۱۴۰۱/۸/۳

پهلوان‌هایی که پُلِ حافظ را نگه داشته اند

زیر پلِ حافظ پر بود از نیروهایِ ضد شورش. پراکنده و بی‌توجه به اطراف، ایستاده بودند زیرِ تصاویرِ کارتونیِ پهلوان‌هایی که پُل را سرِ پا نگه داشته اند. بعضی‌شان داشتند کمربند و یراق‌شان را باز می‌کردند و بعضی می‌بستند. یکی هم نقاب به صورت می‌زد و من درست لحظه‌ای که هنوز صورت‌اش را خوب نپوشانده بود، دیدم‌اش. چشمک زد. با نقابی که فقط برایِ دو چشم و دهان سوراخ دارد، صورتِ انسان از همه‌یِ نشانه‌ها خالی می‌‌شود و نداشتنِ نشانه پیکره را به چیزی غریبه تبدیل می‌کند که نخستین واکنش در برابرش ترس و احتیاط است. دیگر نتوانستم نگاه‌اش کنم. سرم را برگرداندم. بینِ عابرهایی که جمعیت‌شان زیاد بود، خانم‌هایی بودند که بدونِ روسری رد می‌شدند. بعضی‌شان هندزفری در گوش‌شان بود. اغلب سعی می‌کردند به جایی نگاه نکنند، آرام جلوه کنند، و مخاطبِ کسی قرار نگیرند. تک و توک هم بودند که به همه طرف سر می‌چرخاندند. مضطرب بودند.

در آن تاریکیِ شب، چند نورافکن فضایِ اطرافِ نیروهایِ ضدشورش و سکویِ زیرِ پای‌شان را روشن می‌کرد. ترافیکِ سنگینِ زیر و رویِ پُل اعصابِ همه‌یِ راننده‌ها را خُرد کرده بود، اما کسی بوق نمی‌زد. تقدیرشان را پذیرفته بودند. یک جور هم‌دستی بینِ خستگی، ترس، تجربه، و میلِ بر هم نزدنِ نمایش همه را به اینجا رسانده بود که فقط تماشا کنند. آدم‌ها وقتی می‌ترسند، جنبشی درون‌شان بیدار می‌شود تا کاری کنند، چیزی را بر هم بزنند. خیلی وقت‌ها خشونت و پرخاش واکنشی ست به ترس. اما در جایی که من بودم، دست‌کم برایِ لحظاتی، عقلِ سردی حاکم بود که صرفاً نظاره می‌‌کرد و ترس‌اش را به مشت گرفته بود. به رغمِ شلوغی و هم‌همه، سکوت زمینه‌یِ اصلیِ کلِ میدان بود.

دورتر از جایی که من بودم، دختری با جثه‌یِ کوچک، مانتویِ سفید، کیفِ کوچکی با بندِ رودوشیِ نازک، شالِ قرمزی که به دورِ دستِ چپ‌اش بسته بود، و موهایی کوتاهِ کوتاه که به بغل شانه شده بود، سرش را پایین انداخته، دستِ راست‌اش را در هوا مشت کرده، و با گام‌هایی آرام و بلند قدم می‌زد. جدا از سرِ آزادش، تنها نکته‌یِ متفاوت و عجیبِ منظره‌اش طرزِ قدم زدن‌اش و آن مُشتی بود که در هوا نگه داشته بود. همین عناصرِ کوچک حسابی جلبِ توجه می‌کرد. وانمود می‌کرد به کسی کاری ندارد. کسی کاری‌اش نداشت. بعضی درباره‌اش چیزهایی می‌گفتند که نمی‌شد شنید. کلِ آن بدنِ نحیف و کوچک، با آن مشت و با آن گام‌ها، فضا را اعتلا داده بود. انگار مناسب‌ترین پاسخ بود به آنچه درون‌اش تماشاچی بودیم.

کنش‌هایی هست که فضا را اعتلا می‌دهد. دو ماه قبل، به جلسه‌ای رفتم که قرار بود شیوه‌هایِ ارتباطِ مؤثرِ آدم‌ها در محیطِ کار را شبیه‌سازی کنند و از این طریق، دانش و مهارتِ ارتباطیِ شرکت‌کنندگان را ارتقا بدهند. یکی از تمرین‌ها این بود که دو نفر را روبه‌رویِ هم می‌نشاندند. یکی باید سؤال می‌کرد و آن یکی باید با هم‌دلی جواب می‌داد. کامران و داود را مقابلِ هم نشاندند تا ارتباطِ مؤثر بگیرند. داود از بینِ سؤال‌هایِ رویِ میز یکی را تصادفی برداشت و باز کرد و بعد رو به کامران گفت: «کامران جان، دوست داری رئیس باشی و تیم رو هدایت کنی یا عضوِ ساده‌یِ گروه باشی؟». هم‌زمان با کامران، ما تماشاچی‌ها هم مشغولِ فکر کردن بودیم. راست‌اش من از قرار گرفتن در این جور موقعیت‌هایِ تصنعی که می‌خواهند واکنشِ آدم‌ها را بسنجند، بدم می‌آید. کامران جان، می‌خواهی رئیس باشی یا عضوِ تیم؟ همین قدر کلی و بُریده از زمینه. کامران هم احتمالاً یا باید قیدِ فروتنی را بزند و آن قدری که انسانِ متعارف می‌پسندد و ماجراها را می‌بیند، صادقانه بگوید که خب هدایتِ تیم را بیشتر دوست دارد، چون آدمی‌زاد مایل است تا قدرتِ تأثیرگذاری بر دیگران را در چنگِ خود داشته باشد. و یا در نقشِ ترسیده و عدالت‌ورزِ انسانی هم‌ردیفِ دیگر انسان‌ها فرو برود و بگوید که هیچ لذتی بالاتر از عضوِ تیم بودن سراغ ندارد. کامران باید بینِ صداقت و فروتنی، یا شاید بینِ واقع‌گرایی و ترس، یکی را انتخاب می‌کرد و برچسب‌اش را رویِ خودش نصب می‌کرد. احساس کردم این دقیقاً همان تنشی ست که در این جور نمایش‌ها و این جور سؤال‌ها وجود دارد و همین است که من را به عنوانِ مخاطب معذب می‌کند و توانِ هم‌دلی‌ام را برایِ شرکت در چنین صحنه‌هایی ازم می‌گیرد. به این فکر کردم که خیلی وقت‌ها خودِ این پرسش که کدام را انتخاب می‌کنی (مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟)، از درونِ مغزهای ترس‌خورده و نامنعطفی بیرون آمده که آدم‌ها و وضعیت‌هایِ واقعی را مخیر بینِ انتخابِ کلیشه‌هایِ جماعت‌پسند می‌بینند. کامران دستی به سبیل‌اش کشید و گفت: «داود جان، شاید این اون جوابی نباشه که الان از من انتظار می‌ره که بدم، ولی من از اون دسته آدم‌هایی ام که معتقد اند اگه کسی قرار باشه تیمی رو هدایت کنه، قبل از هر چیز باید عضوِ اون تیم باشه. علاوه بر این، معتقد ام بهترین شکلِ انسجام و هدایتِ یه تیم اون شکلی اه که از دلِ فکر و کار و کوششِ اعضایِ خودِ تیم بیرون اومده باشه. برایِ همین، باید در جوابِ سؤال‌ات به‌ات بگم که من دوست دارم که به عنوانِ عضوِ تیم، فرصتِ هدایت کردن و تأثیر گذاشتن رو تیم همیشه برام فراهم باشه. این چیزی اه که به ذهن‌ام می‌رسه الان». از رها شدن کامران از بند لذت بردم و حس کردم که این مناسب‌ترین پاسخ بود به آنچه درون‌اش تماشاچی بودیم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر