۱۴۰۰/۱۲/۲۵

بُغضی که قرار نیست که بره

 صداهایی که در رادیو مرز می‌شنوم همیشه برای من تخیل‌برانگیز و گیرا بوده اند. گاهی عمیقاً تعجب کرده ام که چطور آدم‌ها ــ خصوصاً آدم‌هایی که در اقلیت بوده اند و مرزی در زندگی، ناخواسته آن‌ها را از دیگران جدا کرده ــ این طور متنوع، پخته، و خیال‌انگیز می‌توانند خودشان و جهان را توصیف کنند؟ به چه نحوی می‌توان این گونه صاف و شفاف و مسلح به کلمات تجربه‌ی خود را تصویر کرد؟ من همیشه فکر می‌کنم هر نوع سخن گفتنِ گیرا و پخته‌ای، علاوه بر اراده به دیدن و گفتن، محصولِ معاشرت و هم‌نشینی با آن چیزی ست که به آن می‌پردازی. آدم‌هایی که در رادیو مرز حرف می‌زنند، تجربه‌یِ ملموس و مداومی از چیزی دارند که با تو به اشتراک می‌گذارند. من زیاد گریه نمی‌کنم. اصولاً فکر می‌کنم ــ جز در مواردی معدود که مثلِ زخم و بغض در من مانده ــ خیلی آدمِ منقلب‌شونده‌ای نیستم. اما با صداهایی که در شماره‌ی چهل‌امِ رادیو مرز شنیدم، گریه‌ام گرفت. گریه‌ای که وقتی خوب به آن فکر می‌کنم، روشنی و نور داشت و روان‌ام را تسکین داد. شنیدنِ این صداها به گمان‌ام همه‌ی ما را روشن‌تر می‌کند و این رمز و رازی ست که مرضیه، راویِ کم‌حرف و هدایت‌گرِ گفت‌وگو، هرچه جلوتر آمده، در آن به بلوغ و پختگیِ بیشتری رسیده و جز با تحسینِ زیاد نمی‌توانم از کنارش عبور کنم.

قسمتِ چهل‌ام رادیو مرز بخشی کوتاه از روایتِ بازماندگانِ کسانی ست که عقیده‌ای داشته اند و با ایستادگی بر سرِ آن عقیده از دنیا رفته اند. گفتارهای‌شان نور دارد و شنیدن‌اش روشن‌تان می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر