۱۳۸۴/۴/۱۸

18 تیر

امروز هجده‌ام تیر است.

سال اول دبیرستان دوست خوبی داشتم؛ «امیر»
نمی‌دانم کجاست. امیدوارم سلامت و امیدوار باشد. یادم هست آن وقتها، رفاقت‌مان گل انداخته بود. امیر گاه‌گداری، زمانی که معلم نداشتیم، به درخواست بچه‌ها، پای تخته می‌رفت و ریاضی درس می‌داد. شاگرد زرنگ کلاس بود.

زنگ انشای سال اول، معلم اجازه داده بود تا نوشته‌هایمان را، بلند سر کلاس بخوانیم. هرچند از بلند خواندن ِ نوشته‌هایم لذت نمی‌بردم، اما از اینکه با خواندن شان تشویق شوم، امتناع نمی‌کردم.
امیر هم بعد از مدتی می‌آمد پای تخته و نوشته‌هایش را می‌خواند. هیچ وقت لحظه‌های خواندنش را فراموش نمی‌کنم. متن‌ها آنقدر زیبا بود که با همان چند جمله‌ی اول میخکوب می‌شدم. نه شیفته‌ی متن، که شیفته‌ی نویسنده می‌شدم.
بعد از چند بار که شور و شوقم را از بابت آن نوشته‌ها دید، یک دسته کاغذ برایم آورد، پُر از نوشته. گفت اینها کار یکی از آشنایانشان است و او نیز در یادداشتهایش خیلی متأثر از سبک و حالت این نوشته‌هاست.

همان روز وقتی به خانه رفتم، شروع به خواندن آن کاغذها کردم. واقعا شورانگیز بود. غرق در هیجان و ناتوانی شده بودم.
امیر گفته بود که کاغذها را باید فردا تحویلش بدهم. آنقدر زیبا بودند که دلم نیامد از دستشان بدهم. برای همین شروع به دوباره‌نویسی‌شان کردم:

در خیابانها مردانی ایستاده‌اند که چهره‌هایشان را در پشت نقابهای شیشه‌ای، خشونتی بی‌ترحم پُر کرده است. دستی بر کمر، چوبی بلند آویخته از قامتشان، مرزهای آدمیان را پاسداری می‌کنند و حریم کوچه‌ها را دیدبانی.
دست دیگرشان فشرده بر سلاح سرد حماقت، انتظار هجوم می‌برند، و به زمزمه‌ی لبهای کبودشان که نگاه کنی: «آزادی شما به رنگ باتومهای ماست.»
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر