سروش: من برخی شکلهایِ اندیشه را تحقیر میکنم. من اصولاً به برخی شکلهایِ اندیشه گوش نمیدهم. من آدمهایی که جوری فکر میکنند که به نظرم حقیر است را تحقیر میکنم. من قضاوتِ شدیدی نسبت به پیرامونام دارم. این قضاوت پیش از شنیدنام کار میکند. اگر قاضیام حکم بدهد، دیگر نمیشنوم. از حقیقت فاصله دارند آنها که شواهد را نمیبینند، به واقعیت اعتنایی ندارند، از توهماتشان میآویزند، به خیالات چنگ میزنند، دروغ میبافند و دروغشان را باور میکنند، و در دست و پایِ هر چیزی جز حقیقت میلولند. من هرجا شاهدی از این توهمباوری ببینم، خشمگین میشوم و تحقیر میکنم.
فرزانه: فاصله از حقیقت را چطور میسنجی؟ فکر میکنی حقیقت یعنی همه مثلِ تو فکر کنند؟ از قاضیِ تو پیروی کنند؟ همه به یک چیز، به یک شکل، به یک مسیر پایبند باشند، که همان مسیرِ تو ست؟
سروش: نه الزاماً مسیرِ من، مسیری همگانیتر و عمومیتر. اول این طور فکر میکردم. فکر میکردم که خواستِ حقیقت، همان خواستِ یکشکل شدنِ همهیِ ذهنها ست. فکر میکردم که بالاخره یک جور توضیحِ کامل، یک جور حقیقت وجود دارد. فکر میکردم که لازمهیِ وجودِ حقیقت این است که گریزی از آن نباشد و همه خود را از درون متعهد ببینند که از آن پیروی کنند. به نگریستنِ اصیل باور داشتم، که خودم هم جویایِ آن و در مسیرِ محقق شدناش بودم. این میل در آنجایِ من ریشه داشت که میخواستم همه ـ و حتا خودم ـ آنچه هست را همان طور ببینند که واقعاً هست. این که همه به هستیِ چیزها کرنش کنند؛ به دیدههایشان، به شنیدههایشان، به دستگاهِ استدلال و عقل و قوای تشخیصشان. آخر نگاه کن که در نبودِ حقیقت چطور بویِ گندِ توهم و دروغ همهجا را میگیرد. سرت را بلند کن و مردم را ببین. ببین که چطور آسان اسیرِ توهمات میشوند و از حقایق بیزار اند. در نبودِ حقیقت، جز احساساتِ درشت، خوشبختیهایِ درشت، حقارتها و رنجهایِ درشت، و میلِ دردآورِ به نمایش گذاشتنِ هیچ و پوچشان چیزِ دیگری در مشت ندارند. مردمی که حقیقتی ندارند از هیچ نیرویی بیرون از خودشان تبعیت نمیکنند. به هیچ نوری رو برنمیگردانند. بدنهایی اند سطحی و فاقدِ هر گونه جذابیت، حتا اگر زیرِ لباسهایِ گران و آرایشهایِ غلیظ پنهان شده باشند. زندگیشان گندابی متعفن است که هر روز عمق و عفونتِ بیشتری پیدا میکند.
