«جمعهها» یه جور روایتِ خیلی شخصی از یه آدمِ طبقهمتوسطی اه که کمـوـبیش میفهمه، یا به دلایلی که از درد و رنجاش میآد درگیرِ فرایندِ فهمیدن شده. راوی یه جورِ بامزه و باحالی مبهم اه. انگار داره با خودش حرف میزنه و خودش رو تو لحظاتی که براش خوشایند نیست دست میندازه. یا در واقع، معلوم نیست داره با خودش حرف میزنه یا یه سری کاراکترِ تیپ رو مخاطب قرار داده و هجو میکنه. یا شاید هم هر دو: داره خودش رو در مقامِ کاراکترِ تیپ دست میندازه و با خودش همدلی و شفقت میورزه. تو شعر از خودش این نشونهها رو به جا میذاره که داره باشگاه بدنسازی میره، رابطهیِ جنسی و عاطفیِ موفقی نداره، و در کل افسرده ست، اما با قدرت، با ایده، با جسارت، و با جستـوـجویِ یه جور فلسفه یا تعبیرِ مناسب و درست میخواد که این فضایِ سیاهی و افسردگی رو بشکنه. یکی از بنیادهایِ فلسفهیِ تتلویی ــ که به نظرم چارچوبِ شستهـرفته و مشخصی داره ــ باور به طبیعت و نیروهاش اه. معتقد اه بدکاریِ آدمها ست که روزگارشون رو سیاه کرده. معتقد اه سیاهی از تباهی و بدکاری میآد. عزم و ارادهیِ راوی این اه که برایِ این وضعیت یه کارِ جدی بکنه. میخواد که از آدمها جدا بشه، تنها بشه، فاصله بگیره، فرد بشه (تتلو نوعی توهمِ پیامبرگونه هم داره). فکر میکنه باید به هر طریقی شده از این بدکاری دور شد: باید «جورِ دیگر» دید. باید جورِ دیگه شد. دنبالِ این جورِ دیگره ست. به هر دری میزنه که این جورِ دیگه رو پیدا کنه. مثلِ ملامتیها کارهایی میکنه که موردِ تأییدِ جمع نیست. حتا به بهایِ این که زیرِ فشارِ احمقانهیِ قضاوتهایِ اخلاقیِ تودههایِ بوگندو لِه بشه. راهحلاش این اه که بذار بگن. باید جدا شد. باید کَند. «خلاصه! بذار همه بگن گلباز اه. بذار خُل باشی، خُل رو مُد اه، اصلاً میمونه مغزِ خُل تازه».
کلِ این روایت و معنیپردازی رو هم به نحوِ استادانه و هنرمندانهای میسازه و میزنه. تتلو استادِ فضاسازیِ دراماتیک با موسیقی اه. صداش موسیقیـاجرا ست و این کار رو چنان با دلبری، با مهارت، و با اضافه کردنِ جزئیاتِ ضعیف و لذتبخش انجام میده که هر بار به کلیتاش فکر میکنم از نبوغاش به وجد میآم. تتلو برگِ برندهای به سودِ شجاعت و تلاشِ تاریخی برایِ گسستِ رهاییبخش از جماعتِ ایرانیـاسلامیمسلک اه.
یه جاهایي از متنِ آهنگ شروع میکنه به یه جور خطابهیِ رسمیطور یا نوعی دکلمهیِ تعابیر و جملاتی که انگار حرفهایِ بزرگی اند و دارن جهانبینانه نکته ارائه میدن. تتلو از این فُرمِ خطابه بینِ آهنگ خوب استفاده میکنه در کل، هرچند یه جاهایی انگار میره رو اعصاب و زیادهروی میکنه. از این حرفها که مثلاً اگه تو جمعهایِ عادی و بدونِ زمینهیِ قبلی بگی میگن «بابا زیرِ دیپلم صحبت کن»، یا مسخرهات میکنن. از این حرفها که هنرمندهایِ خلاقِ روزگارِ ما، مثلاً نامجو، وسوسهیِ زدنشون رو دارن، اما فازِ فیلسوف و نظریهپرداز بودن براش برمیدارن و از متنِ ریتم و موسیقیشون جداش میکنن و در قالبِ یه مشت خزعبلِ روشنفکری تحویلشون میدن (نمونهیِ ناباش سخنرانیِ نظریِ مسخرهیِ نامجو در موردِ موسیقیِ شهرام شبپره و سایرِ سخنرانیهایِ این شکلیاش اه). حالا جدا از این که این جور دکلمههایِ تتلو چه مضامینی داره و چه محتوایی رو داره ترویج میکنه ــ که به نظرم بسیار جالب و جذاب اند ــ خیلی تو بندِ این نیست که فازش رو بگیرن یا نگیرن. دکلمههاش از اون دست حرفها ست که یه جورهایی خودت موقعِ زدنشون معذب ای تو جمع، حتا تو جمعِ صمیمیترین و نزدیکترین دوستات. ولی به هر دلیلی وسوسه میشی که تو اون لحظه بگیشون، یا حس میکنی که باید بگیشون، تا فضایی برایِ خودت باز کنی. چون فکر میکنی به هر حال اونها عقیدهات اه و باید مطابقِ اونها زندگی کنی. ولی بعد که جلو میری انگار گلدرشت بودنِ کلماتات مانع از این میشه که خوب بگی، یا خوب شنیده بشه، یا ارتباطی این وسط شکل بگیره. انگار فضایِ زندگیِ روزمره و دوستیها و رابطههاش در مجموع زندگیِ فیلسوفانه و معنیسازانه رو پس میزنه. این وضعیت یه فشاری به جمع میآره: فشارِ حرفهایِ قلنبهـسلنبه. فشارِ این که انگار این جور حرفها حوصلهسربر اند و باید یکی یه واکنشی برایِ تلطیفِ فضا نشون بده، و مثلاً یه طنزی به فضا پرتاب کنه که فشارِ کلمات شکسته بشه. این جور وقتها یه شوخی ابهتِ فضا رو میشکنه. منتها باید شوخیه یه طوری باشه که خیلی پرت و دور از مطلب به نظر نرسه. وگرنه تبدیل به مسخره کردن میشه و از زمینه بیرون میره.
حالا تتلویی داریم که کلِ این جزئیات رو تو موسیقیاش مو به مو اجرا کرده. راویِ «جمعهها» از مقابلِ هم قرار گرفتنِ نظمِ رسمیِ روزهایِ هفته با نظمِ ذهنی و سبکِ زندگیاش داره حرف میزنه. خودش رو تو روزهایِ هفته به جا میآره و از خودش بدش میآد، یا به خودِ احتمالیاش ــ یا یه کسی اون بیرون ــ حمله میکنه، و اون بین خطی از آگاهی و انسجام رو با دکلمه پیش میبره. از خودِ سهشنبههاش تو باشگاه میگه. از این که از آدمهایِ باشگاهی خوشاش نمیآد. از خودِ باشگاهیاش در رنج اه. خودش رو بینِ کسانی میبینه که دنبالِ قدمهایِ بزرگ اند. میخوان وزنهیِ بزرگتر بزنن و گندهتر بشن. اما همهچیشون چرت اه. وینسترول تزریق میکنن. تب میکنن. بدن رو به فنا میدن. گُنده میشن. اما چِرت اند. راوی پول داره و روزهایِ هفته همین طور با رکود و تکرار براش میگذرن. یهو بینِ این روایت، وسطِ این خطِ آهنگین، میره رو متنِ یه سری خطابه که همون طور که گفتیم حرفهایِ گندهتر از دهن اند. اما کلِ جالبیِ ماجرا به این اه که خودِ راوی سعی نمیکنه این گندهتر از دهن بودن رو مخفی کنه، یا پس بزنه، یا این فاز رو موقتاً تعطیل کنه. چون خودش همزمان دو نقش رو ایفا میکنه و فازِ هر دو رو گرفته: هم کسی اه که داره حرفِ گنده میزنه و هم مخاطب و شنوندهیِ کلبیمسلک و مشنگی اه که داره وانمود میکنه یا واقعاً این طور اه که هیچی از این حرفها و جهانبینیهایِ گنده و سنگین نفهمیده. مثلاً:
[خطیب یا راوی میگه:] آری! جهش لازم است و پول تنها میتواند دلیلی برایِ جهش باشد نه خودِ آن. اما برایِ هر جهشی نیز دلیل لازم است.
[کلبیمسلک یا راوی در نقشِ کلبیمسلک] آقا! نیز همون داداشِ میز اه؟ هَه هَه هَه هَه...
[راوی ضمنِ یه جور ضدحمله که همراه اه با درآوردنِ یه جور صدایِ خُلخُلی یا صدایِ دیوانگی اه، که انگار میخواهد نارسایی در رشد و بلوغ رو برسونه، و تتلو تو اجرایِ این قبیل اصوات با استادیِ تمام عمل میکنه، میگه:] بینمک!
دوست دارم حول و حوشِ تتلو و فضایی که خلق میکنه بچرخم. از مفرحترین کارها ست.
چرا کم مینویسی اقا؟
پاسخحذفخب بذارین دیگران هم از قلم و اندیشه شما حظ ببرن