معنی‌بخش ِ همه‌چیز نیست، ما چطور می‌توانیم با هم ارتباط برقرار کنیم؟ یا مثلاً موجوداتی اخلاقی باشیم؟ مگر همه‌یِ این اتفاقات توسطِ عقل نمی‌افتد؟

- [نیچه:] خوآشیم خنگ شده‌ای ها پسر! من باید چطور بگویم که به عقل باور دارم! و چطور بگویم که حتّا به چیزهایِ دیگر هم باور دارم! من جوهر ِ مشترک، زبانِ مشترک، وضعیتِ مشترکِ انسانی و ... هیچ‌کدام را نفی نمی‌کنم، نقد می‌کنم. امیدوارم ذهن‌ات، یخ‌هایش را برایِ من آب کند و مرا دوست بدارد و درک کند که این دو با هم متفاوت اَند! من از اولویتِ نداشته‌یِ عقل حرف می‌زنم. دعوت می‌کنم که بیاییم، ببینیم، که آیا این عقل است که بر زندگی سوار است؟ ببینیم آیا در واقعیت، این جوهر ِ مشترک‌مان است که کار ِ قضاوت را میان‌مان عهده‌دار است؟ عقل در کنار ِ ابزار ِ ارتباطی و اکتشافی بودن‌اش، در ارتباطاتِ انسانی، ابزار ِ سلطه‌گری و چیره‌بخشی هم بوده است. ابزاری برایِ پنهان‌کاری و منحرف کردنِ ذهن‌ها از آنچه که واقعاً در جریان است. بین ِ انسان‌ها، در مواردی خیلی اندک، عقل ِ صریح و بی‌پیرایه به کار گرفته شده است. عقل همیشه سرپوشی بوده است بر غریزه، بر میل، و غریزه همواره بازی‌دهنده‌یِ اصلی ِ جریانِ عقلانیت. اخلاقیون در این باره فراوان گفته‌اند. اغلبِ احکام ِ اخلاقی ضرورتِ عقلی ندارند، و حتماً باید با خارج از زندگی پیوند بخورند، تا معقول جلوه کنند، به‌خصوص آن‌هاییش که رابطه‌یِ فرد با خودش را مدِ نظر قرار می‌دهند. یعنی مخفی‌ترین جایِ ممکن ِ هر انسان را نشانه می‌روند. در این باره من سقراط را به عنوانِ نمونه‌ای گویا معرفی کرده‌ام. کسی که امیال‌اش، به خوبی رَوش و غایتِ استدلالش را رنگ کرده است.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] آها! نیچه جانم! یکی از چیزهایی که زیاد درباره‌یِ تو می‌گویند، مشکل‌ات با سقراط است. تو انگار یک جورهایی، سر منشاءِ همه‌یِ مشکلات را در تاریخ ِ فلسفه، در سقراط جستجو می‌کنی. این بنده‌خدا چه هیزم ِ تَری به تو فروخته است آخر؟ اگر مایل ای توضیح بده.

- [نیچه:] خواهش می‌کنم. در واقع من در فرزانگی ِ سقراط شَک ندارم. او روح ِ بزرگی دارد. به لحاظِ نمادین، سقراط - در کنار ِ سوفسطائیان - جزءِ اولین کسانی بود که به خصلتِ دروغین ِ امر ِ عقلانی پی برد. یعنی انگار یک جورهایی فهمید که عقلانیت و زبان‌آوری به طور ِ کلی پا-در-هوا ست. ما درباره‌یِ هر چی که بحث کنیم، تا تَهِ تَه‌اش که پیش برویم، می‌رسیم به این‌که «دوست دارم»، «دلم می‌خواهد»، «مایل اَم این‌جور حرف بزنم» و از این قبیل گزاره‌ها. سقراط این را می‌دانست. خوب هم می‌دانست. برایِ همین هم، با هر کسی می‌رفت بحث کند، اول از همه خودش را می‌زد به نادانی. یعنی از همان اول به جوابِ آخر ِ کار اشاره می‌کرد، یعنی می‌گفت؛ «نمی‌دانم»، و آخر و عاقبتِ حریف‌اش را هم پیش‌بینی می‌کرد که؛ «اما تو هم نمی‌دانی. و هیچ‌کس نمی‌داند.» این کارش تأثیر ِ شگرفی بر مخاطبان می‌گذاشت. وقتی حریف‌ات کسی است که یک عمر سخنرانی و موعظه کرده و همیشه جواب را می‌دانسته (مثلاً کافی است مِنون را به یاد بیاوری)، در آخر ِ کار به این می‌رسد که انگار راست-راستی جواب را نمی‌داند، یک‌هو، همه به توئی که از اول نمی‌دانستی، و پیش‌بینی کرده بودی ندانستن را، ایمان می‌آورند، و گمان می‌کنند که تو همیشه یک مرحله جلو ای. در صورتی که این‌طور نیست. سقراط هم همیشه در «نمی‌دانم» باقی می‌ماند. اما با «شمشیربازیِ» اولش، و حک کردنِ تأثیر ِ بُردش بر ذهن ِ مخاطب، می‌آید و زرنگی می‌کند و حالا این بار، از در ِ دانستن ِ جواب وارد می‌شود و به طور ِ ناگهانی، «فضیلت» و «عقلانیت» و «سعادت» را به هم پیوند می‌زند و به عنوانِ جواب، به خوردِ مخاطب می‌دهد. همان فضیلتی که می‌گفت نمی‌داند چیست. اولش یک معجزه‌یِ کوچک کرد (عاقبتِ کار را پیش‌بینی کرد)، ناگهان دستانش را به هم مالید و یک حرفِ گُنده زد، و نیکی را به خدا و ماورا نسبت داد. سقراط اولین نفری بود که از عقل بر ضدِ خودش بهره برد، ولی در نهایت، رأی به پیروزیِ عقل داد. سقراط اولین نفری بود که جاه‌طلبی ِ دانستن ِ پاسخ و پیروزی بر حریف را این‌قدر خوب در فلسفه‌ورزی‌اش بروز داد و در عین ِ حال پنهان کرد. از اخلاق دم زد، اما لِه کردنِ انسان‌ها با استدلال‌هایی که همیشه تَه‌شان معلوم است، برایش لذت‌بخش بود.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] چه بامزه! یعنی تو با این‌که این همه نیرنگ در سقراط شناسایی می‌کنی، باز هم او را موجودی فرزانه می‌دانی؟

- [نیچه:] بله! واقعاً برایِ خودم هم جالب است این موضوع. سقراط از این باب که نیرنگ‌اش را این همه خوب کفِ دست‌اش می‌گیرد، هم شایسته‌یِ تقدیر است، هم شایسته‌یِ مثال زدن، که مثلاً «ببینیدش، و مثل ِ او نباشید!» این می‌تواند ما را هوشیار کند که بدانیم چه عقل ِِ نیرنگ‌بازی داریم! سقراط بیمار بود. من نظریه‌ای دارم: هر کس فکر کند برایِ زندگی کردن به چیزی بیرون از زندگی نیاز است، بیمار است. البته اصراری ندارم کسی این حرفم را دربست قبول کند. اما بگذار خوآشیم، حالا در این برنامه‌یِ پاپ و بانشاطِ تو بگویم، من اصولاً دوست دارم که به عنوانِ یکی از محرک‌هایِ زندگی عمل کنم؛ یعنی یک زخم‌زننده باشم، یا یک برانگیزاننده‌یِ همیشگی، که شور ِ زیستن می‌بخشد، و اگر با معجزه و عشق نتواند، با زخم این کار را می‌کند. من اگر خدایِ عشق به دادم نرسد، خدایِ زخم را اجیر می‌کنم. آریِ خوآش ِ عزیز، من با چنگ و دندان، تا آخرین قطره‌یِ این چیز که نامش زندگی است را مصرف می‌کنم، و به فسادی مانندِ سقراط تن نمی‌دهم. می‌دانی! من استعاره‌ای برایِ سقراط، و نیز برایِ همه‌یِ فرزانگانِ طولِ تاریخ ساخته‌ام: «کلاغ». کلاغ عمر ِ زیادی دارد و همین باعث می‌شود که باتجربه و پیر و همه‌چیزدان ظاهر شود. اما هر جا کلاغ هست، چیزهایِ پس‌مانده و فاسد و بوگرفته هم هست. خوآش یادم هست که ناتل ِ خانلری هم شعری به‌یادماندنی در این باره دارد که توضیح می‌دهد چرا کلاغ‌ها این‌قدر به عمر و خبردار بودن شُهره اَند. شعرش خواندنی است. به گمانم حالا باید از کلاغ‌ها پرسید: «آهای! بویِ کدام لاشه شما را به جنب-و-جوش آورده؟» آن‌چنان که می‌شود عین ِ همین سوال را از فرزانگان پرسید. یعنی می‌خواهم بگویم، نوعی درد، نوعی خرابی در یک جایی از این زندگی، ذهن ِ انسان‌ها را مستعدِ این می‌کند که فرزانه‌ای مقابل‌شان قرار بگیرد و وضعیتِ اسفناک‌شان را برای‌شان شرح بدهد و دستی در خورجین‌اش بکند و دارویی شفابخش بیرون بیاورد، که چند صباحی در میانِ چیزهایِ بوگندو و خراب بتوانند دوام بیاورند و زندگی کنند. سقراط از این دست است خوآش، سقراط از این دست است.

فکر کنم برایِ شروع، و به عنوانِ اولین تجربه‌یِ وبلاگی ِ من، که نگران اَم مبادا زیاد طولانی شود، همین‌ها بس باشد، نه خوآش؟

---
آرامش در حضور ِ دیگران:
این همان مصاحبه است ها! حواست که هست عباس!

---
سابقه‌یِ قبلی:
نیچه به زبونِ ساده

۱۳۸۶/۴/۱۱

در نوازندگی، تکنیکْ کمک‌حالِ هنرمندِ استاد است تا لحظاتِ سکوت و بی‌حرفی‌اش را پشت‌اش پنهان کند، آن هم در شأن و جایگاهی که از او توقع می‌رود حرفِ زیادی برایِ گفتن داشته باشد.
هر تکنیکی را که خوب یاد بگیری به شیّادیِ مناسبی برایِ فریفتن دست یافته‌ای. می‌توانی ساعت‌ها حرف بزنی بی‌آنکه چیز ِ تازه‌ای به آنچه پیشتر گفته‌ای اضافه کرده باشی، بی‌آنکه اصلاً چیزی گفته باشی. اینجا جایی است که سکوت و بی‌حرفی ِ یک فریبکار با تشویق و سوت و کفِ دیگران استقبال می‌شود. استادی که در لحظاتِ بی‌حرفی به تکنیک‌اش پشت نکند، استادِ شیّادی است. و مگر آدم چقدر حرف برایِ گفتن دارد!؟

۱۳۸۶/۴/۹

گدای ِ خیابان ِ گلبرگ

"آن که مقیّد به آدابِ معاشرت و مخالفِ دروغ گفتن است،
مانندِ کسی است که از مُد پیروی می‌کند، اما جلیقه نمی‌پوشد."
والتر بنیامین

کلمات برایِ او خیلی جدّی اَند. هر وقت احتیاج پیدا می‌کند که کلمات را برایِ بیانِ دقیق ِ ایده‌ها و احساسات‌اش به خدمت بگیرد، وسواس ِ زیادی در انتخابِ لغات و کنار ِ هم نشاندن‌شان به کار می‌اندازد. این‌ها همگی البته تلاشی ست ناموفق. کمتر پیش می‌آید که او بتواند حس کند که کلام‌اش تأثیر ِ واقعی ِ خودش را گذاشته و مخاطب‌اش را متوجهِ وضعیتِ فکری‌اش کرده (به شرطی که فکر کنیم موفقیت همان برانگیختن ِ دیگری است). اما زمانی که موفق می‌شود و در مخاطب تأثیری عمیق می‌گذارد، شک می‌کند که نکند نه به خاطر ِ غنایِ افکارش، بلکه به دلیل ِ جلوه‌یِ تلاش ِ معصومانه‌اش در به کارگیریِ کلمات، مستحق ِ توجه و تصدیق تشخیص داده شده. اینجا ست که هم از معصومیت فرار می‌کند و هم از استحقاق ِ چیزی را داشتن. اینجا ست که سعی می‌کند مقادیر ِ قابل ِ توجهی بی‌مبالاتی و کثیف‌کاری، که اصلاً در قاموس‌اش جایی ندارد، واردِ بازی کند، تا اتهام ِ عصمت را از دامن‌اش بپیراید. و هم اینجا ست که او بیشتر و بیشتر در باتلاق ِ عصمت فرو می‌رود؛ یعنی درست زمانی که فکر کرده حرف‌اش را خوب زده و دارد با دست گرد و خاک‌هایِ بدفهمی را از رویِ پیکره‌یِ تراش‌خورده‌یِ فهم ِ دیگران پاک می‌کند. دست می‌کند در جیب‌اش، یک سکه‌یِ پنج تومانی درمی‌آورد و مانندِ شوالیه‌ها و جنگجوهایِ پُرافتخار، کنار ِ خیابان زانو می‌زند، سکه را مقابل ِ خود، کفِ دست می‌گیرد و در حالی که دارد به تک‌تکِ رهگذران احترام می‌گذارد، رویِ سنگ‌هایِ خیابان می‌نویسد؛ «نشناسندت بهتر است از اینکه متجاوزانه فکر کنند که خوب تو را درک کرده‌اند.»

۱۳۸۶/۳/۳۱

چندین برگ یادداشتِ پراکنده از او دارم که هر وقت حوصله‌ام سر برود به‌شان سر می‌زنم. یادداشت‌هایی که تا حالا چندین بار خوانده‌ام‌شان، اما گذشتِ زمان و رجوع ِ دوباره‌یِ تفنّنی، گاهی از آن‌ها چیزهایِ عجیب و زنده‌ای پدید می‌آورد. اغلبِ یادداشت‌ها با متانت و بازی‌هایِ نوشتاری شروع می‌شوند و به پختگی و سرزندگی و عجله برایِ بیانِ مطلب ختم. اغلب خوش‌خط شروع می‌شوند و رفته‌رفته سرعت در بیانِ مطلب به دقت در ترسیم ِ حروف می‌چربد. حدس می‌زنم که زمانِ فراغت، که قلم و کاغذی به هم رسانده، بازی-بازی خواسته چیزی بگوید، اما کارش به بیانِ دقایق کشیده. و من در میانِ خطوط، مثل ِ مسافری اَم که از شهرهایِ باستانی دیدن می‌کند، هر بار، بار ِ قبل به تصویری دور در عکس‌ها و نوشته‌هایِ دیگران تبدیل می‌شود، و انگار این اولین نوبتی است که تن‌ام کوچه‌هایِ این شهر را پیاده و کنجکاو و از سر ِ دیدنِ واقعی سیر می‌کند. با اینکه می‌توانم خطِ بعد را حدس بزنم، با اینکه منطق ِ نوشته را خوب بلد اَم، با اینکه حتّا بویِ کاغذش برایم آشنا و دوست‌داشتنی ست، ولی هر بار که از اول شروع می‌کنم، انگار واقعاً از اول شروع کرده باشم. اما این بار، برای اولین دفعه، تجربه‌ای جدید داشتم. با مداد و کاغذ خواستم عین ِ همان نوشته‌ها را رونویسی کنم. خواستم دست‌خط همان باشد، و فاصله‌یِ خطوط و تاخوردگی ِ کاغذ و سوراخ ِ بامزه‌ای که رویِ این نسخه‌یِ منتخبِ من برای بازنویسی جا خوش کرده، خواستم همه را همان‌طور از آب در بیاورم. برای این کار به مهارت‌هایِ گوناگونی احتیاج است؛ یک استادِ مشابه‌ساز ِ ماهر، معمولا چندین و چند هنر ِ مختلف را فوتِ آب است. مثلا من واقعا با درآوردنِ آن سوراخ مشکل داشتم. سوراخی که لبه‌هایِ قهوه‌ای و نیم‌سوخته‌اش کار را برای مشابه‌سازی مشکل می‌کرد. اشتباهِ من این بود که اول شروع به کپی‌برداری از متن کرده بودم و بعد سعی داشتم خطوطِ تاخوردگی و آن سوراخ را شبیه‌سازی کنم. حالا اگر تلاشم برایِ شبیه کردنِ سوراخ به نتیجه نمی‌رسید مجبور می‌شدم کار را کنار بگذارم. اما خُب، فهمیدم که در کارم باید اول محیط و زمینه‌یِ کاغذها را به تناسب مرتب کنم و بعد بروم سراغ ِ ترسیم و طراحی ِ نوشته‌ها. تقریبا رویِ 10 ورق ِ متفاوت آزمایش کردم. سوراخ ِ سوخته‌یِ هیچ‌کدام شبیه درنمی‌آمد. اما در این بین داستان‌هایِ زیادی به کلّه‌ام می‌زد، و مهارت‌هایِ تازه‌تری پیدا می‌کردم. سوراخ فُرمی عجیب و غیرهندسی داشت، و همین‌کار را برایِ من ِ شبیه‌ساز دشوار می‌کرد. از طرفی همه‌یِ آن اتفاقاتِ عجیب و ناهندسی در محوطه‌ای بسیار کوچک و جمع-و-جور رُخ داده بود. به نظرم رسید با کاغذِ متفاوتی روبرو هستم، که نشانه‌هایِ متفاوتی رویش نقش بسته. متن را دوباره از اول خواندم. در بازنویسی ِ اخیر متوجه شده بودم که می‌شود بین ِ ساختار ِ جملات و تعبیراتی که اولِ کاغذ بود و آن‌هایی که در قسمتِ پایین ِ کاغذ جا داشت، مشابهت‌هایی دید. انگار که نویسنده یادش رفته این حرف‌ها را قبلا درستْ چند خط بالاتر، جور ِ دیگری زده و داشت دوباره آن پایین می‌زد، و انگار من، تا قبل از بازنویسی از این ماجرا مطلع نبودم. این را هم فهمیدم که چیزهایی که من کپی کرده بودم تا اندازه‌ای پُررنگ‌تر شده بود و فکر کردم این وضوح ِ رنگی شاید ربطی داشته باشد به وضوح ِ محتوایی که سر-و-کله‌اش تازه پیدا شده بود. پس تصمیم گرفتم دوباره، و پُررنگ‌تر نوشته را بازنویسی کنم. یکی از آن کاغذهایی که رویش سوراخ ِ نیم‌سوخته را شبیه‌سازی کرده بودم برداشتم و مشغولِ طراحی و تقلید شدم. عجیب بود، چون سه بار جمله‌یِ «دوست‌اش دارم» در صفحه تواتر داشت و من فقط همان بار ِ اول را جدّی خوانده بودم. و این اتفاق، که حالا دیگر برایم کاملا فرخنده بود، در سه گوشه‌یِ متفاوت از کاغذ، سه رویدادِ روحی ِ غیرتکراری و البته خوشایند را در ذهنم تداعی می‌کرد. نقطه‌ی پایانِ بندِ آخر را با فشار هرچه تمام‌تر که گذاشتم، تازه فهمیدم که چقدر نویسنده‌یِ آن سطور را دوست دارم.

۱۳۸۶/۳/۲۸

هزارتویِ خواب و مطلبِ من در کنار چندین نوشتهی بسیار خوبِ دیگر.

۱۳۸۶/۳/۲۴

برهنگی

چشم میگرداند و میگردد تا ببیند از نظر ِ معشوقاش در او چه نقطهیِ جذابِ نمایانی هست (نشانهیِ جذابیتاش کجا بیرون زده است؟)، سرسختانه همان را حذف میکند و به جنگِ آن نقطه میرود تا بیازماید باز هم خواستنی هست یا نه. معادلهیِ عجیبی شکل میگیرد. اگر باز هم خواستنی بود که خرم و خوش به حذفِ خود ادامه میدهد، اما اگر دیگر موردِ توجه قرار نگرفت، محض ِ خودارضایی، در حالی که دارد رخت و لباسی که از تن درآورده را دوباره به تن میکند، سطحی بودنِ معشوق را یادآور میشود و با حالتی پُرتوقع و حسرتبار میگوید؛ «ابله! آنچه هستم بسیار دوستداشتنیتر است از آنچه مینمایم.» اما این دروغ ِ بزرگی است که خودش هم به سختی باور میکند.

۱۳۸۶/۳/۲۲

مُدل‌اش را اگر بخواهم توضیخ بدهم، خُب، کج و کمی هم تلخ (این دو تا کلمه به خوبی می‌تواند او را در ذهن ِ شما تداعی کند). اما آن جنبه‌ای که من اصرار دارم روی‌اش توقف کنید و حسابی درگیرش شوید، آن است که این آدم اصرار ِ عجیبی دارد که علمی به نظر برسد. می‌دانم این هم خودش یک مدل است و شما هم خوب ازش سر درمی‌آورید، ولی مسئله این‌جا ست که او نوع ِ خاصی از علم-اِصراران است. یعنی چه عرض کنم! از آن‌هاش که لج ِ من را در می‌آورند، از آن‌هاش که ژست و فیگور زیاد بلد اَند و دوزار که به‌شان شک می‌کنی از دستِ خودت شاکی می‌شوی که بی‌جنبه ای و حالِ دیدنِ یک آدم ِ موفق ِ واقعا-علمی را نداری و از سر ِ حسادت و بدطینتی به در-و-دیوار گیر می‌دهی، و بعد باز برمیگردی و از-خر ِ-شیطان-پیاده-نشده، دوباره به علمی بودنِ این یارو شک میکنی و این بار زخمیتر از همیشه، احساست را دستمایهیِ دروننگریات میکنی و الخ ... بعله! خوب فهمیده‌اید، او از این دست آدم‌ها ست. بعد هم که در این دور-و-زمانه (و اصلا الان دلم خواست بگویم تو همه‌یِ دور-و-زمانه‌ها)، هر کس کمی معقول، ادعایِ چیزی را داشته باشد، سیندرلا و آناستازیا و دِرزیلا کم نیستند که بروند و تویِ بازی‌اش شرکت کنند و مثل ِ خودش یه‌وَری و کج، عقل از سر ِ من بپرانند و «من هم بازی - من هم بازی»کُنان راهِ معقولیت پیش گیرند و آه از نهاد و دود از گوش‌ام درآورند که؛ «البته، خودتان می‌دانید! سیستم ِ نظریه‌سازیِ لاپلامِنتوز، اساسا با آزمایش رویِ موش‌ها توانسته عدم ِ وجودِ خدا را تا فقط 300 سالِ دیگر تضمین کند، و این سیستم هنوز نیازمندِ بالا بردنِ دقت است.» و ما را می‌گویی، باز ویرمان می‌گیرد که «نه! هر که را می‌خواهید این وسط وکیل، ما کلا سر ِ کار ایم یا آن‌ها؟» و اگر بخواهیم یک کَمی خوب و معقول و دور از حاشیه، صاف و پوست‌کنده، یک تحلیل ِ منطقی از این شرایطِ واقعا گندیده ارائه بدهیم، یک بخش از وجدانِ بی‌پدر ِ خودمان، سریع دست به دامن ِ روح ِ زمانه و نظریه‌یِ نسبیتی می‌شود که حتّا ننه‌یِ حاج‌اصغر هم امروزه خوب در آن کارکُشته است، و وقتی این شاخه‌یِ پاراسمپاتیکِ درون‌مان اَه-و-اوه‌اش بالا می‌گیرد و ماجرایِ فهمیدن را در هر حالتی، به خودمان برگردانده و به حال-و-حولمان ربط می‌دهد، باور بفرمایید چاره‌ای نمی‌ماند جز این‌که هوس ِ یک فقره مشتِ محکم بکنیم که راست بخورد وسطِ ملاج‌مان و تصادفا همه‌یِ این بساطِ گندیده را لااقل آن تویِ مخ ِ گندگرفته‌یِ ما به هم بپیچد و این‌طوری تقاص ِ یک مجموعه-فکر را فقط با یک مُشت بدهیم، و صاف و پوست‌کنده، زل‌زده به چشم و بی‌خیالِ تمام ِ اَداهایِ اصولی ِ عالم، فقط بتوانیم بگوییم؛ «خفه شو!»

سالیانِ سال باید بگذرد تا وقتی رنگریزههایِ احساس لایههایِ عمیقتر ِ وجود را فراگرفت، بدونِ درنگ، دروننگریِ بیرنگ‌‌ات را پیدا کنی، یا بتوانی همه‌یِ آن لایه‌هایِ رنگین را با خنده‌ای بی‌خیال یا گریهای گسسته از زمینه، بیرون بریزی.

۱۳۸۶/۳/۱۸

نوعی آگاهی، نوعی انتظار، نوعی مترصّدِ تأثیر ِ چیزی بودن، تمام ِ تأثیر ِ آن چیز را خنثی میکند، درست، اما ما هنوز نمیدانیم سهم ِ گرسنگی در این بین چقدر است.

۱۳۸۶/۲/۲۶

«مردم» به مثابه‌ی «متافیزیک»

به عقیده‌ی من، جوّ ِ استبدادزده و غیرعقلانی ِ جامعه‌یِ ایران، مانع ِ این شده که شناختِ درست و مناسبی از "مردم" داشته باشیم. در تحلیل‌هایِ روزمره، اغلب احساس می‌شود آن چیزی که از طرفِ نهادهای رسمی در جامعه‌‎یِ ما بروز پیدا کرده و به اجرا در می‌آید، پایگاهِ اجتماعی ندارد و مردم با آن موافق نیستند و سلیقه و پسندِ گروهِ خاصی است که با تسلطِ نامتوازن بر ابزارهای سرکوب و قدرت همراه شده. این استدلال در ادامه‌ی همان ماجرایِ قدیمی است که می‌گوید؛ «حکومت در ایران، همیشه چیزی در مقابل ِ مردم بوده، و کارهایِ حاکمیت، از دلِ سلیقه‌ی مردمی، یعنی سلیقه‌یِ اجتماعی درنیامده.» در واقع، ما همیشه مشکوک بوده‌ایم به اینکه؛ آنی که آن بالا نشسته، از میانِ ما برخاسته، و انتخابِ واقعی و موردِ پسندمان بوده باشد. و به این معنی، ما همیشه سیاسی بوده‌ایم، یعنی همیشه حاکمیت را به مثابه‌ی جزءِ بیرونی ِ خود، خوب زیر ِ نظر گرفته‌ایم. از این نگاه، شأنِ «مستبد»، «شاه»، و «ولی ِ فقیه»، به فردی قُلدُر و دور-از-ما تبدیل می‌شود که هرچه می‌کند را، فقط از سر ِ ناچاری، و برای اینکه شالوده‌ی اجتماع از هم گسسته نشود تحمل می‌کنیم[1].

خیلی از اوقات، با عکس ِ این ماجرا هم روبرو ایم. یعنی کسانی که قدرت را به دست دارند، جوری وانمود می‌کنند که از رفتار و سلیقه‌شان، قرائتی مردمی و همه‌پسند ارائه بدهند، که یعنی؛ سلطه و اِعمالِ نظرشان موردِقبولِ اغلبِ افرادِ جامعه است، و در واقع، این‌ها نمایندگانِ مردم اَند، نه چیزی جدا از آن‌ها. این موردِ اخیر، و اینکه رجوع به آراءِ مردم منبع ِ مشروعیت به حساب بیاید، تا حدی نشان می‌دهد که، گفتمانِ دولتِ مُدرن در ایران نیز، خیلی به آراءِ مردمی وابسته است، و یعنی این یک ارزش ِ دولتی و پشتوانه‌ی عملی به حساب می‌آید که مردم هوادار ِ یک چیز باشند. مثلا می‌شود واکنش ِ نیروی انتظامی در موردِ طرح ِ «افزایش ِ امنیتِ اجتماعی» (مبارزه با بدحجابی ِ سابق!) را مثال زد. آن‌جور که من خوانده‌ام، نیروی انتظامی معتقد است که 60 درصد از مردم با این طرح موافق اَند، و پیام این است که؛ «نیروی انتظامی خودسرانه عمل نمی‌کند و کنترل و نظارتش از دلِ پایگاهی مردمی جوشیده و بیرون زده است.»

به نظرم واضح است که هر کدام از این حرف‌ها چه جور گوینده‌های "متعارفی" می‌تواند داشته باشد. مثلا کم اَند روشنفکرهایی که "دولتِ مُدرنِ" ایران را دولتی برخاسته از مردم بدانند. چیزی که در گفتمانِ روشنفکری خیلی به آن اتکا می‌شود، دامن زدن به همان گسستِ بین ِ حکومت و مردم است. به عنوانِ نمونه، سعیدِ حنایی ِ کاشانی یادداشتِ خیلی خوبی با عنوانِ «حجاب و جنگِ نشانه‌ها» نوشته. به نظر ِ من این یادداشت در کنار ِ نقاطِ مثبتِ فراوانش، یک جای کارش عجیب لنگ است: "مردم" در این نوشته فُرمی عاری از پیچیدگی و دقت دارد، و به نقطه‌ای نامشخص و سرکوبگر در خارج از گفتار/نوشتار ِ او تبدیل شده است. "مردم" نقطه‌ی متافیزیکی، و از همین رو، نقطه‌ای سرکوبگر در تحلیل ِ اوست. نباید ترسید. متافیزیک چیز ِ چندان عجیب و غریبی نیست. از نظر ِ من، متافیزیک، نقطه‌ای خارج از گفتار است که به وسیله‌ی آن بخواهند از یک پدیده‌ی متناقض، حقیقتی یک‌دست و کُلی بسازند، و همه‌ی تناقض‌ها را با ارجاع ِ به آن نقطه‌ی خارجی "ماست‌مالی" کنند.
در آن‌طرف درونِ حاکمیت نیز، رویکردی مشابه وجود دارد، و این متافیزیک با قدرتی هرچه بیشتر در حالِ تاختن است. در آنجا، این یک‌جور خودزَنی به حساب می‌آید اگر کسی بگوید: «دولت پایگاهِ مردمی ندارد. و برخی اعمالش سلیقه‌ای و بی-حساب-کتاب است.» و این تعبیر، جزءِ حیطه‌هایِ ممنوعه‌یِ گفتار، و چه بسا تخیل به حساب می‌آید.

فکر می‌کنم البته، در فضایِ غیرسیاسی (مثلا تا حدی، فضای برخی متفکرانِ آزاد از قیدِ قدرت)، راه‌های بیشتری برای تحلیل وجود دارد، و گفتار می‌تواند و امیدوار است که صداقتِ بیشتر و انسانی‌تری داشته باشد. [به تعبیر ِ فوکو،] حوزه‌ی سیاست حوزه‌ای است که طرد، کنارگذاری و پالایش ِ گفتار، با دقت و وسواس ِ سیاه‌تر و بیمارگونه‌تری جریان دارد، و در آن، جستجویِ راهِ رهایی و حقیقت‌جویی با مقاومتِ بی‌رحمانه‌تر و سرسختانه‌تری مواجه می‌شود. بنابراین توقع از یک متفکر ِِ بیرون از حوزه‌ی سیاست آن است که گفتارش را به صداقت مسلّح کند. صداقتی که بسیاری از اوقات شمشیری تیز علیهِ خود است. پیرایش ِ کلام از اجزایِ متافیزیکی، وظیفه‌ی متفکران است[2].

حالا، وجودِ حکومتی که جنبه‌های غیردموکراتیک و استبدادی دارد، و نمی‌شود مطمئن بود که کاملا از دلِ اجتماع درآمده باشد، مفهوم ِ "مردم" را در ادبیاتِ علوم ِ اجتماعی ِ ایران، به چیزی موهوم مبدّل کرده، به حدی که، کوچک‌ترین تغییر ِ اجتماعی، به طور ِ کلی این مفهوم را دست‌خوش ِ تحول و دگرگونی می‌کند[3].

ما می‌توانیم برای شناختِ مردم و رابطه‎‌اش با حاکمیت، متوجهِ ساختارها باشیم. تحلیل‌های ساختاری، طیفِ وسیعی از عوامل ِ غیرارادی و جبری‌گونه‌یِ زندگی ِ اجتماعی را به تصویر می‌کشند. مثلا شاید بشود گفت؛ حکومتِ ایران از طرفِ اقشار ِ زیادی از مردم موردِ حمایت قرار می‌گیرد، و این جور نیست که کلا حکومتی گسسته از مردم باشد. و اصولا با تحلیل ِ ساختاری، چیزها نمی‌توانند گسسته از هم باشند، فقط اینکه این پیوستگی ( ِ همه‌چیز به همه‌چیز)، الزاما واجدِ سویه‌هایِ اِرادی و اختیاری نیست. نوع و نحوه‌یِ حاکمیت در هر جغرافیایی، وابستگی ِ زیادی به امیال و خواهش‌هایِ ذهنی و عینی ِ مردمانِ آن دیار دارد[4]. در ادامه با تحلیل ِ روانکاوانه‌یِ مناسبات، که مبتنی بر تشریح ِ ناخودآگاه است، می‌توانیم بگویم؛ «کُنش» (یعنی عملی که واجدِ انگیزه و هدف است)، گاهی اوقات متوجهِ انگیزش‌ها و خواست‌هایی است که هیچ درکِ خودآگاه و مشخصی از آن‌ها نداریم. یعنی آن‌چیزی که به عنوانِ انگیزه‌ی عمل می‌شناسیم، چیزی نیست که در حیطه‌ی عقلانیتِ زبانی ِ ما به طور ِ مشخص دیده شود. و مثلا، کنش ِ «انتخاب کردن»، که به نظر، اِرادی و آزادانه می‌آید، تنها یک محصول است در ادامه‌ی جریان و روندِ زندگی ِ روزمره‌ی ما. آن‌چه/آن‌که انتخاب می‌کنیم در دلِ یک جریانِ ذهنی قرار دارد، که روایتِ ما را از واقعیت کامل می‌کند. در رَوندِ این جریانِ ذهنی، احساسات، علائق، امیال، و خواست‌هایِ بسیاری دخالت دارند که ما از کنارشان به سادگی رد می‌شویم، بی‌آنکه درباره‌ی حضورشان، و دامنه‌ی تأثیرشان به سطح ِ آگاهی برسیم. چارچوبِ آگاهی در زندگی ِ روزمره، بر اساس ِ این "غفلت"، و طبیعی پنداشتن ِ آنچه "طبیعی" می‌پنداریم استوار است. مردم فکر نمی‌کنند، مردم عمل می‌کنند.

از طرفِ دیگر، جدایِ از تحلیل ِ ذهنیت و کند-و-کاو در مقوله‌ی آگاهی و ناخودآگاه، تحلیل ِ مناسباتِ عینی هم، "بخشی" از چهره‌یِ مردم را برای ما آشکار می‌کند. مثلا در موردِ مقابله با بدحجابی توسطِ حاکمیت، می‌شود گفت؛ واقعا "برخی" از اقشار ِ مردم با این مقابله موافق و هم‌سوی اَند. ممکن است خودشان قدم جلو نگذارند و به طور ِ مشخص و صریح مخالفتِ خود را ابراز نکنند، اما مسأله این است که چنین برخوردی را می‌پسندند. بسیاری از خانواده‌ها با طرز ِ پوشش ِ پسران و دختران‌شان مشکل دارند و با آن مخالف اَند، اما دیگر حوصله‌ی سر-و-کله زدن و جنگ و دعوا را ندارند. نهادِ بازار (نهادِ تقویت‌کننده‌ی مادیِ هرچه سنتی است) با اغلبِ شیوه‌هایِ مُدرنِ زیستن مشکل دارد و آن را حقیر و روشنفکرمآب! می‌پندارد. حتی خیلی از دختران و پسرانِ امروزی، که ظاهرشان اصلا نشان نمی‌دهد که بتوانند مخالفِ لباس پوشیدنِ عده‌ای دیگر باشند، وقتی با برخی از انواع ِ پوشش مواجه می‌شوند، واردِ بازی می‌شوند، در آن شرکت می‌کنند، و می‌گویند: «خداییش این دیگه حق‌اش بود بگیرن‌اش!» این‌ها هم مردم ِ ما هستند، و چقدر هم که زیاد اَند.

بنابراین به نظر ِ من این تعبیر ِ آقای حنایی ِ کاشانی که؛ «مخالفت با نحوه‌ی پوشش ِ متفاوتِ زنان و مردان در جامعه‌ی ما ريشه‌ای اجتماعی ندارد و اجبار ِ گروهی از مردم بر گروهی ديگر نيست. مردم نبوده‌اند که گروهی را وادار کرده باشند «طوری ديگر» باشند و طوری ديگر زندگی کنند. اجبار به رفتارهايی خاص خواستِ گروه حاکم و آمر در حکومت بوده است» اصلا درست، به‌جا و دقیق نیست. و هیچ سویه‌ای از واقعیت را به ما نشان نمی‌دهد. مردم ِ ایران صرفا دوست ندارند مستقیما با هم طرف شوند، ولی برخاستن ِ واسطه‌هایی مثل ِ حکومت و نیرویی انتظامی برای مقابله با برخی گروه‌های اجتماعی، علاوه بر اینکه جنبه‌هایی خودسرانه و سلیقه‌ای دارد، بی‌ربط با متن ِ اجتماعی ِ ایران و خواستِ گروهی ِ برخی از مردم نیست. مردم ِ ایران یاد گرفته‌اند که برای مقابله با هم، به صورتِ هم بخندند و در ظاهر با هم هم‌دلی نشان دهند، و ناسزاگویِ نهادهای رسمی‌شان باشند و آنان را چیزی غیر از خود بدانند، ولی در عمل و در واقع، تمام ِ اعمال‌شان، و تمام ِ ذهنیت‌های پوسیده و گندیده‌شان به بازتولید و تأییدِ آن نهادها بیانجامد[5].

---
پانوشت‌ها:

[1] به عنوان ِ یک حاشیه‌ی نسبتا باربط، اینجا مثلا می‌شود، نظریه‌ی "جذابیتِ نهادِ شاهنشاهی" برای ایرانیان را مدِ نظر قرار داد. یک تحلیل مبتنی بر این است که «شاه» اساسا انسانِ دادگری بوده، و از قضا، به شیوه‌ای دموکراتیک انتخاب می‌شده، و در واقع، فردی بوده شناخته‌شده و سرآمد، یعنی بهترین ِ همه‌ی افراد. اما کم‌کم نهادِ شاهی از غایتِ اصلی‌اش (دادگری) منحرف شده و به سمتِ ماهیتی استبدادی تحول پیدا کرده. تحلیل ِ دیگر (و شاید در ادامه‌ی قبلی)، مشابهِ چیزی است که دکتر پیران به عنوانِ محور ِ استدلال پرورش داده است، و آن اینکه؛ استبدادْ "انتخابِ آگاهانه‌ی" انسانِ ایرانی است، و ایرانی همیشه، میانِ تشتّت و چند-دستگی و راهزنی‌ها و ناامنی‌های متعدد و پراکنده، به یک راهزنی و زورگویی ِ مستبدانه و واحد، که از طرفِ یک شاه باشد، تن داده است، به شرطی که آن شاه امنیت‌اش را تأمین کند، و در مقابل ِ دیگر-دزدان از او حمایت نماید.

[2] به نظر ِ من تنها هدفِ گفتگو و انتقاد، و حتّا تفکر، در علوم ِ انسانی، رساندنِ آدمی به کلامی دقیق (و نه یک‌پارچه) و زدودنِ غبار ِ متافیزیک از زبان است، در افقی بی‌پایان.

[3] برای نمونه، توجه‌تان را به فضایِ حسّی‌ ِ روشفنکرانی جلب می‌کنم که بعد از به قدرت رسیدنِ احمدی‌نژاد، از مردم سرخورده شدند و ضرورتِ نقدِ مردم و بازگشت به مردم را مطرح کردند، ولی تا قبل از آن، حضور ِ خاتمی را تماما به معنایِ پیروزیِ آرمان‌های مدرنیته تلقی می‌کردند.

[4] یک مسئله در اینجا واقعا دست-و-پا-گیر است، و آن هم مفهومی است به نام ِ "ایدئولوژی". یعنی مثلا فکر کنیم؛ اینکه مردم به بازتولیدِ حاکمیت کمک می‌کنند و به لحاظِ ساختاری مؤیدِ حاکمیت اَند، به این دلیل است که نوعی از "آگاهی ِ کاذب" توسطِ دولت به مردم سرایت کرده، و نمی‌گذارد توده‌ها واقعیت را آن‌چنان که هست ببینند. به نظرم این حرف آن‌قدر کلی و افسانه‌گون است که حتی نقدش هم نمی‌توان کرد. مقوله‌ی آگاهی را تا حدِ زیادی می‌شود، ضمن ِ تحلیل ِ مناسباتِ "ناخودآگاه"، موردِ بررسی قرار داد. اما ایدئولوژی به عنوانِ ابزار ِ مفهومی ِ نقدِ حاکمیت، اساسا واقعیتی است که ما را به تکرار ِ خودش وادار می‌کند، و به همین دلیل هم بیهوده به نظر می‌رسد. هر حاکمیتی (هر حاکمیتی) سویه‌های ایدئولوژیک دارد (حتا مناسباتِ خانوادگی، حتا مناسباتِ دوستانه)، ولی باید در نظر گرفت که رابطه‌ی ایدئولوژیک هرگز یک رابطه‌ی یک-طرفه نیست. به نظرم، بعضی‌ها با توسل به درکی سطحی از مارکس، این‌طور می‌فهمند که ایدئولوژی در سرآغازش، چیزی مربوط به حاکمیت است. این عده عموما فراموش می‌کنند که مارکس یک دیالکتیسیَن بود، و این یعنی در نظر نمی‌گیرند که؛ ایدئولوژی از مردم هم به سمتِ حاکمیت سرایت می‌کند. و چه بسا من که به دیالکتیک (در معنای وسیع‌اش که خود یک ایدئولوژی است) قائل نیستم، بخواهم بگویم؛ پایگاهِ آگاهی نه در حاکمیت، که در حکومت‌شوندگان است، یعنی در ذهنیتِ مردمی که الزاما در مناسباتِ عینی ِ قدرت کوچک‌ترین نقشی ندارند.

[5] من برای ادامه‌ی این بحث پیشنهاداتی دارم که برای خودم شرط کرده‌ام ادامه بدهم. یکی توجه به مقوله‌ی «تهران» است، به عنوانِ عرصه‌یِ فضایی ِ اصلی ِ بروز ِ تنش و گسترش ِ مدرنیته، که عملا دو حوزه‌ی عمده از جریانِ مقاومت را برای ما روشن می‌کند (تهران و هرچه که تهران نباشد). اینکه مقابله با بدحجابی و از آن طرف هم رواج ِ بدحجابی، همه در تهران (و شاید چند شهر ِ بزرگِ دیگر) به دقت دنبال می‌شود، به نظرم برای خودش نکته‌ای است، که سوالِ آقای حنایی ِ کاشانی را دقیق‌تر می‌کند، آنجا که می‌پرسد: حجاب برای جمهوریِ اسلامی نشانه‌یِ چیست؟

۱۳۸۶/۲/۲۳

طبع ِ والا

این که بفهمی درست زمانی که اصلاً فکرش را نمی‌کردی و توقّع‌اش را نداشتی تمام ِ فکرش به تو مشغول بوده، چیز ِ بسیار مطبوعی می‌تواند باشد اگر این قسمتِ ماجرا را که درست زمانی که فکر می‌کنی به فکرت است در اشتباه باشی را نادیده بگیری. زمانی که نیستی و به تو فکر می‌کند شورانگیزترین لحظه‌هایِ زندگی ِ توست که از درک‌اش محروم ای. در این لحظات چیزهایِ شورانگیز می‌توانند به چیزهای ترسناک و اضطراب‌آور هم تبدیل بشوند، وقتی تو دائم در این فکر باشی که چطور می‌شود فکر ِ یکی را تا آخر ِ عمر به استخدام ِ خودت درآوری. در واقع می‌شود: ای کاش یکی خَلق می‌شد - یا - یکی را خَلق می‌کردم که دائم ذکر ِ من را در دل‌اش بگوید و من از بودن‌اش مطمئن باشم، همچنین از بودن‌اش بی‌خبر باشم. ای کاش یکی بود که همیشه به آن شور ِ واقعی‌ای که من می‌توانم برانگیزم وصل می‌ماند، تا از این طریق خیال‌ام راحت باشد که یک جایی هست که من به طور ِ جاودانه‌ای حضور دارم. اگر من نباشم و به یاد آورده شوم، و یادم هیجانی را دامن بزند، به نوعی از پاکی و جاودانگی ِ آسمانی ِ خود آگاه و مغرور می‌شوم، که گویی کلیدِ رهایی‌اش درونِ جان‌هایی است که چیزی را/ کسی را به یاد می‌آورند. پس خواستِ به یاد آورده شدن و هیجان انگیختن جاه‌طلبانه‌ترین کوشش ِ یک جان می‌تواند باشد. در واقع فکر کنم می‌شود به نوعی قضیه را سر‌ـ‌و‌ـ‌تَه کرد و این طور فهمید که: بالاخره یک گوشه‌ای هست که تو همیشه در آنجا به یاد آورده می‌شوی و از دور با انگشتانِ خیالی که به تصویر ِ تو متّصل اَند و در ضمیری شادان نوازش و نغمه ایجاد کرده‌اند، فراخوانده می‌شوی. چه لحظه‌یِ وجدآوری! بعد هم البته می‌شود ادامه داد و نتیجه گرفت: تو فقط در جایی شور می‌انگیزی که بیشتر به شکل ِ «خاطره» و «یاد» باشی، و بنابراین فقط در جایی شور می‌انگیزی که از شورانگیزی‌ات بی‌خبر باشی، و بنابراین تنها در جایی می‌توانی واقعاً خودت باشی و در اوج ِ اوج بمیری که هرچه کمتر آنجا باشی. تا حالا همین طور بوده دیگر؟ تا حالا سعی کرده‌اند (مرجع ِ ضمیر ِ سوّم شخص ِ جمع ِ غایب هم غایب شده تا در اوج بمیرد! هر چند بدبختانه خودش این در اوج مردن را نمی‌فهمد) دنیا را اینجوری بفهمیم؟ این‌ بوده دیگر رسم ِ زندگی؟ حالا در مقابل کجا را ساخته‌اند که یک دلِ سیر از این ماجرا روی بگردانیم؟ یک جای این ماجرا می‌لنگد. چرخ ِ انسان همیشه لنگ است؟

۱۳۸۶/۲/۱۵


یک روز بلند شدم که بروم و لبانش را بمکم.
هوا هم آفتابی بود.
من هم یک ساعت زودتر بلند شده بودم.
ساعت هم نداشتم.
تن‌ام هم به شدت بو می‌داد.

یک روز بلند شدم که بروم و محکم به آغوش‌اش بکشم.
پول که اصلا نداشتم.
شلوارم هم کهنه و پاره-پوره بود.
فیلم ِ محبوبم هم همه‌پسند شده بود.
خیابان هم عجیب خلوت بود.

یک روز بلند شدم که بروم و دستانش را بفشارم.
خیلی هم خواب‌آلود بودم.
حقیقت‌گویی را هم پس می‌زدم.
جورابِ تمیز هم نداشتم.
راه هم خیلی دور بود.

یک روز بلند شدم که بروم و آرام در گوش‌اش زمزمه کنم.
به مرامی-مسلکی که اعتقاد نداشتم.
چیزی هم که مرا گرم نمی‌کرد.
پنجره‌ی روبرویی هم مدت‌ها بود بسته بود.
شعری-چیزی هم از بَر نبودم.

یک روز بلند شدم که بروم و خیره و پرت نگاه‌اش کنم.
خوشگل‌های خیابان همه از دَم احمق بودند.
مریدِ هیچ کس هم نبودم.
بدن‌ها که چنگی به دل نمی‌زد.
حسرتِ چیزی را هم نمی‌خوردم.

۱۳۸۶/۲/۵

Pulp Fiction

خواهی-نخواهی بریدنِ سرهای یکی از خونواده‌ها به من واگذار شده بود و من بی اون‌که فکر کنم، یا به خودم اجازه‌ی فکر کردن بدَم، باید سرها رو می‌بریدم. چاقوی کوچیک امّا تیزی دستم بود. سر ِ چاقو خمیده بود و دسته‌ی سفیدی از جنس ِ عاج داشت. این کار رو برای اهدافِ نیک‌مون انجام می‌دادیم، و من حس می‌کردم قطعیتی که تو بریدنِ سرها از خودم نشون می‌دَم، تأثیر ِ فوق‌العاده‌ای رو اطرافیانم می‌ذاره. یکی‌یکی بالای بدن‌هاشون که به شکم رو زمین دراز بود می‌رفتم، دستم رو روی سرشون می‌ذاشتم و چاقوم رو محکم روی گردن‌شون می‌کشیدم. از خودم تعجب می‌کردم. اون‌ها هم اصلا مقاومت نمی‌کردن. با هر بار کشیدنِ من، که سعی می‌کردم قطعیتِ شگفت‌آوری توش باشه، خونِ تازه بیرون می‌زد و زخم ِ عمیق‌تری ایجاد می‌شد. توی ذهنم منتظر بودم که به خِرخِره‌شون برسم و چاقوم گیر کنه و زور ِ بیشتری بخواد، اما نمی‌رسیدم. من هم کار رو رها می‌کردم، به گمونِ اینکه دیگه خودشون می‌میرَن. همین که یه جوری می‌فهمیدم شاهرگ رو زده‌ام و خون با فشار بیرون می‌زنه، دست از کار می‌کشیدم. سعی داشتم ذهنی راضی بشم که کار رو خوب انجام دادم. اما دیدم کسایی که گردن‌شون رو بریدم، هنوز زنده اَن و زیر-چشمی دارن منو نگاه می‌کنن. ترسیدم ... ترسیدم مبادا بلند شن و در حالی که دست‌شون رو روی گلوشون فشار می‌دن، راه بیافتن و من مجبور باشم به زخم ِ گردن‌شون نگاه کنم. از اینکه باید منتظر می‌شدم تا بمیرن حس ِ خوبی نداشتم. یکی-دو تاشون مُرده بودن و چند تایی هنوز جون داشتن. می‌شد حس کنم که کارم تمیز نبوده، و از این لجم می‌گرفت، که کاری به این مهمی، مثل ِِ کشتن ِ یه آدم، حتما باید تمیز باشه، و گرنه میانه‌حالی‌اش حالِ خودت و هرکسی که داره به ماجرا نگاه می‌کنه رو به هم می‌زنه.

۱۳۸۶/۱/۲۵


لذت و خوشی، موضوع ِ این شماره‌ی هزارتو است.
من هم چیزی نوشته‌ام، که می‌تونید اگه خواستید پای همین پُست درباره‌اش نظر بدید.

۱۳۸۶/۱/۲۰


- بهشت کجاست؟
- هر جا که اینجا نیست.

۱۳۸۶/۱/۱۶

تزهایی درباره‌ی درست اندیشیدن / اندیشه‌ی درست

1)
این روزها می‌بینی که همه می‌گویند: درست بیاندیش، خوب فکر کن، عقلت را به کار بیانداز. درست اندیشیدن یک فضیلت است.
این یعنی اگر اصولِ اندیشیدن را به کار ببری، اگر مثلا در به کارگیریِ فهم ِ خود دلیر باشی، یا مثلا در نقّادیِ اندیشه‌ی دیگران منصفانه رفتار کنی، یا مثلا حرف‌هایت را از تعصّب و خودسری پاک کنی، آن وقت می‌توانی درست بیاندیشی؟ درست اندیشیدن، یک راه است، یا یک نتیجه؟ مقصد است یا مسیر؟

بعضی وقت‌ها چنین وانمود می‌شود که درست اندیشیدن باید به چیزی اشاره کند؛ به مقصدی، به انتهایی، به درستی ِ آنچه به آن می‌اندیشی، به چیزی که آنجا هست، و تو باید آن را درست به دست بیاوری. وقتی درست می‌اندیشی، لابد باید به اندیشه‌ی درست دست بیابی. ولی آیا «باید درست اندیشید تا به اندیشه‌ای درست دست یافت؟» محض ِ رضای هر که رضای او مایه‌ی آرامش ِ شماست، آیا تا به حال کسی را دیده‌اید که درست اندیشیده باشد؟ محض ِ نمونه فقط یکی!
در اوج ِ پاکی از تعصّب، در اوج ِ دور ماندن از احساس، در اوج ِ تعطیل کردنِ پیش‌داوری‌ها (در اِپوخه‌ی ناب)، آیا می‌شود درست اندیشید؟ نمونه‌ای هست که نشان بدهید؟ آها! باید باشد. باید حتما نمونه‌ای برای درست اندیشیدن باشد. و گرنه چرا بعضی‌ها تمام ِ همت‌شان این است که به دیگران درست اندیشیدن را یاد بدهند؟

2)
انصاف باید داد. آنکه می‌گوید اندیشیدن باید درست باشد، منظورش این نیست که اندیشه باید به نتایج ِ درستی برسد، بلکه فقط توصیه‌های رَوشی می‌کند. اصلا نتیجه این وسط مهم نیست، اینکه فکر ِ شما چطور کار کند مهم است. درست اندیشیدن در واقع ناظر به نحوه‌های اندیشیدن است، به چارچوبِ اندیشیدن، و این‌ها دقیقا یعنی؛ دلیر بودن، انصاف داشتن، دوری از تعصب (همه به میزانی نسبی البته). اینها که باشد، شما می‌توانید با خیالِ راحت بیاندیشید، و به هر نتیجه‌ای که دل‌تان خواست برسید. در واقع، کسی که درست می‌اندیشد، اصلا به نتیجه فکر نمی‌کند. فکر کردن به نتیجه خود، بزرگ‌ترین پیش‌داوری است، بزرگ‌ترین عدولِ از انصاف. بنابراین بهتر است ندانید چه نتیجه‌ای درست است (یا اینکه بهتر است دانسته‌های خودتان را پنهان کنید، یا لااقل چنین وانمود کنید که اندیشه‌ی درست برای‌تان بی‌اهمیت است، مهم درست اندیشیدن است. و تَهِ دل‌تان امیدوار باشید که دیگران از خلالِ درست اندیشیدن، به اندیشه‌ی درست –همانی که انتظارش را دارید- برسند).

در اینجا مهم‌ترین قاعده‌ای که یک درست‌اندیش باید به کار ببرد، شناختِ محدودیت‌های اندیشیدن است، و مهم‌ترین محدودیت برای اندیشه «متافیزیک»، یعنی آنچه فکر و خرد به آن راهی ندارد. یک درست‌اندیش ِ امروزی باید از متافیزیک مُبرّا باشد. روزگاری، بزرگ‌ترین متافیزیک دین و خدا بود (حالا هم البته کمابیش در ایران وضعیت به همین ترتیب است)، اما در یک سطح ِ تکامل‌یافته‌تر، بزرگ‌ترین متافیزیک، یعنی مهم‌ترین چیزی که اندیشه باید به پنهان‌کردن‌اش مشغول باشد، نفع ِ شخصی و احساسات و نگرش ِ پیش‌داورانه است (تقریبا همه‌ی مدرنیست‌ها وقتی می‌گویند درست بیاندیش، منظورشان این است که بی‌خیالِ باورهای مذهبی‌ات شو، بی‌خیالِ خدا، و بی‌خیالِ تعصباتِ کوری که اندیشه را جهت می‌دهند. و در دل نیت می‌کنند که از این طریق، دارند یک سکولار ِ واقعی می‌پرورانند. به مقدسات سوگند، که من بارها این‌جوری اندیشیده‌ام).

3)
در حوزه‌ی روش، این دیگر یک حرفِ تکراری و نخ‌نماست که «باید از پیش‌داوری پرهیز کرد.» دیگر همه می‌دانند که نمی‌شود از پیش‌داوری پرهیخت. تنها کاری که امروزه می‌کنند (و احتمالا همیشه کرده‌اند)، تعدیل ِ پیش‌داوری‌هاست، به شیوه‌های بدیع و خلاق، جوری که گاه به چشم بیاید و گاه از چشم‌ها دور بماند. عُلمای روش همیشه به ما یاد می‌دهند که چه نوع حرف‌‎زدنی موردِ پسند قرار می‌گیرد. و البته تأکیدِ همه‌شان بر عناصر ِ بوئیدنی، چشیدنی، دیدنی، شنیدنی، بساویدنی، و به طور ِ کلی حس‌کردنی و مشاهده‌پذیر است. خلوص ِ حس باید حفظ شود، تا در نهایت روایتی که ما از کنار ِ-هم-چینی ِ دریافت‌هایمان به دست می‌دهیم، قانع‌کننده جلوه کند.

4)
اگر کسی پیدا نشده که به اندیشه‌ی درست رسیده باشد، درست اندیشیدن به چه درد می‌خورد؟ اگر هر اندیشه‌ای از بدو ِ تولد ناقص و ناکامل است، حکمتِ درست اندیشیدن در کجایش پنهان شده است؟ می‌دانیم که در نتیجه‌اش پنهان نیست. می‌دانیم که اندیشه هیچ وقت دامن ِ درستی را نمی‌گیرد، هیچ وقت کامل نمی‌شود (یا لااقل امیدوارم که بدانیم). و خواهش می‌کنم نگویید «اندیشه خود هدفِ خود است.» هیچ چیز هدفِ خودش نیست (و گرنه باید خدایی وجود داشته باشد). اندیشه‌ها صرفا می‌توانند خوب‌تر یا بدتر تلقی بشوند، آن‌هم به میزانِ سودی که به ما می‌رسانند، و تازه آن‌هم به میزانی که عملی و واقعی باشند، یعنی بشود مطابق‌شان زندگی کرد (و معمولا اندیشه‌ی خوب مالِ آدم‌های خوب است و ...). از نظر ِ من البته، «اندیشه‌ی درست» در واقع یعنی همان «اندیشه‌ی من»، که با آن به سنجش‌گریِ افکار ِ این-و-آن می‌پردازم، و وقتی کسی را به درست‌اندیشی دعوت می‌کنم، انتظار دارم که در نهایت، از رهگذر ِ درست‌اندیشی به اندیشه‌ی من (یعنی اندیشه‌ی درست) صحه بگذارد. جنگِ اندیشه‌ها جنگِ زندگی‌هاست. من در واقع با زندگی ِ تو مخالف اَم که با اندیشه‌ات به مخالفت برمی‌خیزم. یا بگذار بگویم: دارم در مقابل ِ زندگی ِ تو از حیثیتِ زندگی ِ خودم دفاع می‌کنم (جنگِ اندیشه، وقتی به رویارویی و گفتگو می‌رسد، شبیهِ نبردِ این شمشیرزن‌های حرفه‌ای می‌شود که تو فیلم‌ها می‌بینیم: هزار جور حرکت به شمشیرشان می‌دهند، و بعد کنار می‌روند و ثابت می‌ایستند. تازه بعد از کنار رفتن‌شان است که دشمن می‌افتد زمین و می‌فهمی: اوه! اوه! اوه! شمشیرش چه زخم‌های کاری‌ای به جا گذاشته. نتیجه: اثر ِ یک گفتگوی عمیق را، همیشه بعد از گفتگو در خودتان دنبال کنید، حتی سال‌ها بعد).

5)
شاید، حکمتِ درست اندیشیدن همین جاست: درست بیاندیش، تا شاید کمی مثل ِ هم بیاندیشیم (هر که می‌گوید «درست بیاندیش»، در واقع دارد می‌گوید: «مثل ِ من بیاندیش.»)

6)
من احتمالا هرگز نمی‌توانم بگویم (و نمی‌گویم) «درست بیاندیش» (چون می‌دانم که نمی‌توانی. چون «من» نیستی)، اما شاید فقط بخواهم بگویم: «بیاندیش (هر جور که دوست داری)، و حرف بزن (هر جور که دوست داری).»

۱۳۸۶/۱/۱۴

پیش‌بینی به سبکِ انگلیسی

این روزها ماجرای باغ ِ قلهک [+ و +] که در اختیار ِ دولتِ انگلیس است، موضوع ِ حساسی شده. خلاصه‌اش این است که یک باغی هست تو قلهک، خیلی بزرگ و سرسبز، که ناصرالدین‌شاه در اختیار ِ سفیر ِ بریتانیا قرار داد. حالا عده‌ای -بعد از این همه سال- این مسئله را مطرح کرده‌اند که مالکیتِ این باغ اشکال دارد (اشکالاتِ شرعی/حقوقی)، و انگلستان به طور ِ قانونی نمی‌تواند صاحبِ این باغ باشد و حق ِ تصرف در آن را ندارد، و باید هرچه سریع‌تر این باغ را تخلیه کند و به دولتِ ایران تحویل بدهد.

مشکلاتِ شرعی و حقوقی از اینجا درآمده که باغ ِ قلهک یک زمین ِ خالصه است. حالا این یعنی چه؟
در فقهِ اسلامی، بعضی املاک و زمین‌ها اسم‌شان هست «خالصه». به این معنی که حاکم ِ سرزمین اسلامی است که باید درباره‌ی نحوه‌ی استفاده از این زمین‌‎ها نظر بدهد، و به طور ِ کلی، این زمین‌ها مالکِ قطعی ندارند و طبق ِ نظر ِ سلطانِِ زمانه، نوع و نحوه‌ی مالکیت‌شان تعیین می‌شود. و هر موقع هم که حاکم ِ وقت اراده کند، می‌تواند این زمین‌ها را پس بگیرد، یا به کس ِ دیگری ببخشد، یا تغییر کاربری بدهد. معمولا البته پادشاهان از حق ِ شرعی -و به تبع ِ آن قانونی ِ- خودشان در تصرفِ این زمین‌ها استفاده نمی‌کرده‌اند و می‌گذاشتند که آن مِلک، وضع ِ موجودش را حفظ کند، و درصدی از درآمدِ زمین را به عنوانِ حق ِ مالکیت یا مالیاتِ زمین می‌گرفتند، و یا اینکه کلا آن زمین را به عنوانِ هدیه به نزدیکان و دوستان‌شان می‌بخشیدند تا از عوایدش استفاده کنند. ولی باز در نهایت، مالکِ زمین ِ خالصه شخص ِ خودِ سلطان و پادشاهِ وقت است. تو دوره‌هایِ مختلفِ تاریخی هم، بسته به اوضاع-احوال و شرایط، استفاده از این حق ِ پادشاهی یک جور دستاویز ِ قانونی/شرعی بوده در خدمتِ پادشاه.

یکی از کسانی که از این حق (حق ِ تصرف در زمین‌های خالصه) استفاده می‌کند رضاخان است. موقعی که رضاخان سر ِ کار می‌آید و رئیس‌الوزرا می‌شود، به طور ِ قانونی، بعضی از املاکی که قبلا توسطِ پادشاهان و حاکمانِ دیگر به خوانین و زمین‌دارها واگذار شده بوده را مطالبه می‌کند. در آن موقع، حکومتِ خوانین و قُلدُرهای محلی به اوج ِ خودش رسیده بود. تقریبا هر تکّه از ایران، مستقل از حکومتِ مرکزی اداره می‌شد. رضاخان برای اینکه بهانه‌ی قانونی برای اِعمالِ حاکمیت در مناطق ِ مختلفِ ایران داشته باشد، یکی از شیوه‌هاش این بوده که زمین‌های خالصه را مطالبه کند. با این کار، هم نفوذِ حکومتِ مرکزی را دوباره گوشزد می‌کرده و قدرتِ منطقه‌ای‌اش را افزایش می‌داده، و هم اینکه اگر با مقاومت و تمرّدِ مالک‌ها و خوانین روبه‌رو می‌شده، به حکم ِ قانون مجازات‌شان می‌کرده و دارایی‌شان را می‌گرفته.

حالا من تو کتابِ تاریخ ِ خوزستان (نوشته‌ی آقای مصطفی انصاری)، یک تلگرام دیدم از کاردار ِ انگلیس در ایران، که خیلی بامزه، از روی حوادثِ آن روزهایِ ایران، به شیوه‌ای آینده‌نگرانه، از این اقداماتِ حکومتِ ایران ابراز ِ نگرانی می‌کند. نگرانی و ترس ِ انگلیسی‌ها این بوده که این روش ِ پس گرفتن ِ زمین‌ها و املاک، یک جور کَلَک و حُقّه باشد، و تبدیل به سابقه و راه-و-رسم ِ قضایی بشود و منافع‌شان را به خطر بیاندازد. او پیش‌بینی می‌کند که ممکن است ایرانی‌ها این کَلَک را سر ِ زمین‌های قلهک و اراضی ِ نفت‌خیز هم سوار کنند:

«کاردار ِ انگلیس در تلگرام ِ مورخ ِ 14 اوتِ 1924 خود به وزارتِ خارجه، این واهمه را چنین خلاصه کرده بود:
چنین عملی راه را برای حکومتِ ایران باز خواهد کرد که بتواند با یک گردش ِ قلم، فرمانِ مربوط به امتیاز ِ شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس، و یا فرمانِ مربوط به واگذاریِ دِه و زمین‌های قلهک به حکومتِ عِلیّه‌ی انگلیس را لغو کند.» (انصاری:صفحه‌ی 238)

۱۳۸۶/۱/۵


مشتاقانه، در سکوت و پرهیز، صبر می‌کند محبوب‌اش بیاید، تا به سکوت و پرهیزش ادامه بدهد.

۱۳۸۵/۱۲/۲۵


شماره‌ی چهاردهم هزارتو هم منتشر شد، با کُلی مطلبِ تازه درباره‌ی نشانه. من هم یکی نوشته‌ام، که اگه خواستید بخونید و نظرتون رو به‌ام بگید.

۱۳۸۵/۱۲/۱۵

سکوت برای فعالانِ جنبش ِ زنان

بعضی چیزها را باید خاطره کرد. باید حس-و-حال‌شان را جاودانه کرد. ذکرشان نباید زیاد تکرار شود. نباید برایشان مراسم گرفت. نباید مُدام به عنوان نمونه و شاهد پیش ِ چشم ِ دیگران احضارشان کرد. نباید زیاد درباره‌شان بنویسی، بگویی، حرف بزنی. نباید زیاد به رخ ِ کسی بکشی‌شان، حتی به رخ ِ هم‌زبانان و هم‌رزمان‌ات. باید مثل ِ یک آه همیشه از گوشه‌ی لبت به هوا بروند. در گوشه‌ی لبخندت آهی باشند، که یک‌ریز و بی‌وقفه به هوا می‌روند.

بعضی چیزها را باید گرم و هیجان‌زده نگه داشت. از واقعیت‌شان که دور شوی، فاصله که بگیری، به ضرب-و-زور ِ تکرار و نماد و نشانه به یادشان می‌آوری. من ترجیح می‌دهم در این‌جور مواقع سکوت کنم. نه چیزی بگویم، نه عملی را محکوم کنم، و نه با کسی حس ِ هم‌دردی‌ام را تقسیم. هر چیز که بخواهم بگویم، به عقلانیتی تحلیل‌گر و خُرده‌بین محتاجم می‌کند که از اساس چیزی دورکننده و اِغواگر است. خیلی‌ها به احترام ِ خیلی‌چیزها سکوت می‌کنند. «سکوت» یک نشانه است. مستقیم‌ترین دالِ ممکن، شاید هم فلسفی‌ترین‌اش، که قلبِ یک مفهوم را نشانه می‌رود، خودِ آن مدلول، همانقدر داغ، همانقدر نزدیک.

چیزی که مرا نسبت به یک واقعه هوشیار می‌کند، و عمق ِ تأثر ِ دل‌های متأثر را برایم برملا، نه حرف‌هایی است که می‌زنند، نه تحلیل‌هایی که می‌کنند، سکوت‌شان، که برخاسته از ناتوانی‌شان در بیانِ بزرگی ِ آن چیزی است که در دل‌شان خانه کرده، بیشتر از هر چیز تکان‌ام می‌‌دهد. من شیفته‌ی جمعی اَم، که به احترام ِ آنان که می‌ستایند، بلند می‌شوند و سکوت می‌کنند. در این بلندی و سکوت جدّیتی هست که هر نگاهِ کنجکاو را گران می‌آید. من شیفته‌ی این جدّیت اَم.

۱۳۸۵/۱۲/۱۴


به چشماش که نگاه می‌کنم، انگار نقطه‌ی مکثی رو می‌بینم. انگار بخواد به آرومی شک کنه. واسه همین آروم پلک می‌زنه، مثل ِ همه‌ی کسایی که آروم پلک می‌زنن و در واقع دارن زمان رو برای عمل به تأخیر می‌اندازن. با پلک‌هاشون زمان رو نگه می‌دارن. می‌گم بخند. می‌خنده. اما نمی‌دونم چرا انگار به تَهِ دلم می‌خنده. می‌گم نگاه کن. نگاه می‌کنه. اما نمی‌دونم چرا نگاه‌اش به پس ِ کله‌ام می‌چسبه، به پشتِ گردن‌ام، اونجا که انگار یکی دستِ خیس و سردش رو شَتَرَق می‌زنه، نشون به اون نشون که به چشماش که نگاه می‌کنم، نگاه‌اش به پس ِ سرم می‌چسبه. من تکلیف‌ام با همه‌چی معلوم نیست، علی‌الخصوص با نگاهِ اون، که مثل ِ یه دستِ خیس و سرد از صورتم رد می‌شه، می‌ره اون ور ِ سرم و درست پشتِ گردنم رو می‌گیره. شوت می‌شم به پله‌ی اول، به نخستین شهر ِ معرفت، به خَم ِ اولِ کوچه‌ی اول. انگار زادگاهِ من اونجاست، انگار من همیشه اونجا بوده‌ام، به چشماش که نگاه می‌کنم. هِی می‌خوام برگردم. حُبُ‌الوطن داره قلب‌ام رو فشار می‌ده، بدجور، جوری که هِی می‌خوام برگردم.

۱۳۸۵/۱۲/۹

انرژی ِ زیستن

به عقیده‌ی من آنچه عامی را از خاص جدا می‌کند، دل برگرفتن از خوشی و لذت است، آن هم درست هنگامی که در مُشت‌ات است و به قدر ِ کیفوری و عیش از آن چشیده‌ای. حافظ هم گفته: «آن که یک جرعه مِی از دست تواند دادن ...»

۱۳۸۵/۱۲/۸

فضای لطیف

[لُطفِ اول:]
مردی کاملا عادی، با چشمانی که اندکی بلاهت و مهربانی را توأمان دارد، با جثه‌ای لاغر و رنگ‌پریده، که با کودکان دائم شوخی و بازی می‌کند، می‌خندد و به آن‌ها لطف می‌ورزد: یک مهربانی ِ کاملا عادی و موردِ انتظار.

[لُطفِ دوم:]
مردی شُسته-رُفته، با کَلّه‌ای طاس و ابروها و چشمانی کشیده رو به بالا، که از آن‌‎ها غضب و شرارت و قلدری می‌ترواد، همراه با سبیلی تاب‌خورده و نوک‌تیز، و جُثه‌ای بسیار ورزیده و مهیب، با لباسی عجیب و رازآلود، که گویی برای قامتِ خون‌ریز ِ او دوخته شده، چنان بازیِ کودکان را نگاه می‌کند که هرلحظه گمان می‌بری؛ حالا وقت‌اش است که گردنی را بشکند، یا شکم ِ یکی را سفره کند. اما همین‌که کودکی خُرد از مقابل‌اش می‌گذرد، به مهربانی و عطوفت لبخندی می‌زند و دستِ پُرقدرت‌اش را به نرمی بر سر ِ کودک می‌کشد و از او می‌گذرد: جوشش ِ لطفی عظیم، بسیار عظیم‌تر از لطفِ پیشین، در فضایی نامُنتَظَر.

۱۳۸۵/۱۲/۷

پرده‌دار

شاید این قارقار ِ کلاغ‌ها
هم‌همه‌ای مبهم و مطلوب است،
گفتگوی سرخوش ِ ارواح را،
تا به دهانِ وزنده‌ی باد نرسد،
سرودخوانِ زمزمه‌ی تو با من.

۱۳۸۵/۱۲/۴


همان هستید که شب با خیال‌اش به خواب می‌روید.

۱۳۸۵/۱۱/۳۰

ورد

صمٌ بکمٌ عمیٌ، فهم لا یعقلون.

مثل ِ لحظه‌ای که بخواهم حرفِ خوبی را دوباره از دهانت بشنوم،
خود را به نشنیدن می‌زنم،
به نشنیدن،
تا آنجا که دیگر نمی‌شنوم.
لبانت را در حرکاتِ دهانت خوش دارم،
پس به سفیدیِ دندان و سرخی ِ کامت خیره می‌شوم،
خیره‌تر،
تا آنجا که دیگر نمی‌بینم،
نمی‌شنوم
نمی‌بینم
نمی‌شنوم
نمی‌بینم
نمی‌شنوم
نمی‌بینم
...

۱۳۸۵/۱۱/۲۷


شماره‌ی سیزدهم ِ هزارتو موضوع‌اش «مستی» است. این هم اولین مطلبِ من در آن است.

۱۳۸۵/۱۱/۱۹

- چرا باید کتاب‌های تاریخ ِ مذاهب و آراء و عقاید را خواند؟
- محض ِ تفریح

راست گفته‌اند که؛ «شنیدن مانندِ دیدن نیست[1]»، چراکه آنچه عیان و آشکار است را بیینده می‌بیند، درست در همان زمانی که هست، و درست در همان مکانی که اتفاق می‌افتد. اما اگر نبود کژی‌ها و نقص‌هایی که به اخبار و شنیدنی‌ها وارد می‌شود، برتریِ خبر بر دیدن و نظاره کردن، روشن می‌شد. چراکه «دیدن» قدکوتاه است، نمی‌تواند از محدودیت‌های زمانی فرا برود. ولی در عوض، «خبر»، هم «هست»ها را در بر می‌گیرد، و هم «نیست»ها را، یعنی هم شامل ِ چیزهای موجود می‌شود (حال)، هم چیزهایی که به زمان‌های گذشته تعلق دارند (گذشته)، و هم چیزهایی که هنوز زمان‌شان فرا نرسیده (آینده). و گویی در این بین، «نوشتن» نوعی از نقل ِ «خبر» است، که برتر از انواع ِ دیگر ِ آن است. اگر نبود آثاری که با پشتکار و همتِ نویسندگان جاودانه شده، ما چطور می‌توانستیم از حال-و-روز ِ مردمانِ گذشته مطلع باشیم؟

اما خبر و شنیدنی‌ها درباره‌ی اتفاقات و وقایع ِ شُدنی و محتمل، به طور ِ یکسان، در معرض ِ «راست» و «دروغ» اَند، و هر دو ِ اینها خبر را متأثر می‌کنند؛ چون که اراده و میل ِ مردم متفاوت است، و ستیز و جنگ بر سر ِ این امیال، خویِ غالبِ مردم.

کسی را می‌بینی که به دروغ، و برای اینکه در نظرها بزرگ جلوه کند، خودش را از نژاد و تبار ِ والا و خوب به حساب می‌آورد، و برای اینکه به مُرادش (بالا بردنِ قدر و منزلت‌اش) برسد، عیب و نقص و بدی را به نژادی دیگر منتسب می‌کند. اما این‌ها همگی از تحریکاتِ شهوت اَند، و بنابراین نکوهیده و ناپسند.

همچنین، کس ِ دیگری را می‌بینی که به جهتِ دوستی و محبت‌اش به یک قوم ِ خاص، یا حتی به خاطر ِ کینه و عداوتی که با طایفه و قومی دیگر دارد، دروغ می‌گوید. این آدم هم مثل ِ همان قبلی است، چون یا از سر ِ محبت، یا از سر ِ غضب و ناراحتی چنین کاری را می‌کند.

ممکن است کسی «دروغ» بگوید، چراکه می‌خواهد به «خیر» و «نیکی» دست پیدا کند، منتها با پَستی ِ طبع. یا شاید دروغ بگوید، چون می‌خواهد «شر» و «بدی» را از خود دور کند، منتها با سُستی و ترس.

یا کسی را می‌بینی که به طور ِ ذاتی دروغگو است، به حدی که ممکن است فکر کنی، اصلا طبیعتِ او با دروغگویی شکل گرفته، و او جز دروغ نمی‌تواند بگوید. و این هم البته از نشانه‌های شرارت، و ناپاکی‌های پنهانی ِ طبیعی است.

یک نوع دروغگو هم هست که از سر ِ تقلید و نادانی، حرف‌های دیگر دروغ‌گویان را تکرار می‌کند، و نقش ِ واسطه را در رساندن خبر به شنوندگان دارد. همان خبر ِ ناراستی که یک دروغگو –با اوصافی که از ایشان نقل کردم- آغازگر ِ آن بوده.

ولی کسی که از دروغ‌گفتن پرهیز می‌کند، و راست‌گویی پیشه می‌کند، حتی پیش ِ دروغگویان هم محبوب است، که گفته‌اند «حق را بگویید، حتی اگر به ضررتان تمام شود[2].» مسیح هم در انجیل حرفی دارد به این معنی که «در روشن‌کردنِ حق پیش ِ چشم ِ شاهان، از بزرگی و جاهِ آن‌ها متأثر نشوید، چراکه شاهان تنها بر تن ِ شما فرمان می‌رانند و بر نفس و درون‌تان حکومتی ندارند[3].» و این دستوری است که انسان را به خودِ دلیری راهنمایی می‌کند، به دلیریِ واقعی، همان که وقتی مردم در مهلکه یا رزم‌گاهی قرار می‌گیرند، شمّه‌ای از آن را بروز می‌دهند. اما در کُل، بهترین نوع ِ شجاعت‌ها، ناچیز و حقیر شمردنِ مرگ است، چه به زبان، چه به عمل.

عدل آدمیان را راضی و خُشنود می‌کند، همان‌طور که راستی نیز چنین می‌کند، مگر پیش ِ کسی که حلاوت و شیرینی ِ راستی را درک نکرده، یا از اینکه با راستی دم‌خور باشد، دوری می‌کند. نَقل ِ معروفی هست که؛
می‌گویند روزی از دروغ‌گویی پرسیدند «تا حالا راست گفته‌ای؟» جواب داد که «اگر نمی‌ترسیدم که راست گفته باشم، می‌گفتم نه!»
واضح است که گوینده‌ی سخن ِ فوق، از عدل روی برگردانده و به راهِ ستمگری و خیانت و فساد گرویده.

یادم است زمانی که پیش ِ استاد ابوسهل ِ تفلیسی بودم، ایشان [ناراحت بودند و] تقبیح می‌کردند کار ِ کسی را که کتابی نوشته، و در آن به قصدِ بد جلوه‌دادنِ مُعتزله پیش ِ مردم ِ عوام و بی‌سوادِ قوم‌اش، دروغ گفته. آن فرد، این قولِ معتزله که «خدا به ذاتِ خودش داناست» را بد تعبیر کرده، و از این حرف به این نتیجه رسیده که معتزله قائل اَند که خدا جاهل است.

من به استاد ابوسهل ِ تفلیسی گفتم؛ این روش ِ نقل ِ قول از مخالفین، قاعده‌ای است که کمتر کسی از آن دور می‌ماند، و همه کمابیش رعایت می‌کنند. تازه این رویه درباره‌ی متفکران و نویسندگانی است که همه‌شان زیر ِ یک دین و مذهبِ واحد گرد آمده‌اند، و نزدیکی‌شان به هم و متأثر شدن‌شان از هم، آشکار است، حالا در حق ِ ملت‌ها و گرایشاتِ مختلفِ فکری که در هیچ اصل و فرعی مشترک نیستند، بدفهمی و کژاندیشی و درنیافتن ِ معنی ِ اصلی ِ سخن ِ هم، به شدت پنهان و پوشیده است.

و در آنچه از کتاب‌های مربوط به عقاید و نظرات و ادیان به دستِ ما رسیده، همه‌شان همین رویه را پیش گرفته‌اند. به همین دلیل، کسی که از این موضوع اطلاعی نداشته باشد، چیز ِ زیادی از آن کتاب‌ها گیرش نمی‌آید. اگر کسی اهل ِ فضیلت باشد و حال-و-روز ِ واقعی ِ اقوام و مذاهبِ مختلف را بداند، با خواندنِ این کتاب‌ها شرمسار و خجالت‌زده می‌شود، و اگر اهل ِ رذیلت باشد، با خواندنِ این کتاب‌ها بر لجاجت و سرسختی‌اش اضافه می‌شود. و کسی که حقیقتِ حال را می‌داند و اهل ِ فضل است، آن اخبار و اطلاعات را محض ِ تفریح و انبساطِ خاطر می‌شنود، نه اینکه از این طریق چیزی بیاموزد و حقیقتی برایش روشن شود.



[نقل از؛ دیباچه‌ی تحقیق ِ ماللهند
نوشته‌ی ابوریحانِ بیرونی
ترجمه‌ی منوچهر صدوقی سها
بازنویسی از من]

---

پانوشت‌ها:

[1] «لَیسَ الخبرُ کالمُعاینة.» / «شنیدن کِی بُوَد مانندِ دیدن؟» / «چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟» / همچنین، گویا حدیثی از محمد نقل می‌شود که می‌گوید؛ «فاصله‌ی میانِ حق و باطل 4 انگشت است.» و در حالِ گفتن ِ این حرف، 4 انگشتِ دست را روی صورت، و در فاصله‌ی بین ِ چشم و گوش می‌گذارد. و از حرف‌اش، به طور ِ متداول اینگونه برداشت می‌شود که آن چیزهایی که با چشم می‌بینی حق است، و آنچه با گوش می‌شنوی باطل، و نه بر عکس.

[2] قُولوا الحق، وَلو علی اَنفُسکم. (قرآن: سوره‌ی 4، آیه‌ی 134)

[3] انجیل ِ مَتی: سوره‌ی 10، آیه‌ی 28

۱۳۸۵/۱۱/۱۰


باز دل از هر چه غیر توست بُریده و مرا بی‌تاب کرده که متنی سرخوشانه به یادت بنویسم. بی‌تاب کرده که متنی سرخوشانه به یادت بنویسم و توده‌ی هیجانی که در قلب و سَرَم آماسیده را در تهِ مدادم نیشتر بزنم. بنویسم تا چیزی شبیهِ تو پیش ِ چشم‌ام باشد، که چیزی شبیهِ تو بشوم، آنگاه که خودت را به من تحمیل می‌کنی، که پیش ِ چشم‌ام باشی. آخر، تقریبا یاد گرفته‌ام که خوب نیست خودم را به کسی تحمیل کنم، یعنی زیاد حالِ کسی را بپرسم، زیاد به کسی نگاه کنم، زیاد از کسی خوشم بیاید، زیاد به چیزی فکر کنم، و لعنت به تو! که همه‌ی این قاعده‌ها را به هم می‌زنی، که زیاد حالِ دیگران را می‌پرسی و به دیگران نگاه می‌کنی و از آن‌ها خوشت می‌آید و به آن‌ها فکر می‌کنی، و در همه‌ی این حالات، خوبی. لعنت به تو! که با بر هم زدنِ قاعده‌ام، به ذهن‌ام رسوخ می‌کنی، انگار که بدانی، چطور می‌شود با بر هم زدنِ قواعد به ذهن‌ها رسوخ کرد. اصلا ول کن این‌ها را. من اکنون لولِ لول‌ اَم از این سیاهی که به کاغذ می‌دمد، چنان که روح به پیکره، یا آب به برکه، یا چشم ِ تو به نقطه‌ای دور، که سریع آدم را به این فکر می‌برد که «دور خوب است.»

۱۳۸۵/۱۱/۹


حرف‌اش این بود که «بگذارید ما برویم. ما که با شما کاری نداریم.» با زن و بچه و دوستان، کاروانی راه انداخته بود، بیا و ببین. دستِ آخر البته نگذاشتند، یعنی نشد. می‌گفتند «بترسید تا زنده بمانید.» او در می‌آمد که «این هم یک شبِ دیگر از عُمر که در تاریکی ِ نبودِ فضیلت سر می‌کنیم، تا سپیده. آخر می‌بینم که مرگ، بر فرزندانِ آدم، چون گلوبند، بر گردنِ دخترانِ جوان، خوش نشسته.» چه خوب می‌گفت!؟

۱۳۸۵/۱۱/۸


مسألةٌ: آیا اینکه ما تو مراسم ِ عزاداری لُخت می‌شیم، با اینکه اعتقاد داریم حضرتِ زهرا تو این مراسم شرکت دارن، منافات نداره؟

[تریبون آزاد، اخبار 20:30، مورخ ِ 8 بهمن 85]

۱۳۸۵/۱۰/۲۹

باز هم یک کَمَکی درباره‌ی حافظ

بگذارید کمی ماجرای نوشته‌شدنِ پُستِ قبلی را توضیح بدهم، تا اندکی روشن بشود که آن بندها را درباره‌ی حافظ چرا نوشته‌ام. چون انگار مطالبِ آن پُست، کمی ناراحت‌کننده و سوال‌برانگیز بوده، و کلا هم، انگار نتوانسته‌ام حس-و-حالِ اصلی‌ام را با آن نوشته منتقل کنم. هرچند می‌دانم و امیدوارم که بعضی‌ها که اینجا را می‌خوانند، با ظنّ ِ خوبی که نسبت به من دارند، در تأویل و فهم‌شان از نوشته‌هایم، جانبِ معانی ِ خوب را بگیرند. اما می‌دانم که این امید سر ِ دیگری هم دارد، که راه به توهمی ویرانگر می‌برد؛ توهم ِ خوب خوانده شدن. و لذا هرچه نوشته‌ام، پیشکش به شما، با احترام.


***

من به لحاظِ تمایل ِ شخصی و حالتِ درونی، علاقه‌ی زیادی به حافظ دارم، و هر حرفی که درباره‌ی او بزنم، به احتمالِ زیاد، در نهایت، جز ستودنِ او نخواهد بود. اما خُب، هر کس حافظ را جوری می‌ستاید. برای مثال؛ برخی او را می‌ستایند، چون جنبه‌های الهی و ماورایی ِ قوی‌ای داشته. من به شخصه، حافظ را از این لحاظ نمی‌ستایم. یعنی، کاری به این ندارم که علائق ِ عرفانی و خداشناسانه‌ی حافظ چطور بوده. من آن معنویتِ عرفانی ِ حافظ را (اگر کسی مدعی است که همچنین چیزی بوده)، با چیزهای دیگری از روزگارم (که برایم بامعنی‌تر است) مقایسه می‌کنم، اما آن چیزها هرچه باشد، در اغلبِ اوقات، رنگ-و-بوی عرفانی و مذهبی (لااقل به طور ِ متعارف) ندارد. به همین دلیل، زیاد کاری ندارم که حافظ واقعا داشته چه می‌گفته. چون همین که بفهمم، یا باور داشته باشم که او واقعا داشته چیز ِ به‌خصوص و مشخصی می‌گفته، از حس ِ شاعرانه‌ی چیزی که دارم می‌خوانم فاصله می‌گیرم، و به بازیِ عقلانی ِ «بگردیم آنچه آن بیرون است را پیدا کنیم» وارد می‌شوم. بنابراین حافظ هر لحظه همانی را می‌گوید که من می‌خواهم بگوید، و همین برای من لذت‌بخش است؛ خیالِ اینکه او به بهترین نحو حرف‌های من را زده است (گمانم برای همین است که در پس ِ آینه طوطی‌صفت‌اش داشته‌اند).

در این بین اما دیده‌ام، برخی هستند که حافظ را بسیار متفاوت می‌ستایند؛ به سببِ نشان دادنِ ریاکاری و فریبِ ایرانی در اشعارش، یا به سببِ لذت‌پرستی و حال-و-حولی بودن‌اش، یا به سببِ نهیلیست بودن و بنده‌ی دم بودن‌اش ... و همیشه برایم جالب بوده که این همه تعبیر، همه از گور ِ حافظ بلند می‌شود، و او خرم و خندان (و احتمالا قدح ِ باده به دست)، آن گوشه خُسبیده و کار ِ دنیا را ریشخند می‌کند.

مثلا همین چند هفته پیش، دکتر اباذری، حافظ را نمادِ ریاکاریِ ایرانی می‌دانست، و می‌گفت؛ ایرانیان حافظ را می‌خوانند و دوست دارند، چون یادآور و نشانه‌ی ریاکاری‌شان است. مثال می‌زد، که کسی که می‌گوید؛ «سر ِ زلفِ تو نباشد، سر ِ زلفِ دگری / از برای دلِ ما، قحطِ پریشانی نیست»، این آدم، ریاکار است[1]. من البته، با تعبیر ِ «ریاکار» برای حافظ موافق نیستم، اما چون از دکتر اباذری خوشم می‌آید، حدس می‌زنم که او در انتخابِ کلمه، دچار ِ اشتباه شده، و آن چیزی که در شعر ِ حافظ هست -و شاید منظور ِ دکتر اباذری هم همان بوده- نامش ریاکاری نیست (هرچند هیچ بعید نیست که از دیدِ یک ناظر ِ بدبین، ریاکاری تلقی بشود). من با واژه‌ی مبهم ِ «رندی» بیشتر حال می‌کنم، و «رندی» را معادلِ «ریاکاری» نمی‌دانم، و فکر می‌کنم که حافظ «رند» بوده و الی آخر ... و البته گفتن ندارد که بحث درباره‌ی اینکه حافظ واقعا چه منظوری داشته، و واقعا داشته چه می‌گفته، در تاریخ ِ معاصر ِ ما، تواتر ِ زیادی دارد[2].

نوشته‌ی قبلی ِ من تا حدودی می‌خواست بازنمای این موضوع باشد که «ما چند تا روایتِ معقول و دم ِ دستی از حافظ می‌توانیم داشته باشیم؟» و «کدام یک از این احتمالات سزاوارتر از بقیه است؟» و همانطور که از تیتر ِ نسبتا خوش‎‌تیپی! ؛) که انتخاب کرده‌‎ام برمی‌آید، پاسخ ِ من هیچکدام است؛ یعنی هیچکدام از این روایت‌ها بر دیگری برتری ندارد. حافظ، با تضادها و زبانِ استعاری‌اش، این قابلیت را دارد که برای انسان، در موقعیت‌های مختلف خلق بشود. در واقع، من فکر می‌کنم، حافظ هر لحظه به وجود می‌آید، و از بین می‌رود (بسته به نیاز ِ زبانی ِ ما). چون او می‌تواند مجموعه‌ای از تصاویر و احتمالاتِ ذهنی ِ تک‌تکِ ما باشد (که نیست)، یا می‌تواند هر کدام از آن تصاویر به تنهایی باشد (که آن هم نیست). و البته به نظر ِ من، شاهکار ِ حافظ برای زبانِ فارسی همین است که «او هم هست که هست، و هم نیست که نیست.»

---
پانوشت‌ها:

[1] اینجا می‌توانید متن ِ سخنرانی ِ دکتر اباذری را ببینید. هرچند به نظر ِ من، آنچه در این متن آمده، تفاوتِ زیادی با حال-و-هوا، و حس ِ خودِ سخنرانی دارد. این را هم بگذارید به حسابِ رندیِ ایرانی.

[2] ارجاع می‌دهم به مقدمه‌ی کتابِ «عرفان و رندی در شعر ِ حافظ»، نوشته‌ی داریوش آشوری، و نیز این مقاله‌ی او.

---
مرتبط:

حافظ و چیستی‌اش، که نیست

۱۳۸۵/۱۰/۲۸

حافظ و چیستی‌اش، که نیست

خُب، هر چه باشد، من وقتی خرقه و مِی را، در شعر ِ حافظ، با هم و همراه می‌بینم، دست به تخیل می‌زنم و به هر نحوی که باشد، این کنار ِ هم نشینی ِ متناقض را برای خودم معنا می‌کنم. به هر صورت، حالِ آدمی که با اهل ِ زُهد چپ افتاده، به خجالت‌آورترین وضع، دم از بچه‌بازی می‌زده، خرقه‌اش را رهن ِ شراب می‌سپرده، و در عین ِ حال، حافظِ قرآن بوده و از ریاکاری بیزار، و به عنایاتِ غیب اعتقاد داشته، و مستی ِ عشق را به سر ِ کسانی می‌کوبیده که مستِ آبِ انگور بوده‌اند، از چند حالت خارج نیست؛

1) دیوانه بوده، یا شاید یک مشکل ِ روانی داشته، شاید هم یک آدم ِ خیلی خاص و منحصر-به-فرد بوده، و می‌توانسته مجموعه‌ای از کارهایی که به لحاظِ روانی متناقض‌اَند را در آنِ واحد انجام بدهد. کارهایی که ما هرچه کنیم از عُهده‌ی فهم‌شان بر نمی‌آئیم، چون فرض بر این است که کارهای او اصلا معنایی نداشته.

2) یا یک عیّاش ِ به-تمام-عیار بوده، که راهِ لذت‌پرستی و حال کردن در جامعه‌ی اسلامی را در این می‌دیده که 4 خط قرآن حفظ کند، خرقه بپوشد، سر-به-زیر راه برود، و گه-گاهی به خانقاه سری بزند، و امّا در آن سوی ماجرا، انواع و اقسام ِ لذائذِ حرام و حلال را با هم بیامیزد. یعنی نمونه‌ی کامل ِ یک آدم ِ ریاکار و سالوس باشد؛ چیزی که خودش در اشعارش از آن‌ها ابراز ِ بیزاری می‌کرده؛ شاید برای رد-گم-کردن.

3) یا یک آدم ِ فوق‌العاده با تقوا و اهل ِ معنویت، و به قولِ جیگر العُرفا، حکیم الهی ِ قُمشه‌ای، اهل ِ «شرابِ نابِ الهی» بوده، که از سر ِ کثرتِ خوبی و پاکی‌اش، نمی‌خواسته این تقوا و زُهد را تو چشم ِ بقیه بکند. برای همین، گه-گاه، تظاهری به گناهی-چیزی می‌کرده، تا از دیگران در موردِ خوبی‌اش رفع ِ شبهه بشود.

4) یا یک آدم ِ مسلمان و خداترس بوده، و برای اینکه شبیهِ مردم ِ روزگارش حرف بزند، دم از مِی و مطرب و خرقه و ساغر و شاهد می‌زده، و همان‌طور که در آن روزگار رسم بوده، برای این کلمات معنای الهی و عرفانی در نظر می‌گرفته. یعنی مثلا اگر می‌گفته «شاهد»، منظورش پسر ِ خوشگل (پسر ِ نورسیده‌ای که نیروی شهوانی را در مخاطب بیدار می‌کند) نبوده، بلکه منظورش حضرت علی، یا حضرتِ محمد، یا خودِ خداوندِ متعال بوده. یا اگر می‌گفته «مِی»، منظورش آن آبِ ناپاک که عقل را زائل می‌کند نیست، بلکه تجلیاتِ نابِ حضرتِ حق، که عقل و دل از بندگانِ خدا می‌برد را به مِی و شراب تشبیه کرده. در اینجا این احتمال هم وجود دارد که او به عنوانِ یک مسلمان، از همه‌ی لذائذِ حیوانی به طور ِ مشروع، بله، به طور ِ مشروع (تأکید از نویسنده)، بهره می‌برده، و مثلا زیبایی ِ زنان و گونه و خال و زلف و ابرو و کمرشان را خیلی دوست داشته و می‌ستوده، اما همه‌ی این زیبایی‌ها را در نهایت، استعاره‌ای از زیبایی ِ الهی قلمداد می‌کرده.

5) یا اینکه یک آدم ِ عادی (نه زیادی روحانی، و نه زیادی اهل ِ هوی و هوس)، مثل ِ اغلبِ ایرانیانِ زمانِ خودش بوده، که در عمل، و به طور ِ واقعی، آدم‌های آشغال و ریاکار و سالوس و ریقوئی بوده‌اند، ولی در کله‌هاشان آرمان‌های بزرگ و ناب و پاک و بلند-نظرانه‌ای داشته‌اند. یعنی عملا خیال‌پردازانی بوده‌اند که در آشغال می‌لولیده‌اند، بی‌آنکه خیالی برای بیرون آمدن از آشغال‌دانی‌شان در سر داشته باشند.

6) یا شاید هم آقا! اصلا یک آدم بوده، فقط یک آدم، بی‌هیچ نام و نشانی خاص. گاهی که فشار ِ خون‌اش بالا می‌زده، اهل ِ معرفت و دین‌داری می‌شده، و گاهی هم متناسب با حس و حال‌اش، پُکی به بنگ می‌زده و دستی به زنی یا شاهدی می‌رسانده. همین، و نه بیشتر.

۱۳۸۵/۱۰/۲۲


- کنجکاوی چیست؟
- خواستِ رساندنِ یک حس، به آنچه حس-کردنی است.

۱۳۸۵/۱۰/۱۸

نگرش ِ باطنی

یکی از چیزهایی که تو اندیشه‌ی مولانا خیلی جالبه (و می‌گن یکی از خُلق و خوهای معروفِ ایرانی هم هست)، اینه که دائم می‌خواد با ظواهر ِ شریعت وَر بره. هی می‌خواد گیر بده که بگه این چیزهای ظاهری اصل نیستن، و اون معانی ِ باطنی و اون زیبایی‌های درونی‌اَن که خوب‌اَن و راهگشا. تو واژه‌شناسی‌اش هم یه سری لغت هست که می‌خوان مرزی بین ِ درون و بیرون بکشن، و دستِ آخر هم نشون بدن که «درون برتر از بیرون است.» (تَهِ گزاره‌ی اگزیستانسیالیستی) کلا هم معتقده که تمام ِ این عالم بر خیال قائمه، اما می‌گه بعضی از خیال‌ها هستن که از اون‌های دیگه واقعی‌ترن! (خیلی جالبه‌ها!) کدوم خیال‌ها؟ همون خیالاتی که منشاءِ حرکت می‌شن و تو انسان انگیزه و اراده بوجود می‌آرن. می‌گه این خیال‌ها از بقیه‌ی خیال‌ها واقعی‌ترن. خیال، وقتی خیالِ یار باشه، واقعی‌ترین تخیلاته (جای «یار» هر چیزی که دوست دارین بهش برسین رو بذارین). اونقدر واقعی که حتی قادره حرام رو هم حلال کنه.

حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیثِ تو آید سخن دراز کنم.
(حرام حلال شد-با تو)

تو این مسئله تا اونجا پیش می‌ره که می‌گه؛ خیلی‌ها هستن که حرف‌هایی که من می‌زنم رو خیلی خوب بلدن، اما نمی‌تونن بگن، ولی چه اهمیتی داره؟ اصل دله، «صورت را رها کن.»