رژیم ِ حاضر در ایران واکنشی ست ضروری به یک تحقیر ِ عمیق ِ تاریخی. محصولِ شرایطِ ویژهای ست که طی ِ آن غرور و بزرگی و عظمت باید به هر نحو ِ ممکن در صدر ِ برنامههایِ دروغین ِ بازنمایی قرار گیرد: رسانهها باید شایستگی و بزرگی ِ ایرانیان را به شیوههایِ مختلف تکرار و ترویج کنند (رهبر ِ ایران در دیدار ِ اخیرش با نخبگان از این افسوس میخورَد که چرا تکنیکهایِ جذابیتِ رسانهای تا به حال در ساختن ِ این غرور آن طور که باید موردِ استفاده قرار نگرفته است)؛ پیشرفتِ دانش باید به نحوی نمایان شود که در هر ردهای از علم ما هموزنِ دیگران جلوه کنیم. نقایص باید پوشیده بمانند. رژیم ِ حاضر در ایران محصولِ واکنش ِ لجوجانهیِ بَردگانی ست که حاضر نیستند بردگی ِ خود را باور کنند و به ابرام و اصرار و خودویرانگری، هیچ نظم ِ نهادینی را غیر از نظم ِ دروغین ِ خود گردن نمینهند. بَردگانِ ایرانی پس از مشروطه، با انحرافهایی پیـدرـپی، اقسام ِ ایدئولوژیهایی را آزمودهاند که رابطهیِ خیالی ِ آنها با جهان را همچنان دروغین و تصنّعی نگه دارد: از قومگراییهایِ پراکنده، تا جنبش ِ یکسانساز ِ ناسیونالیسم، تا پیشرفتگرایی ِ توخالی، تا چنگ زدن به اسلام به عنوانِ یگانه راهِ رهایی.
گذشته از ایران، پراکنده اند فرودستان و بردگانی در سراسر ِ عالَم که پیام ِ رسانهایِ این رژیم را واقعی میپندارند و انکار ِ فرودستی ِ خویش را بهترین راهِ نجات میدانند. امّا بیایید آن رویِ این انکار را ببینیم. ببینیم این حقارتِ تاریخی چگونه هنگام ِ عمل که فرابرسد همه چیز را سرـوـته جلوه میدهد و دانشاندوزیِ کژدیسهیِ خاص ِ خود را ترویج میکند:
به عنوانِ نمونه، این رژیم دانشی را دوست دارد که از درونِ خروارها خروار تاریخ ِ روزگار ِ گذشته، عظمت و بزرگی و پیشتازی و والاتباریِ ایرانیان و مسلمانان را بیرون بکشد. دانشی را میپسندد که تصریح کند ما پیشتاز و نخستین بودهایم در اختراع ِ همهچیز، یا لااقل سهم ِ مهمی داشتهایم در شکل دادن به فرم ِ امروزیِ همهچیز. دانشی که از طریق ِ ساختن و دستـوـپا کردنِ شواهدی مالیخولیایی، تکّهپارههایی از گذشته بیرون میکِشد تا به آن بنازد و در پرتو ِ تلألو ِ چشمگیرش درد و زخم ِ امروزش را از یاد ببرد. این رژیم به تاریخ علاقهیِ بسیار دارد؛ تاریخی که بتواند از آن قاعدههایی مطابق ِ میل ِ خود و همساز با ذائقهیِ تحقیرشدهاش بیرون بکشد.
از سویِ دیگر، این رژیم هوادار ِ دانشی ست که سرمنشاءِ پلیدی را در جایی بیرون از او دنبال کند. ارادتمندِ علمی ست که نگاهِ پُرکینهاش را به همهیِ مکانهایِ بیرون از خود بدوزد و نقص و خرابی و ویرانی را در تکـتکِ چشماندازهایِ مقابلاش تشخیص دهد (همین است که با علوم ِ انسانی که ابزارهایی برایِ نگریستن به درون اند ناساز است). چنین دانشی در پی ِ شناختن و آمیختن ِ دقیق با موضوع ِ شناخت نیست. این دانش در صددِ آن نیست تا شگفتی و عجز ِ شناسنده را نسبت به موضوع ِ شناختاش از میان ببرد و بر او مسلّط شود. از همان نگاهِ نخست موضوعاش را میشناسد و به مددِ تحقیر و کینهای که در دل دارد شواهدی برایِ اثباتِ داشتههایاش استخدام میکند.
خلاصهیِ استراتژیِ این رژیم متوجّه کردنِ نگاهها به بیرون و گذشته است و فراموش کردنِ خود. و از همهیِ کسانی که چنین خدمتی به او میکنند قدردان و سپاسگزار است، در هر هیبتی که باشند. کوریِ بنیادیناش را با سرسختی انکار میکند و الاههیِ موردِ پرستشاش هیبتِ رنجوری ست با بینایی ِ ناقص و قلبی مملو از کینه که عقبـعقب میرود و از دیدنِ خود شرمسار است.
این رژیم حامی ِ دانشی ست که دکتر ولایتی در «دو قدم مانده به صبح» دربارهیِ تاریخ ِ علم ِ طب تولید میکند. ارجگزار ِ فلسفهای ست که دکتر حدادِ عادل و دکتر دینانی و دکتر داوری (و مجموعهیِ انجمن ِ حکمت و فلسفه) آن را بازروایت میکنند. دوستدار ِ روایتی ست که دکتر محسنیانِ راد در «ارتباطِ ایرانی» دربارهیِ مهارتها و تاریخ ِ ارتباطات در ایران میگوید. و نیز دوستدار ِ چیزی ست که پروفسور حمیدِ مولانا دربارهیِ رسانههایِ کثیف و امپریالیستی ِ غرب سر ِ هم میکند. قدردانِ تلاشهایِ دکتر کچوئیان است برایِ نقدِ فرهنگِ غربی. سپاسگزار ِ تلاشهایِ موشکورمانندِ کسانی ست که برایِ یافتن ِ شخصیتهایی برجسته - و گاه فراموششده - از اعماق ِ تاریخ ِ غرب سرـوـدُم میجُنبانند؛ شخصیتهایی که از متن ِ آن فرهنگ به دشواری به درون نگریستهاند و توفیق ِ نقدِ آن جریانِ تاریخی را داشتهاند. رژیم دوستدار ِ رحیمپور ِ ازغدی ست (که محتوایاش از فرطِ بلاهت بینیاز از شرح و بسط است). و شما خود میتوانید با اندکی مراجعه به حافظه و تاریخ ِ ایران، فهرستِ بلندبالایی از این دانشمندان و متفکران فراهم کنید. کسانی که میگویند تا چیزی نگفته باشند. کسانی که گفتنشان ابزاری ست برایِ لِه کردن و به انقیاد در آوردنِ دروغین ِ وضعیتِ معاصر. کسانی که هنوز که هنوز است از دادنِ پاسخی ساده به این پرسش ِ همیشگی عاجز اند که با گذشتهیِ پُربار ِ ما و این همه سُستی و ناتوانی ِ آنها، چرا ما باید این قدر حقارتِ خود را پیش ِ چشم داشته باشیم؟ و اگر مسئلهیِ حقارتِ ما در میان نیست، این نحوهیِ نگریستن ِ حقیرانه به دنیا و شواهدِ آن از کجا درمیآید؟ در یک کلام، تاریخی که رژیم تولید میکند تاریخی با سرمنشاءِ حقارت و زبونی ست و به دروغ با لفظِ عزّت و سربلندی بزکاش میکند.
چه هنگام ارکانِ این ایدئولوژیِ مزوّرانه از هم میپاشد؟ باید به تجربهیِ مردم امید بست و اَشکالِ تراژیکِ این تجربه را تقویت کرد و در هر فرصتی از آن سخن گفت. باید به قبولِ حضور ِ عینی ِ فقر (در همهیِ ابعادش) امید داشت؛ به ناتوانی ِ ایدئولوژی از سرپوش گذاشتن بر تنگناها و زبونیهایِ فرهنگِ روزمرّه. باید به روزی امید داشت که ایدئولوژیهایِ مزوّرانه برهنه میشوند، آن گاه که دیگر قدرتِ عملی ِ دور کردنِ نگاهها از بدنِ خود را ندارند، آن گاه که دیگر نه بیرون به کمکشان میآید، نه گذشته، آن گاه که وردِ همهیِ این دیوها و ردِ همهیِ این پردهپوشیهایِ جادویی بیاثر شده است.
احمدینژاد امروزه برهنگی ِ این تحقیر است و پیامآور ِ زوال و فروپاشی و در عین ِ حال افسارگسیختگیاش (این برهنگی هم حاویِ درجاتی از تأثر است و هم دارایِ مراتبی از رهایی). سوایِ آن که آینده تیره و تار است، جنبشی که امروز بخشی از ایران را در بر گرفته اگر تنها بتواند حامل و مروّج ِ نگاهی تراژیک برایِ هواداراناش باشد، نوعی بازگشتِ امیدبخش به آرمانِ نخستین مشروطهخواهان است و چرخشی مطلوب در تاریخ ِ صد سالهیِ پس از آن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر