هنگام ساختن ِ قلعه، خان مردم را به کار اجباری وادار مینمود تا اینکه روزی دختری به جای پدر پیر و ناتوانش به جمع کارگران میپیوندد، و این همان روزی است که خان جهت سرکشی و نظارت بر کار، به قلعه میآید. همینکه دختر میفهمد که خان آمده است، چادرش را برداشته و به سر میکند و روی خود را میپوشاند. دهقانان از حرکت او تعجب میکنند و میپرسند که چرا روی خود را میپوشانی و دختر میگوید:
-من زن هستم و باید از مردان رو بپوشانم.
کارگران میگویند:
-مگر ما مرد نیستیم که روی خود را فقط از خان میپوشانی؟
دختر جواب میدهد:
-خیر، اگر مرد بودید که این همه ذلت را تحمل نمیکردید.
این سخن روستائیان را به هیجان میآورد و به خان حمله کرده و او را میکشند و قلعهی نیمه تمام از آن روز، «دخترقلعه» نامیده میشود. (طالب، مهدی/ جامعهشناسی روستایی ایران/ دانشگاه تهران/ 1384/ ص 134 - نقل از؛ میرابوالقاسمی، سید محمد تقی/ نهضتهای روستائیان در ایران/ 1359)
پن1: و اینگونه بود که مرد، البته توسط زن، در طول تاریخ شکل گرفت. و درست همینگونه است که مرد در طول تاریخ، و باز البته توسط زن، از بین میرود.
پن2: بیزحمت یکی از اون دختره بپرسه که بالاخره، کدوماشون مرد بود؟ P:
دختر هم دخترای قدیمب!
پاسخ دادنحذفو البته اينچنين هم بود كه در طول تاريخ هويت زن توسط مرد از بين رفت
پاسخ دادنحذفmeisam!
پاسخ دادنحذفهاهاها ، تو به قلعه دختر چی کار داشته بیدی؟
پاسخ دادنحذفكه اينطور !!!ئ
پاسخ دادنحذفامم... اول هیچ کدوم مرد نبودن، بعدن مرد شدن:P
پاسخ دادنحذفمن به شخصه تصور میکنم ( پس هستم) که آخر قصه اینجوری بود:
پاسخ دادنحذفبعد از اینکه مردها زدند خان رو کشتند دیدند که اون دختره دوباره روسری سرش نیست گفتند بابا لا مصب خان هم که زدیم کشتیم دیگه چیکار کنیم که مرد شیم؟
و او ن دختره گفت زدین خانو کشتین اسم خودتون هم گذاشتین مرد و اینگونه بود که در طول تاریخ مردان آخرش نفهمیدن چه باید بکنند.
فکر کنم این قصه یه ربطی به اصلاحات ارضی داشته باشه