همان طور که گفتم، اول این طور فکر میکردم. بعدها کم کم از این ایده فاصله گرفتم، هرچند هسته و میوهاش را درونام نگه داشتم. در گذری که کردم، برایام دیگر نتیجهیِ نهاییِ فکر و استدلال (میشود بگویم «حقیقت»؟) مهم نبود. به نظرم رسید این که بخواهیم تا عِلم و حقیقت و اخلاق سروری کند، تا حدی وابسته به این است که از قواعد و روشهایی برای دیدن و آگاه شدن تبعیت کنیم و ولنگارانه حکم ندهیم. در سرم، قاعده و روش جایِ محصول را گرفت. مسیر مهمتر از مقصد شد. به این متعهد شدم که نباید جز با تکیه بر اصولی همگانی حکمی داد. البته امیدوار بودم که مسیر ما را به یک مقصد برساند. اما این طور نبود. مردم کماکان آزارم میدادند. بودند بوزینگانی که ادایِ تعهد به حقیقت و مسیر را در میآوردند. ادایِ این را در میآوردند که دارند به شواهد استناد میکنند. ادایِ این را در میآوردند که دارند از قاعده و روش پیروی میکنند. در واقع، در چشمِ من نوعی عامیانگیِ آمیخته به فضل نمایان شد، که تا پیش از آن نمیدیدماش. چه زیاد بودند دانشمندانی که فقط امیال و هوسهایشان را نشخوار میکردند و بویی از حقیقت نبرده بودند. اینها پیشوایانِ جمعیتهایی بودند که برایِ غلبه بر حقارتِ ذلت و نادانیشان پرچمِ حقیقت را به دست گرفته بودند. انسانهایی مفلوک، در خود فرو رفته، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده، که با یک هُلِ کوچک گویی که هیچ گاه نبوده اند.
فرزانه: من نفرت و خشم را در کلمات و احساساتِ تو میبینم: بیزاری از گونهیِ انسان. جایی از صحبتات گفتی که کسانی را دیدهای که فقط امیال و هوسهایشان را نشخوار میکردند. به این فکر کردم که شاید همه چنین میکنیم. مثلاً همین تو، آیا این نفرت و خشمات نیست که این فاصله را میانِ تو و آدمیان ایجاد کرده؟ آیا غرورِ تو نیست که تو را بالاتر برده تا این طور از بیرون به انسانها و حقارتشان نگاه کنی؟ آیا آنچه در گفتارت از آن به عنوانِ حقیقت یاد میکنی، میلِ متعصبانهیِ تو به حاکم کردنِ آن شکلی از قضاوت نیست که نزدِ خود درست میدانی؟ بالاخره، این روزگار با همین نظم، با همین آدمها، چرخیده و چرخیده و به تو رسیده. تو که خالقِ شکلِ تازهای از دانایی نیستی. با نگرشِ تو، دانایی و حقیقت انگار چیزی نیست که تازه بشود، چون همیشه آنجا بوده. تو خودت را کاشف میدانی و دیگران را پوشاننده. آیا این طور نبوده که کلِ این تمدنِ بشری، با همهیِ ابداعاتاش، محصولِ داناییهایی بوده که پیش از تو خود را به انسان عرضه کرده اند؟ آیا گیاهِ دانایی همواره از همین خاکِ حاصلخیزِ گونهیِ ضعیف و ناچیزِ آدمی نروییده؟ من البته منکرِ چیزهایی که گفتی نیستم. آنچه مردم مینامیم حیواناتی اند که اغلب به خودشان مشغول اند و قضاوتِ روزمره و سطحی دارند. همیشه همین طور بوده. امروزه، در عصرِ شبکههایِ اجتماعی، این واقعیت بیشتر به چشم میآید. اما نکته اینجا ست که مردم نوری نمیبینند که فریفتهاش بشوند. در غیابِ نور اوقاتشان را با اوهام سپری میکنند. تودهها اسیر و سردرگم و فرورفته اند. میخواهم بگویم که حقیقت اصولاً هیچ گاه دغدغهیِ جمعیتهایِ انسانی نبوده، چون همیشه خلاءاش با روزمرگی پُر شده است. جاهلانِ فضلفروش ــ نادانهایی که وانمود به دانستن میکنند ــ هم حتماً بوده اند و خواهند بود. اینها حقایقی نیست که بشود با استناد به آنها از گونهیِ انسان بیزار شد. چون خودِ اینها احتمالاً بخشِ مهمی از خاکِ آن مزرعهیِ حاصلخیزی ست که روان و آگاهیِ بشری در آن بالیده و میوه داده. دستِ آخر این که اگر به معاد و برخاستنِ دوباره باور نداشته باشی، احتمالاً همهیِ ما، هر لحظه، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده ایم و منتظرِ دستی هستیم که به اشارهای به عمقِ نبودن پرتابمان کند. گمان نمیکنی که این طور تاختن به ضعفهایِ بنیادینِ بشر از سلامتِ روان دور باشد؟
سروش: فرزانه! من تو را دوست دارم و گمان میکنم که تو هم من را دوست داشته باشی. دوستان حرفِ هم را بهتر میفهمند. احساس میکنم که جز در مقابلِ دوست، حرفهایام زور و توانی ندارند. به همین خاطر، مثلاَ، همان طور که میدانی، من سخنرانِ ماهری در جمعِ غریبهها نیستم. یعنی این طور نیست که بتوانم همین چیزهایی که دارم به تو میگویم را به شکلِ منسجم، به گروههایِ انسانی ارائه کنم و بندبازانه مهارتام در گفتار را به نمایش بگذارم. گفتارم الکن و بریدهـبریده و آکنده از توضیحاتِ غیرضروری ست. هیچ گاه از سخن گفتنام با دیگران راضی نبوده ام. مخاطبانام را از میانِ دوستانام انتخاب میکنم که میدانی تعدادشان زیاد نیست. در نوشتن منسجمتر ام، چون برایِ دوستانام مینویسم. دوستانی که نیستند و گاهی خود آنها را خلق میکنم. تو مخلوقِ من ای، زمانی که خطاب به تو مینویسم. تو و دوستانِ دیگرم که مخاطبِ من اید، از جنسِ آدمیان اید. نمیتوانم از آدمها بیزار باشم. حقیقت این است که خشم و نفرتام از آدمها نیست، از تودههایِ انسانی ست یا در واقع، از سرشتِ تودهایِ جمعهایِ انسانی که حقیقت در آنها قربانی میشود. و این خود پیامدِ چیزی ست که میبینم، نه سوخت و نیرو و انگیزانندهاش. نه این که چون خشمگین ام از سرِ خشم میبینم. چون میبینم خشم و کینه به دل میگیرم. اما به حالاتام آگاه ام. میدانم که این احساسات نباید گفتارم را سرکشانه هدایت کنند. از این احساسات برایِ ساختنِ استدلال نیرو میگیرم. همهیِ خردمندان گفته اند که دور است از حقیقت کسی که با تکیه به خشم یا احساساتِ دیگرش قضاوت میکند و نظر میدهد. به همین خاطر، میخواهم بدانی که قضاوتام بر مبنایِ خشم یا بیزاریام نیست. گفتی که شاید حاصلِ نوعی غرور یا خودبزرگبینی باشد. شاید این طور باشد. راستاش به این موضوع فکر کرده ام و هنوز برایام روشن نیست. میخواهم بدانی که این احتمال را رد نمیکنم. اما از تو میپرسم: آیا هر آن که سخنی دربارهیِ چیزی میگوید نسبت به آن چیز برتری ندارد؟ یا بگذار این طور بگویم: این حسِ غرور و فاصلهای که در سخنانام میبینی، محصولِ این نیست که دارم «درباره»یِ انسان حرف میزنم؟ آیا هر که دربارهیِ انسان حرف بزند به فراتر از انسان دست دراز نکرده و سخناش بویِ غرور و بلندی نمیدهد؟ نمیدانم. دستکم فکر میکنم که گاهی تواضع در این قبیل موارد دستـوـپاگیر باشد و حقِ مطلب ادا نشود. باید مغرور باشی تا به بالا و بیرونِ انسان برسی.
جدایِ از این مسائل، من به این فکر میکنم که تفاوتِ من با تو بر سرِ دانستههایمان نیست. اقرار کردی که تو هم مانندِ من تودهیِ آدمیان را میشناسی. تو هم به واماندگیشان اشاره کردی. به جهلی که لباسِ دانایی بپوشد واقف ای. اما لابهلایِ حرفهایات همهیِ توانِ گونهیِ آدمی را به خاکی تشبیه کردی که آگاهیِ واقعیِ بشر همچون گیاه از دلِ آن سربرآورده. از تو میپرسم: تمامِ آنچه از خاکِ حاصلخیز میروید گیاهِ آگاهی ست یا زوائد و علفهایی دارد که به پایِ آگاهی میپیچند و باید حرص شوند تا آگاهی تنومندتر و قویتر بالا برود؟ گمان نمیکنی که تو نسبت به آگاهیهایِ غلط، تصوراتِ پست، و همهیِ آن بیرحمیها و قساوتهایِ مندرج در کنشِ تودهای بیتفاوت هستی و به صِرفِ گفتنِ این که اینها هم محصولاتی انسانی ست و بسترِ رشد را فراهم کرده، با سبکسری از از کنارشان میگذری؟
فرزانه: همهیِ مسئله بر سرِ این است که چه چیز علف است و زائد و باید چیده شود و چه چیز تناوریِ درختِ آگاهی را تقویت میکند. حرفِ من این است که آگاهیِ واقعی موجودی ست که باید غیرمستقیم به سمتاش حرکت کنیم. رویکردِ تو زیادی صاف و صریح و مستقیم است. چیزها را میترساند. تو از تودهها خشم به دل میگیری و رفتار و گفتارشان را تحقیر میکنی. رفتارِ تودهای شایستهیِ تحقیر هست، اما اگر این را بفهمد، به سمتِ آگاهی نمیچرخد، بلکه نیرومندتر از قبل بر حماقتاش پا میفشارد. این ایده به آدم آرامشی میدهد که تو نداری. به تاریخ نگاه کن. ببین کجایاش ایستاده ای. بارِ حماقتِ تودهای را زیرِ پایات حس نمیکنی؟ نمیبینی چقدر آدم مُرده تا بقیه به این نتیجه برسند که فلان مسیر را نباید پیمود؟ به من اگر باشد حکم میکنم که همهیِ چیزهایِ خوب به بهایِ وجودِ چیزهایِ پست و حقیر است که حقیقت دارند. سرشتِ بشریت همان سرشتِ زندگی ست. زندگی مدام فُرمها و شکلهایِ جدید میآفریند. مدام جهش میکند و مسیرهایِ تازه را تجربه میکند. به هر دری میزند. به هر جنبشی امکانِ هستی میدهد. برایِ هیولایِ زندگی اصیل و غیراصیل تفاوتی ندارد. به همین قیاس، کلِ کنشِ تودهای زمینه و ظرفی ست که یکی مثلِ تو از تویاش بیرون بجهد و خواستارِ تحققِ فُرمِ تازهای باشد. کلِ زندگی و قوانیناش حضورِ تو و آگاهیای شبیهِ آگاهیِ تو را ممکن کرده که مغرورانه بر فرازش بایستی و از رخوت و مالیخولیایی بودناش خشم به دل بگیری. نمیگویم تو غلط میگویی، یا نمیگویم که زمینِ حاصلخیزی که آگاهیِ بشر در آن بالیده صرفاً به حضورِ افکار و ایدههایِ متعالی منتهی شده. من تو را میبینم که به نیرویِ ایستادنِ رویِ این خاکِ حاصلخیز و بلندتر شدنات به خودت اجازه میدهی که به آدمیان بگویی که دست از توهمات و افسانههایشان بردارند و صادقانه و مؤمنانه، صرفاً از روش و قاعده و حکمی پیروی کنند که قرار است آنها را به حقیقت هدایت کند. اگر این آگاهیِ تودهای و اتفاقها و قواعدش همان جوش و خروشی نیست که زندگیِ بشری را به جاهایِ ناشناخته و نامعلوم هدایت میکند، اگر این زندگیِ بشری همان کوششِ مداومِ هستیِ زنده برایِ پیدا کردن و محقق کردنِ شکلهایِ متنوعِ زندگی نیست، پس اسماش را چه میتوان گذاشت؟ زندگیِ مردمان مدام در حالِ زایش است. آگاهیِ انسانی از این زایش تأثیر میگیرد و نمیتواند ثابت و دستنخورده و یکنواخت باشد.
سروش: من خوب پاسخِ این سؤالات را نمیدانم. باید فکر کنم و احتمال نمیدهم جوابِ درخوری برایشان داشته باشم. اما میتوانم پاسخی را به وسط بیاندازم و حولاش بچرخیم تا ما را به جایی ناشناخته برساند. بگذار اندیشهات را بازگو کنم: تو برایِ زندگی نوعی سرشتِ دگرگونشونده قائل ای، که در حالِ جوش و خروش و جهش است. تودهیِ آدمی را هم با همین نگاه میسنجی. آدمیان شکلی از زندگی اند که در حالِ دگرگونی و تحول است. با نظرِ تو، زندگیِ بشر از آغاز تا کنون، حولِ منطقِ سهمگینِ زیستن و رخدادهایِ تصادفی سازماندهی شده؛ هم منطقی ست و هم تصادفی، هم ضروری ست و هم واجدِ جهشهایِ نامعلوم. این به تو نوعی چشماندازِ خدایی میدهد که مسیرِ تحولِ انسان را با آن بسنجی. محصولِ این زیستِ تودهای از نظرِ تو، جنگلی مستعد است که گیاهِ آگاهی از دلِ خاکِ حاصلخیزش به بیرون سر باز میکند. تودهها میمیرند و لگدکوب میشوند و شکلهایِ متنوعِ آگاهی (حقیقی یا دروغین) از خاکشان تغذیه میکنند.
دوستِ من! من موجودی ضعیف و ناتوان ام. نمیتوانم این دیدگاهِ خداییِ تو را سرلوحهیِ زندگی قرار بدهم. نه میتوانم با آن مخالف باشم، نه میتوانم از آن برایِ تسکینِ کنجکاویهایِ روزمرهام بهره ببرم. میخواهم بگویم که دستِ من را بگیر و پایینتر بیا. من را به خاطرِ غرورِ فاصله گرفتن از آدمها شماتت کردی، اما خودت نقابِ خدا به صورت زدی. سؤالی که با تو میخواهم در میان بگذارم این است که چرا نسبت به حقیقت و دروغِ شکلهایِ متنوعِ آگاهی این قدر خنثا و بیجهت ای؟ چرا با این که میدانی تودهها از دروغ میآویزند، این دروغ را رسوا نمیکنی و در برابرش نمیایستی؟ چرا قدری شبیهِ آدمها نمیشوی و چرا آدم بودنات را پنهان میکنی؟ کمی قبل گفتی که با من همعقیدهای که تودهها اسیرِ توهماتشان اند. پس چرا این توهمات را همارزِ شکلهایِ اصیلِ آگاهی قرار میدهی و از بیخ و بن انکارشان نمیکنی؟
فرزانه: فکر میکنم که مشکلِ تو اینجا ست که به حقیقت و دروغ قائل ای و اینها را چیزهایی از قبل موجود میدانی. گمان میکنی حقیقتها آشکار اند و دروغها معلوم. در حالی من فکر میکنم که حقیقت «آشکار شدن» است و ناحقیقت «پنهان ماندن». طول میکشد تا چیزی چنان جا بیافتد که انکارش همچون انکارِ خورشید برایِ آدمیان دشوار باشد. فرض کن که کلِ آگاهیِ بشری، با همهیِ شکلهایِ متنوعاش، نوعی آبِ جاری ست که از شیبِ زمین برایِ حرکت تبعیت میکند. رگههایِ این آب به هر سمتی سرک میکشند و باریکههایِ آن، چونان مویرگهایِ جداشده از بسترِ رو، به هر سمتی که شیبِ زمین اقتضا کند میروند. جریانِ اصلیِ آگاهی، که عمیق و زورمند و تناور است، همان آگاهیِ تودهای ست که در بسترِ پهناورِ زمین جاری شده. مویرگها، جهشهایی اند که آب برایِ پیدا کردنِ مسیرهایِ تازه و همراهی با شکلهایِ متنوعِ زمینِ پیشِ رویاش باز کرده. مویرگها نیرویشان را از جریانِ اصلی گرفته اند. به یاریِ او دوام دارند. این که مسیری تازه را میپیمایند و گروهی را به دنبالِ خود میکشند، به این معنی نیست که به کلی از بدنهیِ اصلیِ آگاهیِ تودهای بُریده اند. مسیری بر آنها آشکار شده که دیگران آن را نمیبینند، اما این به معنایِ آن نیست که دیگران در مسیری دروغین اند و حقیقت پیمودنِ آن باریکهراه بوده است. این رودِ خروشان به هرزآبها، مویرگها، مردابها، آبهایِ راکد و پسمانده و خلاصه به همهیِ شکلهایِ آگاهی اجازه میدهد که از کالبدش تغذیه کنند: رودی خروشان که حقایق همچون فرزند از دامناش به بیرون میجهند.
سروش: راست میگویی. آنچه میگویی تسکینبخش است، اما نمیتوانم آن را به خوبی با واقعیتِ انسانی تطبیق بدهم. من از حقیقت و دروغ حرف میزنم و تو از حقیقت و ناحقیقت. گفتارِ تو متواضعانهتر است، اما هیچ گاه گروهی از انسانها را دیدهای که به خاطرِ منافع و دوستیهایشان، حالت و وضعیتِ واقعیِ امور را جورِ دیگری جلوه بدهند؟ دارم به این فکر میکنم که دروغ واژهای برایِ نامیدنِ وضعیتی ست که در آن، آگاهی یا دستکم پنداری از حقیقت و درستی وجود دارد. فردی که دروغ میگوید مخالفِ آگاهیِ خودش سخن میگوید. میخواهم در موافقت با تو بگویم که نمیتوان هر شکلی از ناحقیقی بودن و ناراستی را دروغ نامید. واژهیِ «ناحقیقت»، که گفتی، شاید گویاتر باشد. بسیاری از انسانها به ناحقیقی بودنِ پندارشان آگاهی ندارند. صادقانه و مؤمنانه روایتی که به واسطهیِ تربیت، افکارِ نامنسجم، و زورِ نظامِ اجتماعی پذیرفته اند را زندگی میکنند و به همین دلیل، «مردم دروغ نمیگویند». هر کس همان راهی را میرود که در سرش حک شده، بی آن که فاصله و نسبتاش با حقیقت را بسنجد. حالا میخواهم از واژگانِ خودت بهره بگیرم. گمان نمیکنی که آگاهیِ تودهای، که آن را به رود یا زمینِ حاصلخیز شبیه کردی، ناحقیقی ست و هر حقیقتی برایِ به بیان آمدن باید از آن فاصله بگیرد تا عیان شود؟ این شاید در تشبیهها و مثالهایِ خودت هم به نحوی آمده. میخواهم بپرسم آیا در نظرت، جناحِ حقیقت جناحِ فاصله گرفتن از آگاهیِ تودهای و ایستادن در برابرِ آن است؟ آیا این ناامیدکننده نیست که آگاهیِ انسانی در مقیاسِ جمعی، ناتوان از توسل به حقیقت است؟ ناامیدکننده نیست که ما هرگز نتوانیم حولِ حقیقت متحد شویم؟ و آیا همین ناامیدی نیست که تو را، ای دوستِ من، واداشته تا موضعی خنثا و طبیعیانگار نسبت به ناحقایقِ زندگیِ تودهای داشته باشی؟
فرزانه: میدانم از چه سخن میگویی. من هم راه و مسیرِ قاطعی ندارم. اما میخواهم از تو دعوت کنم این سخن را بیازمایی: حقیقت آن چیزی نیست که ما انسانها باید حولاش متحد شویم. آگاهی آن چیزی نیست که صرفاً در شکلهایِ خالص و پیراستهاش شایستهیِ احترام باشد. رفیق! میدانم که به این اندیشیدهای که چرا ناحقایق این توانایی را دارند که با سرعت و گستردگی جهانِ زندگیِ انسانی را تسخیر کنند. حتم دارم میدانی توسل به ناحقیقت نتیجهیِ ضعفی ست که انسان همیشه وانمود کرده که نقطهیِ قوتِ او ست: آگاهی. واقعیت این است که انسان نمیتواند از خیلی چیزها سر در بیاورد و نسبت به آنها آگاه شود، اما برایِ این که کاری کند و در مسیری باشد، نیاز به دانستن دارد. این نیاز که اغلبِ اوقات به دلیلِ فقدانِ چیزی که بتوان از آن آویخت، شکلِ ناتوانی به خود گرفته، البته اقسامِ گوناگونی دارد. مثلاً ما نمیتوانیم از معنا و هدفِ جهانی که در آن ایم سر در بیاوریم. آگاهیِ انسانی صرفاً چیزهایی همارز و همردیف با خودش را لمس میکند. به بالاتر و پایینتر راهی نیست. یا مثلاً چیزهایی هست که از جنسِ هستیِ حیوانیِ خودمان اند، اما از نظر پنهان اند و به نحوِ مستقیم به درونشان راهی نداریم. افکار و ایدههایِ یک انسانِ دیگر، یا تصمیماتِ کلانِ سیاسی، یا توطئهها و دسیسههایِ پشتِ پرده، همه و همه وجود دارند، اما آگاهیِ ما راهی به آنها ندارد. و دوستِ من! تو بهتر از هر کسی میدانی که بخشِ بزرگتری از هستیِ انسانی درونِ سایه رشد کرده و نقاطِ نورانی ناچیز و کمتعداد بوده اند. انسانی که به بودنِ در سایه خو گرفته، زمانی که چیزی را نداند، وانمود میکند که میداند. قوتِ انسان نه آگاهی، که حدس زدن است. حدسهایِ خوب نجاتبخش بوده اند و چون نجاتبخش اند، حقیقت پنداشته میشوند. انسان محتاجِ نور است و جایی که نور نباشد وانمود میکند که نوری هست. کلِ جعلیات و ناحقایقِ تاریخِ آگاهیِ انسانی، کلِ این منظومهیِ حدسیاتِ بشری، تلاشی سترگ بوده برایِ پُر کردنِ خلاءِ نادانی، در جایی که آگاهی مسیرِ مستقیمی به دروناش نمییابد.
سروش: خیلی جالب است! پس تو گمان میکنی که «ناآگاهی» وضعیتِ بشر و «آگاهی» مدعایِ توخالی و در واقع، نقطهضعفِ او ست. در نظرِ تو آنچه در میان است نه آگاهی و شکلهایِ مختلفِ حقیقت، بلکه حدسیاتی ست که گاهی خوب از آب در میآیند و کار میکنند و گاهی هم راه به جایی نمیبرند. پیشِ چشمِ تو همهچیز پنهان است و راهی به این تاریکیِ پنهان نیست، جز حدسیاتی که به یاریِ نیرویِ تودهایِ جمعیتهایِ انسانی ممکن شده اند. من نمیتوانم این نظر را بپذیرم. در واقع، نمیتوانم به طورِ کامل آن را بپذیرم. آنچه میگویی زیبا و همساز است، و حتا در مواردی به گمانام حقیقت دارد. علاوه بر این، تو چنان شیوا و بلیغ سخن میگویی و چنان با حرکتِ دست و سر و بدن اشارات و تشبیههایات را میآرایی که آدم فریفتهیِ نمایشی میشود که بر پا شده و افکار و ایدههایِ خودش را از یاد میبرد. آنجا که زیبایی هست، حقیقت درنگ میکند. اما باید بگویم که کلیت بخشیدن به تمامِ ساحتِ آگاهی و قرار دادناش زیرِ حدس در نگاهِ من کاری نادرست است. راهِ تو به گمانِ من آسان است، آسان و زیبا و امن. تجربه به من آموخته که راهِ حقیقت ناهموار و پُر فراز و نشیب است و زیبایی تنها گاهی میتواند همچون چاشنی این مسیرِ دشوار را تحملپذیر کند. اکنون که به اینجا رسیده ایم، میشود تا با هم در موردِ شکلهایِ مختلفِ آگاهی حرف بزنیم. اما خسته ام. غروب است و تو هم باید بروی. فردا حرف بزنیم و فرصت بدهیم تا آنچه تا کنون گفتهایم تهنشین شود. گفتوگو رد و اثرِ خود را همیشه روزِ بعد به جا میگذارد. میانِ دو گفتوگو خواب باید حکمرانی کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر