غالباً جدالِ نیروهایِ اجتماعی را با وساطتِ کلیشهها و نمادها فهمیدهاند تا بتوانند داستانی باورپذیر از این تضاد را برایِ یکدیگر تعریف کنند. امروز طرفدارانِ ولی ِ فقیه او را در شکل و شمایل ِ علی میبینند که والاتر از هر مصلحت و با گرایش ِ تام به حقیقت، راه را بر منفعتطلبی ِ طلحه و زبیر بسته است. دشمنانِ این علی گول خوردهاند، پول گرفتهاند، منافق و سُستایمان اند، از آرمانهایِ نخستین روی گرداندهاند و... مخالفانِ ولی ِ فقیه او را در قالبِ معاویه بهجا میآورند: گریهاش را ساختگی میپندارند و تضرّع و قرآن خواندناش را دروغین و بیارزش قلمداد میکنند؛ کسانِ خود را شهید مینامند و کُشندگان را غاصب و قاتل و مزدور (حتّا به شیوهای هجوگونه و مسخره کل ِ ماجرا را در قالبِ داستانِ تقابل ِ جومونگ و عالیجناب تِسو شبیهسازی میکنند).
برایِ مثال اگر ولی ِ فقیه بگوید مسئولیتِ آشوب و خونهایی که ریخته میشود به عهدهیِ کسانی ست که مردم را به خیابانها دعوت کردهاند، موافقاناش به راحتی این را باور میکنند. به خیالِ خودشان راهِ قانون و صلح و دوستی را باز میبینند و از این همه نافرمانی خونِشان به جوش میآید و به خیابان آمدن را تخلّف و اوباشیگری به حساب میآورند و به جد در سرکوباش میکوشند؛ مخالفان به این حرفها میخندند و آن را فاقدِ وجاهت میدانند و در پاسخ به ولی ِ فقیه مکالمهیِ علی و معاویه را یادآور میشوند زمانی که معاویه گفته بود عمّار را علی کُشت که به جنگِ صفّین آورد، و علی گفته بود پس لابد حمزهیِ سیدالشهدا را هم پیامبر کُشت که به جنگِ اُحُد بُرد.
همهیِ این تصاویر را فیلمها و داستانهایِ جن و پَری به شیوهایِ رفتـوـبرگشتی تقویت میکنند، یعنی همهیِ آن روایتهایِ گُلدرشتی که لشگری از خوبان را در تقابل با لشگری از بدان به تصویر میکِشند؛ همهیِ آن داستانهایی که جدال را به جدالِ خدا و شیطان فرومیکاهند: جدالِ فرشتگان و جنّیان، تقابل ِ بهشت و دوزخ.
در تقابل ِ با این شکل ِ رایج و پُراحساس، که گروهی فریبخورده و دشمن و پَست در برابر ِ گروهی وارسته و نیک و سلحشور قرار میگیرند، شکلی دیگر از داستانگویی هست که همهیِ بازیگراناش راست میگویند؛ هیچ کس در حالِ نقش بازی کردن نیست؛ همه به آنچه میکنند باور دارند؛ هیچ کس فریبخورده و فریبکار نیست؛ هیچ کس معاویه یا علی، جومونگ یا تِسو، نیست؛ معاویه و علی بودن داستانِ خوشایندِ کودکان است: ذهنهایِ کوچک و قلبهایِ خوشباور را خوش میآید. در این شکل ِ دیگر از داستانگویی، افراد و گروهها بر اساس ِ حقیقتِ آن چیزی که درست میپندارند عمل میکنند. آنها معانی ِ ویژهای دارند که بر اساس ِ آن سخن میگویند و کردارشان را بر اساس ِ آن میچینند. هر کس به هر چه میکند باور دارد.
اندیشهیِ سیاسی - از ماکیاوللی تا مارکس و نیچه - بر این نقطهیِ محوری تکیه دارد که همه در راهِ اهدافِ درست و حقیقی ِ خود گام برمیدارند و عمل میکنند، بر اساس ِ آن «تعریف»ی که از درستی و حقیقت در سر دارند، و این تعریف بستگی ِ تام به جایگاه و موقعیتی دارد که هر کسی در آن روزگار میگذراند. ولی ِ فقیه و هواداراناش وقتی سرکوب میکنند، پس میزنند، یا اشکِ تضرّع میریزند باور دارند که این اشک و پس زدن و سرکوب خالصانه است، و موسوی و موج ِ سبز وقتی میمیرند، شعار میدهند، یا غسل ِ شهادت میکنند نیز به گونهای دیگر باور به حقیقتِ عمل و کردار ِ خویش دارند. همهیِ کسانی که میکُشند و کُشته میشوند در راهِ حقیقی ِ خویش قرار دارند. داستان را باید این طور فهمید و این طور نوشت. بهشت و جهنّمی در کار نیست.
در این بین افسوسی تاریخی گلویِ ما را گرفته و ول هم نمیکند: مکانیزمهایِ ذهنی و فرهنگی ِ جامعهیِ ما به صاحبمنصبان کرسی و موقعیتی میبخشد که طبق ِ آن امکان مییابند به شکل ِ تدریجی حقیقت را طوری تعریف کنند که در نهایت به تنگ شدنِ حلقهیِ قدرت و سرکوبِ طیفِ گستردهای از مردم بیانجامد. در اینجا «استبداد» یک لحظهیِ تاریخی ست، به نحوی که در آن گروهِ کوچکی تولید میشود که قدرتِ آشکار ِ بسیار دارند و حقیقتِ تنگ، در برابر ِ اجتماعی که قدرتِ آشکار ِ کم دارند و حقیقتِ فراگیر. برایِ فهم ِ این افسوس در نظر گرفتن ِ یک وجهه نیز ضروری ست:
جمهوریِ اسلامی خویشاوندیِ بسیاری با رفتارها و گرایشاتِ فکریِ ایرانیان دارد و در بسیاری جنبهها عملاً روبنایی ست بر خواستِ عمومی. به نظر ِ من این توافق و همدستی همچنان پُررنگ است و در صورتی که اوضاع به شیوهیِ مرسوم ِ خودش پیش میرفت دوام و بقایِ معقولی مییافت. نکتهیِ جالب اینجا ست که چنین توافقی ناگهان توسطِ حکومت در هم شکسته شد و این همدستی به واسطهیِ کودتا انکار شد. امّا خطِّ این استبداد، این تنگ شدنِ حلقهیِ سیاست، خطّی نیست که یکشبه ترسیم شده باشد. این ماجرا نقطهیِ بحرانی ِ حقّی مذهبی ست که برایندِ نیروهایِ چند دههیِ اخیر به آن تن داده است. «این مسیر حالا دیگر طی شده و در انتهایِ آن «بوزینه»ای نشسته.» حکومت تا پیش از این نقش ِ ترمز را در تحوّلاتِ اجتماعی داشت، ترمزی که بیجا گرفته میشد. ولی در وضعیتِ فعلی با یک توقّفِ ناگهانی، از معنایِ گستردهیِ اجتماعی فاصلهیِ عریانِ بسیاری پیدا کرده و میتوان دید که از آن جا مانده. گواه و شاهدـاش؟ همین که وحشیانه به جانِ مردماش افتاده. این جا ماندنِ یکجانبه و عقبمانده است که به شکل ِ یک افسوس ِ مضاعف در ما تکرار میشود: جان و زمانِ ما در ایران بر سر ِ کُندی و عقبماندگی ِ سیاسیمان از میان میرود و مسیرهایِ تاریک و طینشدهیِ بسیاری در انتظار است. هر کس جوری میپسندد، امّا برایِ نسل ِ ما راهِ ناگزیر شاید درکِ لذّتِ زیستن در اکنون، زیستن ِ در جدال و مبارزه، به جایِ هر نوع آرمانِ خوش یا بدبینانه باشد.
مشتی میبخشی که در پست آخر علابویز به تو پرداختم میخواستم چیزی بنویسم تا فضای بلاگ از این حالت بیرون بیاید و آن لحظه تو و نوشتههای اخیرت به ذهنم اومد امیدوارم آزارنده از آب در نیومده باشه به هر حال میبخشی
پاسخحذفاز مطالبت لذت میبرم هر چند معمولا کامنتم نمیاد
مخلص ایم آقا! آزارنده کدوم اه!؟ جالب بود برایِ من هم.
پاسخحذفنکته درستی است. جمهوری اسلامی خودم ماییم. جمهوری اسلامی در درون ما بازتولید می شود. اتفاق کوچکی نیست. ما مردم گاه ناخودآگاه رفتارهای مستبدانه جمهوری اسلامی را تکرار می کنیم. خوب گفتی میثم عزیز
پاسخحذف