یا: چرا باید به مردم ِ مصر و تونس تبریک گفت
1. این که مردم «همه با هم» یک چیز را از صمیم ِ قلب بخواهند مسئلهای استثنایی و شکوهمند است و دیدنِ تصاویرش لذیذ و امیدبخش. این با همهیِ آن تصاویر ِ مشابه فرق دارد. جمعیتی که در میادین ِ فوتبال، در تظاهراتِ حکومتی، در شور و شوق ِ تنیده در جشنهایِ ملی، یا مثلاً در نظم ِ رژهها و یگانگی ِ تصنعی ِ سربازها میبینیم هیچکدام واجدِ آن وجهِ استثنایی و صمیمی ِ شورش و تمرّد نیستند. مردمی را میبینیم که همه با هم، بی هیچ برنامه و نظمی (و در همان حال، سرسپرده به نظم ِ طبیعی ِ بدنها و خیابانها)، فریفتهیِ ایدهیِ آزادی شدهاند و نظامی که آنها را احاطه کرده را تاب نمیآورند؛ مردمی که به یک بدنِ واحد تبدیل شدهاند که وقتی بخشی از آن زخم میخورد یا کنده میشود، همچون تنی سالم و زنده به دفعات ترمیم میشود. به وضوح میتوانیم یک ایدهیِ بنیادین را تشخیص دهیم: ایدهیِ تبدیل ِ کمیت به کیفیت، تبدیل ِ افراد به مردم ِ شورشی، به بدنی واحد که بسیار بزرگ است. وقتی از «مردم» در مقام ِ «بدن» حرف میزنیم از چه سخن میگوییم؟
این بدن حاویِ همهیِ ویژگیهایِ بدنِ طبیعی ست: سر دارد (سخن میگوید)، دست دارد (با زور چیزها را میگیرد و جابهجا میکند)، پا دارد (میدان و خیابان را میپیماید و توهم ِ حضورش را در همه جایِ شهر میپراکند). همهیِ کسانی که به این پدیده نگاه میکنند احساس ِ کمزوری میکنند. هنوز نمیتوانند ابعادِ قدرتاش را حدس بزنند. نوعی تواضع، یا نوعی هیجانِ آمیخته به میل ِ فرار وجود دارد در برابر ِ بدنِ عظیمی که تصادفاً در جایی از مکان و زمان خود را سامان داده. توانایی ِ چنین سامان دادنی بزرگترین قدرتی ست که شاید بتوان به آن اندیشید: قدرتِ مردم، قدرتِ ساختن ِ بدنی واحد؛ قدرتِ اِعمالِ اراده در وسیعترین حدِ ممکن. و بعید نیست تمام ِ کسانی که آن را به شکل ِ رمانتیک تقدیس میکنند آرزویِ سرکوفته و نهفتهیِ خود در رسیدن به این قدرت، در شکل دادن به این بدن را به زبان بیاورند.
2. در مدلسازیهایِ اجتماعی استعارهیِ بدن/ذهن واجدِ کارکردی دوگانه است: هرچه بدن بزرگتر باشد، هرچه تناورتر باشد و انسجام ِ فیزیکیاش بیشتر باشد، سَر ِ کوچکتری دارد، و برعکس، هرچه اعضایاش منفرد و دورافتادهتر باشند و کیفیتِ اجتماعی ِ بدنِ مردم به سمتِ شبکههایِ کوچک و مجزا گسترش بیابد، سر ِ پیچیدهتر و بزرگتری برایاش در نظر میگیرند. احتمالاً همعقیده باشیم که این گفتار هنوز هم نقصی دارد که با توضیح و تفسیر شاید بتوان از عهدهیِ توضیحاش برآمد. اما برایِ ادامه دادن میتوان مردم در مقام ِ بدنی شورشی را در تقابل با مردم در مقام ِ بدنی مدنی و تفکیکشده قرار داد و سر ِ این دو موجود را با هم مقایسه کرد. استعارهیِ بدن/ذهن به ما میگوید سر ِ اولی کوچکتر است، که این کوچکی خود استعارهای ست تکاملی برایِ اشاره به ناچیز بودنِ معنایی که بدنِ شورشی را ساخته است. انسانها نمیتوانند در هیچ چیز ِ دیگری جز تمرد این قدر یگانه و همسان باشند. در مواردِ دیگر، همواره بر تفکیکِ بدنها و ذهنها تأکید میشود و حضور ِ سلسلهمراتب همچون عنصری غالب در گفتار بر سایر ِ اجزا میچربد. بدنِ شورشی درست در نقطهیِ نفی ِ تفکیکِ طبقات ساخته میشود. جایی خود را سامان میدهد که دیگر تفکیکِ ذهنها و ایدئولوژیها کارساز نیست. نقطهای مشترک که همه حولِ آن متحد شدهاند. خواستن در مقیاسی وسیع محقق شده و بدنها از تعلقاتِ روزمره خالی اند. از آنجا که رخدادی یگانه و کمتواتر است، تجربهای عمیق و اضطرابآور تمام ِ اجزایِ آن بدنِ شورشی را تسخیر کرده و او نمیتواند به چیز ِ دیگری جز ادامه دادن بیاندیشد. چه زمان یک بدنِ شورشی ساخته میشود؟
نیرویِ شورش بیش از آن که محصولِ اتفاق ِ نظرها، دعوتها، برانگیختنها، و همراهیهایِ جمعی باشد، محصولِ حضور ِ نیرویی ست که نفی ِ آن هدفِ شورش است. نیرویی که به شکل ِ سویهیِ پلیدِ بدنِ یک ملت باید به دور انداخته شود. و هرچند از درونِ خودِ مردم جوشیده، هماکنون چیزی جز او را در مقابل ِ خود نمیبینند. باید حذفاش کنند. پس زدنِ این نیرویِ شریر یگانه هدفِ بدنِ شورشی ست و اصولاً پس زدن یگانه هدفی ست که شورش میتواند با اتکایِ به آن برایِ خود بدنی بسازد. مردم در مصر و تونس به خود نگاه کردند، از خود ناراضی شدند، این بدن را برایِ خود ساختند، و نیرویی را پس زدند که در شکل ِ نمادین ِ دولتیاش به رئیسجمهورها اشاره میکرد. فکر میکنم اشتباه است اگر تصور کنیم که در مصر و تونس فقط رئیسجمهور کنار رفته است. همان طور که اشتباه است فکر کنیم رئیسجمهورها تنها مانع ِ آزادی بودند. نیرویِ مردم گفتار ِ سیاسی را متحول میکند: دیگر کسی نمیتواند مثل ِ قبل سخن بگوید. باید شیوهای جدید از فریفتن ِ مردم اختراع شود. به نظرم هیچ پس زدنی نمیتواند حرکتی رو به جلو، یا حتا حرکتی رو به عقب به حساب بیاید. با این حال، مهار ِ نیرویِ شر از طریق ِ شورش رخدادِ مهمی ست که یک ملت تا مدتها به آن خواهد بالید و فضایِ آیندهاش از این بالیدن متأثر خواهد بود. باید از مردم ِ مصر و تونس بابتِ این ساختِ شورشی ِ مهارگر به تحسین یاد کرد و به آنها تبریک گفت.
3. وجودِ ارادهیِ قوی و همسان در همهیِ شورشها کمابیش به همهیشان خصلتی رمانتیک میدهد. این ویژگی که یگانگی ِ خواستهها رخدادی استثنایی ست (و حالا مثلاً بعد از مدتها در تونس و پشتبندش در مصر محقق شده) برایِ روحیههایِ رمانتیک نمادِ سازشناپذیری و شکستن ِ مرزهایِ شرمآور ِ انقیاد است. آنها مدام میخواهند از بدنِ شورشی ایدهآلی برایِ همهیِ بدنها بسازند. در طولِ تاریخ، هر کسی این فرصت را ندارد که «غولِ خوبِ شورش» را تماشا کند و به آن دل ببازد. آنها که دلباختهیِ این غولِ خوب اند، هر نیرویِ شرّی را در قالبِ «غولِ بد» به جا میآورند و با تمام ِ توان میخواهند که از طریق ِ خطابه، شماتت، دعوت، دعا، و یا حتا التماس غولِ خوب را به سر ِ صحنه بیاورند. سرکوب و ستم (که از ویژگیهایِ روزمرهیِ کنشهایِ انسانی ست) در غیابِ غولِ خوب فرصتِ تعدی پیدا میکند و اگر این غول، این بدنِ ورزیده و این ارادهیِ نیکِ همبسته با بدنی مهیب همواره میتوانست حضور داشته باشد، ستم و سرکوب برایِ همیشه از میان میرفت. به کجا رسیدیم؟ اینجا درست نقطهای ست که به «دولت» در مقام ِ تعریف میرسیم. دولت همان غولِ خوبِ مستقر و همیشه حاضر است - یا میبایست باشد. هابز میخواست نشان دهد که دولت غولی ست که باید همیشه حاضر باشد تا تعدیِ بچهغولهایِ درنده به غلبهیِ نیرویِ شر منتهی نشود. و مارکس نشان داده که غولِ خوبِ دولت همواره ماشین ِ کارگزار ِ طبقاتِ حاکم است، اصولِ آنها را صیانت میکند، برایِ خاطر ِ آنها و به سودِ ارزشهایِ آنها فرمان میدهد، و همبستگی ِ مطلوبی با وجدانِ آرام ِ حاکمان دارد، پس آن قدرها هم مردمی و خوب و قابلاطمینان نیست. دستکم خوب بودناش بسیار مشکوک و ماهیتاً برایِ عدهیِ زیادی منفور است.
4. غولِ دولت در برابر ِ غولِ مردم
من دوست دارم این نظریه را باور کنم: دولت اگر شکل ِ مشخص و محتوایِ ازپیشمعلومی داشته باشد بالاخره روزی در جایی توسطِ شورش یا عامل ِ خارجی نسخهاش برچیده میشود (بدیو در این سخنرانی میگوید «غرب» به لحاظِ تاریخی آن چیزی ست که به نظر میرسد از طریق ِ «اقتصادِ بازار» و «دموکراسی ِ پارلمانی» هنجاری شکستناپذیر را نهادینه کرده است). به عبارتی، ساز و کار ِ دولتِ مدرن با شکل عوض کردنِ مُدام و دامن زدن به توهم ِ بیشکلی، نقطهیِ نمادین ِ تقابل و نفی را از چنگِ غولِ خوبِ مردم بیرون میآورد و اجازهیِ پدید آمدنِ بدنِ بزرگِ شورشی را نمیدهد. با سرکوبِ قطعی، با رجوع ِ مدام به رأیِ مردم، با انعکاس دادنِ صدایشان درونِ خود؛ اینها تکنیکیهایِ کارآمدی ست که بقایِ طولانیمدتِ دولت را تضمین کرده و امیدی مداوم به ساختن ِ غولِ خوب را درونِ شبکهای در هم تنیده از ساز و کار ِ دولتی مهیا و مهار میکند. برایِ نظرگاههایِ انتقادی، به گمانِ من اینجا نقطهیِ پیچیده و دشواری میتواند باشد. اما سه چیز است که برایِ دور ماندن از نوعی رجزخوانی ِ نظری میتوان به طور ِ قطع از آن پرهیز کرد. یا به عبارتی، نقد در سه زمان به لغتپراکنی ِ کور تغییر ِ شکل میدهد:
1. زمانی که در بلاهتِ محض به تقدیس ِ مردم روی میآورد و هر شکل از توده را واجدِ خصلتِ غولِ خوب به حساب میآورد که آمده تا روزگار ِ بدها را در هم بپیچد.
2. زمانی که باز هم در بلاهتِ محض به کینهتوزی نسبت به مردم میپردازد و اختگیشان در سامان دادن به بدنِ غولِ خوبِ شورشی را ناشی از ناتوانی ِ ذاتی، بومی، نژادی، یا جغرافیاییشان میداند.
3. زمانی که دست به مقایسه میزند و به دنبالِ نوعی شباهتِ خونی و اصالتِ بیحد و مرز میانِ آدمها و غولهایشان میگردد. برایِ نمونه، زمانی که مانندِ پیرزنی شماتتگر، مصر و تونس و ایران را به کارزاری نظری برایِ تأییدِ تئوریِ مقاومتِ جهانی تبدیل میکند و به ستایش ِ اولی و دومی میرود و کامروایی ِ آن دو را با طعنه به این سومی گوشزد میکند.
۱۳۸۹/۱۱/۲۴
۱۳۸۹/۱۱/۱۹
محض ِ گفتن
نمیدانم شما هم این فضایِ آزاردهنده را درک میکنید مثل ِ من؟ وضعیت از قبل منفورتر است. استدلال و توصیف کمزور است و فکرش را که میکنم این کمزوری بابتِ فاصلهای ست که از سیاستِ مستقر دارم. نفرت آن قدر زیاد است که حتا زورم نمیرسد از ضمیر ِ اول شخص استفاده کنم. عقل همهجا نسبت به انباشتِ زیادِ احساس (چه مثبت و چه منفی) هشدار میدهد و انتقاد به خود نهیب میزند که به نفرتِ زیاد هم بخندم. در این بین، به شیوههایِ خوبِ بیانی که فکر میکنم، توصیفِ وضعیت در قالبِ فرمهایِ غایب از همه مناسبتر به نظر میرسد: «دیروز این اتفاق افتاد. / این ماجرا را این طور میشود تحلیل کرد. / گفتهاند که...» فرمهایی که در آنها، ضمایر ِ مشخص نقاطِ اتکایشان را گم کردهاند و گویی متن خودش در حالِ سخن گفتن است بی آن که کسی را به زحمت بیاندازد. دلام بیشتر از هر وقتِ دیگری میخواهد که خودم را از چیزها حذف کنم و شرمنده ام بابتِ هر نوع ارجاعی که به سمتِ من باشد. گوش ِ همه پُر است از «من»هایی که گویندهاش با موضوع ِ موردِ علاقهاش لاس میزند و دستِ کم خودم از این نقاطِ تأکیدِ منفرد بیزار ام. گاهی «من»ها را از سر ِ لجبازی با خود و سنجیدنِ قدرتِ اثرشان به کار میبرم. مثل ِ خیلی وقتهایِ دیگر کلماتی را میگویم و همین که گفته شدند گوش میدهم تا معنایِ واقعیشان را بفهمم. نوعی ماجراجویی را میشود در گفتن پیگیری کرد و این وجهِ حماقتبار و در عین ِ حال فراروندهیِ کلماتی ست که هر روز میتوانیم بگوییم و بشنویم. تعجب میکنم از آنها که زور ِ ادامه دادن دارند و دست از سر ِ بیعقلیهایِ رایج برنمیدارند. به نظرم چنین توانایی ِ پیگیر و مُصرّی دارایی ِ کمی نیست. هیچ چیز ِ جالبی وجود ندارد، نه در کسی که ستم میکند و نه در کسی که با چهرهیِ معصوم و چریکی دستِ تعدّی را رو میکند. من هم در این بین مدام گمان میکنم که لابد همه همهچیز را میدانند و همراه با نوعی اختگی ِ بیآزار، قادر نیستم سویههایِ خوفناکِ واقعیتِ مسلط را به شکل ِ کلمات درآورم و محو ِ تماشایِ حماقتِ منحطِ این چیزهایی که میبینم شدهام و فحش میدهم و چشم گرد میکنم. این جادویی ست که در ناکامی ِ محض به آن دچار ام. اما هنوز میفهمم که باید رها شوم. خوشبختی ِ کوچکی در توصیفِ ناکامی هست که فروتنانه میخواهم آن را به زبان بیاورم و امیدوار ام که گفتناش شکننده و دعوت به شکستن ِ آن طلسمی باشد که بخشی از ما را در بر گرفته است.
۱۳۸۹/۱۱/۱۸
قدرت
پیش ِ کسی که دوستاش داری همواره باید از پیدایش ِ لذتی که بد بودنات به او میدهد جلوگیری کنی. نمیخواهی او بداند که حاوی ِ این قدرت است که میتواند حال ِ تو را بد کند. او گناهی ندارد. از این که بندهیِ او هستی لذت میبرد، و دانستن ِ این که «او قدرتمند است» یک وسوسهیِ همیشگی به دنبال دارد که فردِ توانمند را نسبت به حالِ فردِ بیتوان بیتفاوت میکند. «من به تو وابسته ام. [یا شاید] زندگی، عمر، و همهیِ وجودم مجذوبِ تو ست.» این کلماتِ ناگزیر را مأیوسانه میگویم و از وجودِ قدرتی رباینده و پنهان در او خبر میدهم که ناخواسته او را از حالِ من بیخبر میکند. همهیِ واژهها در اوج ِ لذت که به کار میروند نیرویِ تخریبِ سرخوشی را نیز در خود دارند.
اشتراک در:
پستها (Atom)