۱۴۰۰/۱/۱

اودیپ و تقدیرِ انسان

اغلب آن قسمت‌هایی از تراژدیِ اودیپ در ذهنِ من برجسته است که پیشگوهایِ دروغین و لزج و نامطبوع‌اش در حالِ سخن گفتن اند. آن‌ها چنین وانمود می‌کنند که الگو یا تقدیری سرمدی هست که آن را خوب می‌دانند. چنین وانمود می‌کنند که انگار از ژنتیکِ هستی آگاه اند، که گویی الگوهایِ برینی را بلد اند که چیزها بر مبنایِ آن‌ها سر‌ـ‌و‌ـ‌شکلِ خود را پیدا می‌کنند. مثلاً انگار دقیقاً می‌دانند که ازدواجِ فلان زن با فلان مرد به ایجادِ چه ترکیبی منجر می‌شود، و یا مثلاً با تکیه بر قواعدِ عامی که مو لایِ درزشان نمی‌رود، نمایان‌ترین تأثیراتِ مخفیِ چیزها را به زبان می‌آورند. سخنانِ آن موجوداتِ اسرارآمیز چنان به نظر می‌رسد که گویی مسیرهایی در جهان وجود دارد که قاطع و تغییرناپذیر اند و مانندِ داغِ تقدیر بر پیشانیِ انسان چسبیده اند. تنها انتخابی که پیشِ رویِ موجودِ انسانی قرار دارد پا گذاشتن یا نگذاشتن در این مسیرها ست. پا نگذاشتن معادلی ست برایِ نپیمودنِ راهِ از پیش مقدّر و معلوم. پا گذاشتن معادلی ست برایِ تا انتها رفتن. انسان می‌تواند با کاری نکردن جلویِ پیش‌آمدها و وقایع را بگیرد. اما اگر کاری کرد، دیگر رشته‌یِ امور در دست او نیست و جریانِ کار به ترتیبی پیش خواهد رفت که از قبل چیده شده. برایِ مثال، پیشگوها به پدرِ احمق و غمگینِ اودیپ می‌گویند این که از او و همسرش کودکی به دنیا نمی‌آید را می‌توان موهبتی به شمار آورد، زیرا چنین مقدر شده که کودک‌اش او را خواهد کُشت. پدر در این لحظه می‌تواند دست به «انتخاب» بزند و اسبابِ به دنیا آمدنِ کودک را به جریان نیاندازد، تا به دستِ فرزندش کشته نشود. اما در موردِ خودِ اودیپ ماجرا بی‌رحمانه‌تر است، بدونِ هیچ امید. اودیپ ادامه‌یِ سرنوشت و تقدیری ست که پدرش رقم زده. او دیگر حتا همان انتخاب یا اختیار بین پیمودن یا نپیمودن را نیز ندارد. پیشگویِ نکبت‌بارِ دلفی قاطعانه به او می‌گوید که پدرش را خواهد کشت و با مادرش خواهد آمیخت.
 
اودیپ نمی‌تواند پدرش را نکشد. ادیپ نمی‌تواند به پایان نرسد. دست‌کم در موردِ اودیپ پیشگوها ناتوانیِ ذاتیِ انسان در انتخابِ «نپیمودن» را به پیشانیِ تقدیرش چسبانده اند. پیشگوها با آن ژستِ همه‌چیزدان‌شان انگار قاعده‌ای را می‌دانند. و البته این جدا ست از آن که گویی چیزهایِ بسیاری را نمی‌دانند، یا دست‌کم در موردِ وقایعِ روزمره و عادی و تصادف‌هایی که با تار و پودشان گره خورده، تا حدودِ بسیار زیادی ساکت اند. می‌توان حدس‌هایی زد: پیشگوها به تصادف‌هایِ درتنیده در اجزایِ روزمره‌یِ عالَم بی‌اعتنا یا شاید حتا از آن‌ها ناآگاه اند. پیشگوها تنها الگوهایی را می‌شناسند که محصولِ اقدامِ انسانی ست، محصولِ پیمودنِ راه، آن هم به شیوه‌ای کاملاً وابسته به هست و نیست، به پیمودن یا نپیمودن. هستیِ انسان می‌تواند به وجود یا عدمِ وجود دامن بزند، به زندگی یا نیستی ــ به پایان، و نه/شاید مرگ.
 
