۱۳۸۴/۴/۲۶

میخکوب

می‌تونی تصور بکنی وقتی صدای مهیب و وحشتناکِ شکستنِ یه شیشه می‌آد، چقدر شوکه می شی؟
از جات می‌پری. می‌دویی سمتِ صدا و می‌بینی یه آدمِ رنگ پریده و خسته، کپسولِ آتیش نشانی رو ورداشته پرت کرده سمت شیشه‌ها و بدون اینکه به کسی نگاه کنه، آروم از کنارت رد می‌شه و می‌ره. می‌دویی سمت شیشه. می بینی، وای، واقعاً خدا رحم کرده. چون چند متر اون ورتر درست زیر شیشه، یه بخت برگشته نشسته بوده و تو تنهاییِ خودش داشته سیگار دود می کرده و کپسول و خُرده شیشه‌ها درست از بیخِ گوشش رد شده، وحشت زده داره بالا رو نگاه می‌کنه ...
وای خدا، هاج و واجی. آخه چرا؟ تند تند می‌ری سمت اونی که کپسول رو پرت کرده. یکی بازوت رو می گیره، آروم درِ گوشت میگه:
- الان به محمد گفتَن، مادرش از دنیا رفت.
خشکت می‌زنه. سرِ جات میخکوب می‌شی. نمی‌شه گفت، امّا یه جوری همه‌ی این احساس‌ها رو با هم مخلوط کنین: ترس، تعجب، ترحم، خشم و ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر