۱۳۸۵/۳/۴


وقتی در حالِ فکر کردن‌ایم، یا در حال خواندن، و یا به طور کلی در حالِ بودن، میز و صندلی و در و دیوار، همانقدر اهمیت دارند که ما اهمیت داریم. وقتی در حالِ بودن‌ایم، همه‌ی چیزهای اطرافِ ما، از لباس گرفته –که چسبیده به تن ِ ماست- تا آسمانِ بالای سر، به بودن‌مان مربوطند. بسیاری از عقده‌های حقارتی که خیلی وقت‌ها در وجودِ ما جریان می‌یابند را، تنها با عوض کردنِ یک صندلی می‌توان از میان برد (یا لااقل برای از میان بردنش تلاش کرد).

ما بسیار شنیده‌ایم که «از این ستون به آن ستون فرج است.» من این را نمی‌گویم. نمی‌گویم «از این صندلی به آن صندلی فرج است.» نمی‌گویم همین‌طور ذوقی و یکباره جا عوض کردن برای وجودِ مستأصل مفید است (هرچند شاید این را هم بگویم). اما من، شیوه‌ی اصیل ِ هستی منظورم است. آن طرزی از بودن که با آن راحتیم و معمولا ما را با آن یکجا نمی‌یابند. من الزاما نمی‌گویم ستون یا صندلی ِ خود را عوض کن، بلکه می‌گویم اگر ستون و صندلی‌ات را نیافتی، آن را خودت بساز، یا لااقل برای یافتن و ساختنش زندگی کن.

۴ نظر:

  1. به محض اینکه این یادداشت را خواندم، بخشی از مقدمه‌ی بیلی باتگیت که مصاحبه‌ای بود با دکتروف را به خاطر آوردم که عینا نقلش می‌کنم : «درايزر يک اتاق مبله تو محله‌ی بروکلين اجاره کرد. يک صندلی گذاشت وسط اتاق و نشست روش. به نظرش آمد که جای صندلي ميزان نيست، اين بود که صندلی را چند درجه چرخاند و باز روش نشست. باز هم به نظرش درست نيامد. هی صندلی را دور چرخاند و سعی کرد ميزانش کند؛ با چی، آيا می‌خواست رابطه‌ی خودش را با کاينات اصلاح کند؟ بالاخره نتوانست اين کار را بکند، صندلي را باز هم هی چرخاند و چرخاند. مدت‌ها گرفتار اين کار بود تا آخرش سر از تيمارستان وسچستر در وايت پلينز در آورد.»!!! و بعد یاد قاعده‌ی صندلی لق خودم افتادم: «هیچ وقت روی صندلی ِ لَق نَنشین. صندلی لَق را بشکن».
    خب! البته شاید این همه نقل قول از خودم و دیگران!!! (آن هم چه دیگرانی! کم پیش می‌آید آدم بختیارش شود در یک خودتحویل‌گیری خودش را کنار دکتروف بنشاند! بین این همه نویسنده هم نمی‌دانم چرا این همه سال به دکتروف کبیر بیچاره کلید کرده‌ام و مدام تا جائی گیرم می‌اید به زور خودم را به او می‌چسبانم!!! ؛) چندان ربطی به این یادداشت نداشته باشد؛ اما این یادداشت‌ فوق‌العاده‌تان، عجیب من را یاد این صندلی‌ها انداخت.
    شاید بشود بگویم "بودن به مثابه‌ بودن" یا یک بودن ناب و بهتر بگویم، بودن واقعی. یعنی در اصل دقیقا همین‌طور است، تا وقتی که فراموش نکرده‌ایم صندلی و در و دیوار همان‌قدر اهمیت دارند که ما (شاید فکر نکردن است که باعث می‌شود آدم از خاطر ببرد این اهمیت برابر و این ارتباط متقابل را. فکر نکردن، مثل ندیدن!)
    اینجا یاد موقعیت درایزر می‌افتم: من روی یک صندلی می‌نشینم و آن صندلی تبدیل به پنجره‌ی من می‌شود. درایزر صندلی‌اش را فقط چرخانده و زده به سرش آخر سر؛ با اینکه فکر کنم اصل موضوع همان است که گفته‌اید: عوض کردن صندلی! (گاهی هم یک صندلی و یک منظر می‌شود تمام زندگی آدم و آدم چنان اسیرش می شود که آن صندلی، می‌شود صندلی ِ لق. آن‌وقت دردسرهای صندلی لقی هم پیش می‌اید: نباید تکان خورد، تحت هر فشار و شرایطی، چون ممکن است صندلی فرو بریزد!!! و آن‌وقت است که آدم چهار چنگولی می‌ماند روی یک لبه‌ی معلق و لرزان!) (گاهی وقتی دنبال چیزی می‌گردم، حوصله ندارم از روی صندلی‌ام بلند شوم و همان‌طور نشسته اطرافم را می‌پایم. و اغلب آنچه را زیر صندلی افتاده پیدا نمی‌کنم!)
    پاراگراف دوم را هم عالی گفته‌اید. واقعا مسئله متافیزیکی و به قول معروف عشق و حالی نیست! (گرچه می‌تواند ذوقی هم باشد، اما لزوما تغییر مهمی ندارد. به‌هرحال تغییر منظر سرخوشی‌های خودش را دارد، همراه این امکان که شاید اصلا لزومی به تغییر منظر نبوده، وقتی منظر پیشین هنوز چیزهائی برای دیدن داشته. شاید بستگکی به این دارد که آدم چقدر سرخوشی تغییر منظر نیاز داشته باشد یا نداشته باشد.) و این‌که یک پایان عالی بود باز: "اگر ستون و صندلی‌ات را نیافتی، آن را خودت بساز، یا لااقل برای یافتن و ساختنش زندگی کن." مرسی!
    و دست مریزاد! خواندنش واقعا لذت‌بخش بود؛ سپاس.
    سرخوش باشید و پیروز امیدوارم.

    پاسخحذف
  2. mikhastam yechi benevisam,amma nayoomad

    پاسخحذف
  3. :D ولی عوض کردن صندلی خوب کاریه ها

    پاسخحذف
  4. به سلام ..مخلصیم..ما همیشه به شما سر می زنیم..شما هم زیر پاتون نگاه کنید داداش..ای ول

    پاسخحذف