۱۳۸۴/۳/۱۲

شباهت

نمی‌دونم کجایی و چی کار می‌کنی. احوالی ازت در دستم نیست. ولی این رو خوب می‌دونم که چندوقت یکبار، به یادت می‌افتم و هر بار، خاطره‌ای تازه و در پی‌اش کشفی تازه درباره‌ی تو عایدم می‌شه.

همیشه می‌خواستم تو دیدت باشم. می‌خواستم من رو ببینی و دوستم داشته باشی. آخه من خیلی دوستت داشتم. ولی تو هر بار، بقیه رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتی. هی سراغ می‌گرفتم، ببینم بقیه چی کار می‌کنن که تو توجه‌ات بهشون جلب می‌شه، من هم همون کار رو بکنم. دوست داشتم کلکسیون رفتارهایی باشم که تو دوست داشتی. شاید همین خصلت مسخره است که تا حالا باهام رشد کرده و نمی‌ذاره خودم باشم. از ریشه‌یابیِ همین خصلتهای مسخره‌ی وجودم، به تو رسیدم. تویی که یه زمان خیلی دوستت داشتم.

همیشه یادمه، رضا رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتی. کاش می‌دونستم چرا. کاش من هم مثل رضا بودم. اما نمی‌شد.

تو کوچکترین پسر خانواده بودی. از وقتی یادمه دور و برم، همه از تو می‌گفتن؛ از شیرین‌کاری‌هات، بازی‌گوشی‌ها و مسخره‌بازی‌هات. وقتی از تو تعریف می‌کردن دل من رو می‌بردن. دوست داشتم همه جا همراهت باشم، کارهات رو ببینم و الگو بگیرم. تو الگوی من بودی. خیلی باهات حال می‌کردم.

دلم می‌خواست مثل تو برم و بوکس یاد بگیرم، یا اینکه مثل تو رو شیشه نقاشی‌های قشنگ بکشم، عرق‌گیر رکابی بپوشم، می‌خواستم موهام رو مثل تو به طرف بالا شونه کنم و هر وقت می‌خوام سیگار بکشم تو دستشویی با خودم خلوت کنم. بوی عرق تنت هنوز خوب یادمه. هنوز یادمه چند تا سیبیل داشتی.

نمی‌دونم شاید از خاطرت رفته، یک بار که من و احمد با هم بودیم، تو اون عالمِ بچگی، هوس کردیم ورق بازی کنیم. از همه پرسیدیم، همه گفتن ورق‌ها دست توئه. اومدم تو اتاق. اون بالا بودی. سر جات دراز کشیده بودی و سیگار دود می‌کردی. گفتم «می‌گن ورق‌ها دست توئه، بده می‌خواهیم بازی کنیم»، گفتی «بچه که دست به ورق نمی‌زنه. گناه داره.»

اما من یادمه که خودت بازی می‌کردی. همه می‌گفتن بازی‌ات خوبه. خیلی دلم می‌خواست موقع بازی‌ات بفهمم چی کار می‌کنی که می‌گن بازی‌ات خوبه. اما هیچ وقت نفهمیدم. من که دیگه بچه نبودم. می‌خواستم مثل تو بزرگ باشم.

برای همین بهت گفتم «من که بچه نیستم، بزرگ شدم. مثل خودت. دیگه واسه من گناه نداره.» یه کم بدنت رو کش و قوس دادی و گفتی «حالا بیا مشت و مالم بده، تا فکر کنم ببینم کجا گذاشتم.»

من هم خوشحال با جفت پاهام رفتم رو پشتت و شروع کردم راه رفتن. پشتت خیلی نرم بود. راه رفتن روش کف پا رو غلغلک نمی‌داد. حسابی ماساژت دادم و کُلی کیف کرده بودی. تموم که شد گفتم «خوب دیگه، بده بریم بازی کنیم»، گفتی «هنوز یادم نیومده. بیا اول سیبیل‌هام رو بشمار. ببین چندتاست. بعد اگه تونستی بگی ورق‌ها رو بهت می‌دم.»

خیلی ناامید شده بودم. اما از همون بچگی آدم یه‌دنده‌ای بودم. این رو تو می‌گفتی. نشستم رو سینه‌ات و شروع کردم به شمردن سیبیل‌هات. خیلی سخت بود. تو هم هر چند وقت یه بار خنده‌ات می‌گرفت و نمی‌تونستم بدونم تا کجا شمردم.

نمی‌دونم چقدر گذشت، اما یه دفعه بلند شدی و گفتی «دیرم شده، دیگه باید برم. بقیه‌اش رو بعدا که برگشتم بشمار.» گفتم «خوب ورقها رو بده بازی کنیم تا برمی‌گردی»، گفتی «نمی‌شه. هنوز یادم نیومده کجا گذاشتم.»

خیلی ناراحت بودم. نمی‌دونستم این همه بی‌عدالتی برای چیه. نزدیک بود بزنم زیر گریه، که تو دستت رو بردی بالا و گفتی «اگه گریه کنی می‌زنمت‌ها. بچه‌ی لوس.» نمی‌دونستم چی کار کنم. ناامیدم کرده بودی، ولی هنوز دوستت داشتم. من می‌خواستم بفهمم آخه چه دلیلی داره که تو باهام مخالفت می‌کردی.

یادته؟ خیلی وقته گذشته اما من خوب یادمه.

تعطیلات با تو خوش می‌گذشت. تو چیزهایی می‌گفتی که همه رو می‌خندوند. من که روده‌بُر می‌شدم. از دوران جنگ هم، کُلی شیرین‌کاری بلد بودی و کلی خاطره داشتی. تو بهداری ارتش واسه‌ی خودت حسابی دکتر شده بودی. تنها کسی بودی که جنگ رو اینقدر خنده‌دار تعریف می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست هر کدوم از اون چیزهایی که گفته بودی رو چند بار دیگه هم تعریف کنی. آخه نمی‌دونی، هنوز هم که هنوزه، همه رو از بحرم؛ جریان تب‌خال زدنت، یا جریان اون یارو که از آمپول می‌ترسید و تو سرش کلاه می‌ذاشتی.

چقدر خوب بود وقتی می‌نشستی و باهامون گل یا پوچ بازی می‌کردی. خیلی فرز بودی. هیچوقت نمی‌تونستم حرکات دستت رو خوب ردیابی کنم. همیشه اشتباه می‌گفتم. اون روز که بهم رقص چوب‌کبریتها رو یاد دادی هم خیلی کیف کرده بودم. هنوز اون کار رو بلدم و باهاش مردم رو سرکار می‌ذارم. خیلی خوب بود. همیشه یه چند تا کار هم می‌کردی که وقتی با اشتیاق می‌ریختیم سرت که «بگو چی کار کردی، تو رو خدا بگو»، اصلا هیچی بروز نمی‌دادی. می‌گفتی «باید خودتون بفهمین. فایده نداره که من بگم.»

دوستت داشتم. زیاد بهت نگاه می‌کردم. اما تو نگاه‌هام رو نمی‌فهمیدی. بزرگتر که شدم، می‌اومدم باهات مغازه، می‌نشستم و باز نگاهت می‌کردم. لباس می‌دوختی. من با اینکه هیچوقت از خیاطی خوشم نمی‌اومد، اما پیش خودم می‌گفتم که اگه یه روز نتونستم کاری پیدا کنم، می‌آم و پیش تو خیاطی یاد می‌گیرم.

گاهی اوقات هم باهام حرف می‌زدی. تو مسیر خونه یا مغازه، وقتی مردم رو می‌دیدی، حسابی گرم می‌گرفتی و چاق سلامتی می‌کردی. من هم با کنجکاوی می‌پرسیدم «همه رو می‌شناسی؟» می‌گفتی «آره، اهل محله‌ان.»

یه روز یادمه بهم گفتی، تو این سن که رسیدی، تا حالا یه بار هم با لباس آستین‌کوتاه از خونه بیرون نیومدی. چشم بد به نامحرم نیانداختی و احترام بزرگترها رو داشتی. برای همینه که اهل محل، بهت احترام می‌ذارن.

این حرفهای تو رو عین ضبط صوت، تو مخ‌ام فرو می‌کردم. آخه می‌خواستم تماما عین تو باشم. یادمه تا همین چند سال پیش با اینکه عقلا فهمیده بودم لباس آستین کوتاه ربطی به احترام گذاشتن یا نذاشتن مردم نداره و کلا چیز خوبیه اما سخت می‌تونستم حرف تور رو فراموش کنم، و با کلی کلنجار رفتن بود که بالاخره آستین‌کوتاه پوشیدم.

الان که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم، خیلی شبیه توام. من حتی غذا خوردن تو رو هم تقلید می‌کردم. تو همیشه موقع غذا خوردن، تو هر لقمه دو تا قاشق می‌ذاری تو دهنت. این اواخر یه دوست بهم می‌گفت «خیلی بد غذا می‌خوری. آروم‌تر، چه خبرته لقمه‌هات رو دو تا یکی برمی‌داری»، خوب که نگاه کردم دیدم، تو اصلا خوب غذا نمی‌خوردی. ولی من غذا خوردنت رو دوست داشتم و دوست داردم. هنوز هم همونطوری، عین تو غذا می‌خورم.

یادته ناخون کوچیکت رو بلند می‌کردی. نمی‌دونستم چرا، ولی یادمه بدون این که دلیلش رو بدونم من هم ناخن‌ام رو بلند کردم. مامان بابا دعوام کردند. گفتند «میکروب داره، کار خوبی نیست.» اما زیر بار نمی‌رفتم. لابد کار خوبی بود که تو می‌کردی. یک بار ازت پرسیدم «چرا ناخن کوچک‌ات رو بلند می‌کنی؟» گفتی «مثل آچار فرانسه می‌مونه، تو بعضی کارا به درد می‌خوره»، مثل تمیز کردن دماغ. خب از جوابت راضی نشده بودم. اما مثل همه‌ی جوابهای دیگه که تا اون موقع گرفته بودم، سعی کردم خودم رو راضی بکنم.

یادته؟ فکر نکنم این چیزها یادت بمونه. تو وجودم یه قهرمان بودی که خودت نمی‌دونستی. خیلی از این حرفها گذشته. تو دیگه تو خاطرات امروز من جایی نداری. یه زمان خیلی دوستت داشتم، خیلی زیاد. اما حالا فقط تو وجودم ردیابی‌ات می‌کنم. دارم می‌فهمم چرا مثل توام و خیلی جاها به خودم میگم «چه بد که شبیه‌ات‌ام.»

۱ نظر: