۱۳۸۳/۹/۲۷

شعرگونه‌ها

آنگاه كه مي‏نويسم نقابي از حرير ادبيات بر تناقضاتم مي‏نهم، سيماي فريبكار خويش را مي‏پوشانم.
نمي‏توان به حقيقت رسيد و جهان را بر شالوده‏هاي بسيط عشق، رهايي، و شعور بنا نهاد.
تنها شعر اين گسترة‌ تكاثف نيافته است كه تودة‌ انبوه بي‏خويشي را در متني آزاد سرايش مي‏دهد.
تنها شعر اين هماورد ديرين تجربه و حقيقت است كه خاك برخاسته از كژنهادي را به دامان لذتي تعالي‏بخش فرو مي‏نشاند،
تا چشم ببيند و گوش بشنود و احساس رها شود.

و استعاره، همانكه همة‌ فهمها را در خود مي‏گنجاند و مذاق هر زيستني را تاب نوازش مي‏آورد، آري تنها به مدد استعاره است كه مي‏توان از رنج بودن و هرزه‏انديشي كاست.

اگر مي‏كوشم كلامم را به شعر نزديك كنم از آنروست كه تراوشات جان بيمارم را به يقين بر باد رفته‏ام داغ كنم،
تا مگر فريبي و از پس هر فهمي نفعي نهفته نباشد.

دارم از رستن مي‏گويم، از خويش مي‏سرايم.
بي هيچ انگ غرور و بي هيچ شرم تفاخر. جز اين نمي‏دانم.
و اينك قربانيان را نگر. هوش از كف داده، بنديِ مصنوعات خويش.
و از اين گريزي نيست، از اين گريزي نيست.

در پس كدام كلام نهفته‏اي كه فريادت زنم، نه تاب سكوتم است نه لذت فريادم.
مگر تو را به ياري فرياد يا بغضي فروهشته به اشكي چند زار زنم
كه تو را در آن دور، در آن بعد تقليل نيافته، در آنجا كه كلام نخواهد رسيد و چگالي زمخت و ريايي‏اش را برهنه نخواهد كرد، تو تنها در آنجا ظاهر ميشوي، در آنجاست كه به فهم مي‏آيي و به زبان نه.

و اينك، اين خيل گنگان همنوا و همزبانان عاري از هم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر