پیرامونِ فیلمِ «اینجا چراغی روشن است»
اولین و نخستین لایهای که از داستانِ فیلم در ذهن رسوب میکند و خصلتِ امروزی به آن میدهد جنبهیِ استعاریاش و آن معنیسازیها و دلالتهایی ست که روزگارِ امروزِ ما در ایران را به یادمان میآورد. اما همین خصلتِ امروزیاش نیز در نهایت چیزی نخنما ست، چون در به کار انداختن و استخدام و چیدمانِ استعارهها به شدت از کلیشههایی تبعیت میکند که به اسطورههایِ گرم و رُمانتیکِ روزگاری سپریشده تعلق دارند و به همین دلیل، از معصومیت و بیگناهیِ انسانها سپری میسازند تا با آن عقبماندگیِ حسی و ادراکیِ روایت را جبران کنند.
در نخستین لایه و لمسپذیرترین غشایِ بصریِ فیلم، با طیفی از اشاراتِ گاهوبیگاه طرف ایم که به شکلِ ظریف و دقیقی به آنها توجه شده است. یا حتا اگر از ظرافت و دقتشان چندان راضی نباشیم، میتوانیم بگوییم که دستکم جالب اند و انگیزاننده و گاهی بسیار زیبا. در این نخستین لایه، به چهار دسته از موضوعات و انسانها و چیزها برمیخوریم. (1) قدرت، یعنی همان کمعقلِ معصوم را داریم که فیلم با او آغاز میشود. دارد به جایی دیگر میرود تا به یک امامزاده یا اسطورهیِ مذهبی که قبلاً مشکلگشایِ مردم بوده، بگوید که باید برگردد، چون ایمانها ضعیف شده و امامزاده دیگر نشانه و معجزهای ندارد که قلبها را حولِ خود منسجم کند. (2) آن امامزادهیِ بیمعجزه یک متولی دارد که عمویِ قدرت است، به اسمِ رحیم. کلِ کاراکترِ او را میشود در نوعی موجودِ خشک و معتقد و ماشینی خلاصه کرد؛ یک جور کشیش یا آخوندِ فُرمال که تحتِ انقیادِ قواعدِ فقهی و حقوقیِ خاصی عمل میکند. کسی که به تصادف یا به هر حال در مسیرِ بازتولیدِ زندگی، ایمان و آخرتِ مردم موضوعِ علائقِ مالی یا اداریاش قرار گرفته. شخصیتاش در آن اوج، موجودی ست که با خشونت و بیرحمیِ روزمره، که معمولاً با پشیمانیهایِ سریع و سبُک همراهی میشود، و با نگاهی شکلپذیرفته و عاری از عاطفه به روزگار، متولیِ شغلِ ادارهیِ امورِ امامزاده شده و منافعِ شخصی و اداریاش جوری به هم گره خورده که در نهایت، معنا و اعتقاد و مرام، که روح و محتوایِ موردِ نیازِ همه است، بخار و خاطرهیِ خفیفی شده، دور از نظرها، تا جهان از معنا تهی شود. در پسِ منظرهیِ رقتآورِ رحیم است که ما با امامزادهای طرف ایم که مردم به او رغبت ندارند و از صمیمِ قلب چیزی نذرش نمیکنند. چون متولیِ آن امامزاده برایِ گرفتنِ پول رسید میدهد، اما به هیچ کس، حتا به فقیرترین کارگرِ پیرِ معدن که چشمهایاش کمسو شده و زندگیِ مرتبی ندارد هم رحم نمیکند و در مواجهه با او نیز از وظیفهاش برنمیگردد. (3) خودِ امامزاده یا آقا، کاراکترِ بعدی ست که در سرِ قدرت به تدریج جا باز میکند. کاراکترش شبیهِ «مادرِ» فیلمِ «قصرِ شیرین» است. در آنجا هم میرکریمی عمقِ معناییِ فیلماش را مثلِ همینجا، بر پایههایِ حضورِ نامرئیِ شخصیتی بسیار تأثیرگذار، پاکباخته، و از خود گذشته بنا کرده است. از امامزاده به تدریج صداهایی شنیده میشود که مکانِ نزولاش قلبِ مجنون است و از او ست که میخواهد تا آزادش کند. این که به چی راضی ست و به چی راضی نیست. و خب، میدانیم که از این مأیوسانهتر دیگر چیزی وجود ندارد که همهیِ معصومیت و صداقتِ پسمانده از دنیایِ واقعی را در قلبِ مجنون سراغ میگیرد. (4) و در نهایت، معدنچیِ تازه از دنیا رفته که به خیالِ قدرت میآید، دخترِ چوپان، دزدِ اموالِ امامزاده، مهندسها و کارگرهایِ معدن، و اهالیِ روستا، شخصیتهایِ بعدیِ فیلم اند که تعاملشان با قدرت، به تدریج گوشههایِ مختلفی از درک و برداشتِ او از جهان را در نظرمان برجسته میکند.
فیلم واجدِ دو لحظهیِ اساسی ست. لحظهیِ اول با حضورِ رحیم (عمویِ قدرت و کارمندِ امامزاده) شکل میگیرد و تصویرگرِ سرمایِ آن حال و هوایی ست که همهچیز از روح و معنی تهی شده. لحظهیِ دوم با رفتنِ رحیم شروع میشود و روزگارِ شکفتن و برگشتنِ تدریجیِ معنی به فضا ست، یعنی همان جایی که عشق، معنویت، مرام، رهایی، و روح و بزرگی از لابهلایِ شکافها بیرون میجهند و به صحنه بازمیگردند: لحظهیِ انقلاب. خُلقیاتِ قدرت امامزاده را در غیابِ کارمندش ویران میکند و چیزی که در نهایت از آن باقی میگذارد در حدِ آغلِ خرابهای ست برای گوسفندان. قدرت حاملِ تقاضا یا در واقع، پیامِ جدیدِ امامزاده است: به ما میگوید که امامزاده از این خوشحال است که ستاره را بالایِ سرش ببیند و هنگامی که یتیمها سقفی بر سر ندارند، خانهای برایِ خودش نداشته باشد. لحظهیِ انقلاب، لحظهیِ معنویت و معجزه، لحظهیِ بهـفکرِـدیگرانـبودن است، تا حدی که دیگر چیزی جز ضروریات برایِ خودت نداشته باشی.
بخشیدن، بخششِ بیاندازه، رحیم و پذیرا بودن (آن جور که تو با من بودی)، تن را برهنه کردن، زیرِ باران و آفتاب رفتن، بدن را به ویرانی سپردن، آشتی با دیگران، با طبیعت، که رویِ دیگرِ همهیِ این چیزهایِ خوب تسلیجوییهایِ وجدانِ معذب در آداب و رسومِ بذل و بخششِ فئودالی ست. امامزاده برایِ صادق بودن باید تا انتها پیش برود. انتهایِ صادقانهیِ این مسیری که گشوده خودتخریبی ست؛ نشانی از خود باقی نگذاشتن؛ متحد شدن با آن وجودِ سرریزکننده و بخشندهای که ما را در خود گرفته. امامزاده باید تا این ته پیش برود، وگرنه دوباره به دکانی برای کاسبیِ بوروکراتها تبدیل میشود. و حتا پیدا میشوند کسانی که تسلیمِ او مقابلِ بیچیز شدن و نابودی را به چیزی آزاردهنده که معیاری تازه برایِ برتریجویی ست تبدیل کنند. راهِ بد و احتمالاً عمومیترِ مسخِ امامزاده همان چیزی ست که در زندگیِ روزمرهیمان میتوانیم به تواتر، در روانهایِ حساس و آزردهیِ بورژوازیِ تهران و شهرهایِ بزرگ نیز شاهدش باشیم: تلاش برایِ کم کردن یا دور کردنِ مصیبت، با توسل به کورسوهایِ مشفقانه، بریدهـبریده، بزرگوارانه، و متأثرکنندهیِ انسانیتِ سر به درون برده: نگهداری از بیپناهان، پول ریختن برایِ خیریهها، غذا دادن به سگها و گربهها، نوازشِ ایتام، خودانضباطی و سخت گرفتن به خود در شکلهایی همچون گیاهخواری، ورزشهایِ منظمِ خانگی، بدونِ هیچ جهتِ کلی، بیهیچ سازمانِ ستیزنده، که در دروناش واجدِ نوعی از سر باز کردن و فاصله گرفتنِ بزرگمنشانه از توده و این فلاکتِ ملموسِ دمدست نیز هست. که البته ممکن است کار هم بکند. و خب دروغ چرا؟ در یک سطحِ بسیار مشخص و معین کار هم میکند. بدیاش در کار نکردناش نیست. در رابینهودبازی و آن تسکینِ موقتی بودناش است. در آن گنگی ست که حولاش ساخته میشود و هویتی ست که رویاش چسبانده میشود. در بخششی ست که به سرگرمی، به آسودگیِ خاطر، به احساسِ سیری، به هویتِ خاصِ منزه از دیگری، و به غارِ ستبرِ تنهاییِ پیرواناش تبدیل شده. وگرنه هر چراغی، و اصلاً هر کورسویی شاید روزنهای به ابدیت باشد، که هست.
خلاصه کنیم: در واقعیت نیز به عنوانِ راهحل، با حملاتِ چریکیِ شفقت در متن و زمینِ سرد و سرمایهدارانهای مواجه ایم که دو اِشکالِ عمده دارد: (1) تنها و بیجهت است، و این که (2) به شکلِ مداوم مستعدِ محرومتر و فقیرتر کردن است. انسانهایی خوب با گمانی تکراری که به نحوِ بیحوصلهای باور دارند که راهِ نجات از مسیرِ ایمانِ اسطورهای میگذرد، از مسیرِ مأمن و مأوا بودن در برابرِ نظمِ شکننده و فرسایندهیِ بیرون. روایتِ فیلم در بسیطترین سطحاش تکرارکنندهیِ این پیامِ آشنایِ آن بخش از طبقهیِ متوسطِ امروز است که معناگرا و مؤمن است و خالصانه باور دارد که این وهن و شکستِ ایمان است اگر خودش نیز برود و همان قالبِ اداری و فرمالی را به خودش بگیرد که بوروکراتها و کارپردازهایِ جهانِ مسلط به خود گرفته اند، و در همان جبهه و جناحی بایستد که مناسباتِ خُردکنندهیِ روزمره در آن جناح ایستاده اند. وهنِ ایمان است اگر که مُبلّغِ ایمان به مالیاتبگیرِ ایمان تبدیل شود. اینجا ست که پیامی مشفقانه بیرون میجهد: خطرِ بیایمانی و ضعف در کمینِ جامعهای ست که ایمان را اداری کرده. از نظرِ راویِ فیلم این یعنی بیپناهیِ مطلق. این افسوسِ درشتِ معناگرایانه ایمانِ مذهبی را همچون نوعی خاطره و تسکین به یاد میآورد. ایمان باید نوعی پناهگاه باشد و همواره این خصلتِ پناهگاه بودناش را حفظ کند. اما چرا؟ به تجربیه میدانیم که از اینجا به بعد پاسخهایِ طبقهیِ متوسط نیرویِ شورانگیزِ شفقتشان را از دست میدهند و ایمان را جایی بیرون از کلیهیِ مناسبات قرار میدهند تا از هم نپاشد. فیلم در واقع، نسبت به این ماجرا نابینا ست که ایمانی که دارد در نقشِ مدافعاش ظاهر میشود، در واقع، چیزی نیست جز کنارآمدنی از سرِ ترحمِ موضِعی با وضعیتِ پیرامونی. در واقع، صدایی که از فیلم بیرون میآید نوعی دعوت به کنارهگیری و بیاعتنایی به واقعیاتِ ساختاریِ موجود است: به آنچه دیگران هستند، به آنچه میکنند، به آنچه ما را احاطه کرده و در بر گرفته بیاعتنا باشید. اولین شمع را روشن کنید. خوب و بخشنده باشید. نورِ رهایی به تدریج همه را در بر خواهد گرفت. همه میدانند که ایمان در تاریخِ واقعیِ خودش الزاماً به این شیوه رهاییبخش نبوده. و همه میدانند که این شکل از خوب و بخشنده بودن پیامی اخلاقی و انسانی به همهیِ آن کسانی ست که تا حدی سیر اند، تا حدی خوب میخوابند، تا حدی فراغت دارند، تا حدی از اوضاع گلایه دارند، و منظرههایِ مرئیترِ استثمار و بیعدالتی تا حدی آشفتهیشان کرده. این شکل از خوب بودن نمیتواند مخاطبانی بیرون از این حد و حدود داشته باشد.
قدرت، قدیسِ داستان، پیامی دارد مبنی بر این که امامزاده دوست دارد چیزهایاش را با بقیه شریک شود. دوست ندارد دیگران در رنج باشند. راهحلاش بخشیدن است. بخشیدن همواره در بستری از به دست آوردن ممکن است. چیزی را میبخشی که داری و دیگران در آن سهمی نداشته اند، یا کم داشته اند، یا از آن محروم شده اند. البته در موردِ شخصِ خودِ امامزاده با یک استثنا مواجه ایم. او چیزی را میبخشد که دیگران به او بخشیده اند. و شاید از چشماندازِ یک امامزادهای که دلمشغولِ ایمان است، «بخشیدن» مطمئنترین راهِ سرمایهگذاری باشد. میبخشی و دلها را محکمتر و باایمانتر میکنی، و سرریزِ بخششات همان معجزهای ست که به خودت برخواهد گشت. ما که قدیس، یا امامزاده نیستیم و میخواهیم ببخشیم چه کنیم؟ چه کنیم که بخششمان نه از سرِ ترحم و ترس و از سر باز کردن باشد، نه مفری همسو با بیزاریجویی از نکبتِ دنیایِ پیرامون؟ به گمانِ من برایِ ما آدمهایِ عادی تنها یک راه وجود دارد: ستیزنده بودن در راهِ بخشیدن. ستیزندگیِ بخشش به گمنامیاش گره خورده. به این که از بخششمان سازمان و دستگاه و دسته و گروه نسازیم، یا اگر میسازیم بتوانیم آن را فراموش کنیم. ستیزندگیِ بخشندگان به این است که چیز یا توانی که برایِ بخشیدن داریم را هرگز دوباره به یاد نیاوریم.
مرسی مرسی چقدر به موقع
پاسخحذف