اودیپ نمی‌خواهد به وطن‌اش برگردد. قصد می‌کند تا به جایی دیگر برود. همچون هر انسانِ سالمی که در معرضِ گفتاری ویرانگر قرار گرفته، قصد می‌کند تا با آن گفتار و با تقدیرش دربیافتد. سروشِ غیبی، این موجودیتِ دروغینِ گسسته از زمان و مکان، به او شومیِ سرنوشت‌اش را گفته. اما خیلی واضح است که سروشِ دلفی درکی از خصلتِ مکانی و مشخصِ پدر، مادر، خاک، یا وطن ندارد، که مثلاً نمی‌تواند بگوید به فلان مکان یا فلان جایِ مشخص نرو، با فلان انسان مواجه نشو، در آن لحظه آن کار را نکن، و مسائلی از این قبیل. چیزهایی می‌گوید کور و کلی. در واقع، اینجا می‌توان از تفاوتی تعیین‌کننده سخن گفت: پیش‌گویی دانشِ دیدنِ آینده نیست. پیش‌گویی دانش نیست. بشری نیست. چسبنده و یأس‌آور و خدای‌گونه است. نمی‌بیند. کور است. قادر نیست تا از جنسِ نوعی کنجکاویِ بشری باشد که از احتمالاتِ وقوع حرف می‌زند و مرگ‌اش را پیشاپیش پذیرفته است. غیب‌گوها به جغرافیا و تاریخ ضمیمه نیستند. دلبسته‌یِ کلیت اند، دلبسته‌یِ خدا، دلبسته‌یِ مفاهیمِ عام. پدر و مادرِ واقعی و موطنِ حقیقیِ آدمی را نمی‌بینند. با «مفهومِ» پدر یا مادر کار دارند. مثلاً به رغمِ آن که انگار خوب می‌دانند، نمی‌توانند بگویند که رخدادِ شوم با چه جزئیاتی رخ خواهد داد. و دقیقاً همین جا ست آن سلطه‌یِ ویران‌گری که وجودِ شوم‌شان می‌تواند تصاحب‌اش کند: بیم و هشدارشان انسان را دقیقا به خودِ مصیبت، به خودِ آن چیزی که از آن می‌ترسانند، هدایت می‌کند. جهانِ سروشِ غیبی جهانی بی‌رنگ و عاری از تمایز است. در این جهان، بینِ کشورها و خاک‌ها و مادرها و پدرها فرقی نیست، و سروش به خودش زحمت نمی‌دهد که وقتی از مادرِ اودیپ حرف می‌زند به حضورِ مادی و مشخصِ آن زن اشاره‌ای بکند. شکستِ اودیپ درست از زمانی آغاز می‌شود که خود را «مخاطبِ» سروشِ غیبی می‌بیند. آن چنان که شکستِ پدرش و احتمالاً نیاکان‌اش نیز درست به همین نقطه پیوند خورده است. و این تناقضِ متعفنی ست که اودیپ در آن گرفتار است: سروشِ غیبی چیزی را به او می‌گوید که اودیپ آن را به مثابه‌یِ هشداری می‌شنود که باید جدی‌اش بگیرد و از خود دورش کند، اما در واقع، سروشِ غیبی هدایتِ او ست به چیزی که قرار است از آن دورش کند. هدایتِ انسان به جهنم؛ به تقدیری عمیقاً غیرانسانی. پیشگو نه دوست‌دارِ انسان که ماشه‌یِ فعال‌کننده‌یِ تقدیرِ او ست. او انسان را از تاریخ‌اش، از خاطره‌اش، از پیرامون‌اش می‌زداید و او را برهنه و کور و متعصب به دامنِ مفهوم‌هایِ اغواگر و هشداردهنده می‌سپارد. تقدیر با تکیه بر کلیت بر شکاف‌ها و هراس‌هایِ انسان حکومت می‌کند. و این پیامِ روشنی ست برای ما: برایِ بیرون آمدن از بارِ تقدیر، باید از زیرِ بارِ مفاهیم بیرون آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر