در توییتر به نویسنده و محققی برخوردم که لحنِ ستیزنده داشت. پدیدارشناسی بلد بود و از ارتفاع به جهان نگاه میکرد، جوری که انگار با چیزهایی که بلد است حسابِ کارِ دنیا و آدمها دستاش آمده و در کارش استاد شده است. اظهارنظرهایِ صریح و گزنده و مطلق میکرد و با جمعبندیهایِ شلاقی حکم و گزاره صادر میکرد. لحنِ مواجههاش با جهان، من را یادِ یکی انداخت که دنبالاش میکردم و کانالی در تلگرام داشت و مهارتاش این بود که تحلیلهایِ تکنیکال یا آماری از بازارهایِ خریدـوـفروش سرِ هم میکرد. کلاً سکوت بلد نبود. انگار هر لحظه و هر حال، شعفِ این را داشت که حالا که به فنی مسلط شده (یا خیال میکرد مسلط شده)، هر جا پایِ نوسان و داده و بالا و پایین رفتنِ قیمتها در میان بود، این او ست که باید به نحوی واردِ عمل شود و از نمایشِ مهارتاش پول دربیاورد. مثلاً میگشت رمزارزهایِ مهجور را پیدا میکرد و یک ایچیموکو یا فیبوناچی یا مکدی رویشان سوار میکرد و یک آر.اس.آی هم تنگشان میزد و به قول خودش با این کار «نقطهزنی» میکرد و سیگنالِ خرید و فروش میداد. احساس میکرد تکتیرانداز است. شیوهای برایِ نمایشِ بودناش پیدا کرده بود که به او میگفت این نقطهیِ برتریِ تو ست. سایرِ شکلهایِ رقیب حوصلهاش را سر میبُرد. مثلاً یک روز یکی برایاش پیام گذاشته بود که وقتی قیمتِ یک سهمِ بورسی به شکلِ دستوری و یکشبه بالا و پایین میشود، چطور انتظار داری که اعداد و ارقام این وضعیت را پیشبینی کنند؟ استادِ تکتیراندازِ ما کاملاً جوش آورده بود و احساس میکرد به مقدسات و باورهایِ عمیقاً درستاش توهین شده. مُشتی لیچار بارِ آن بیچاره کرد و حکمِ عام داد که «همهچیز ــ حتا بنیادیِ سهم ــ در نمودارها گنجانده شده»، «همه چیز نمودار است»، و هر کس دنبالِ اخبار و حواشی است و به چیزِ دیگری جز چارت و نمودار و عدد اهمیت میدهد، بدانید که از بازار «هیچ» نمیفهمد. تعصباش داناییِ نیمهکارآمدـنیمهناکارآمدش را به بازیِ خام و جهانِ کوچکی تبدیل میکرد که دوست داشتم تماشایاش کنم. یک بار پیرمردی به من گفت که استاد کسی نیست که خوب بلد است، بلکه کسی ست که بلد است و قادر است با بلد بودناش شوخی کند و از آنچه هست بگذرد.
برگردم به ماجرایِ محققِ فلسفهیِ ستیزندهیمان. این چیزهایاش شبیهِ استادِ نقطهزنمان بود، همان قدر جوان و خام و بیهوده. اما یک تفاوت داشت که میشد دید قادر است تا معنیِ کلِ ماجرا را عوض کند. محققِ ستیزنده دنبالهرویِ چندانی نداشت و دنبالِ چیزی هم نبود. حرفهایی که میزد انگار در یک حباب یا فضایِ خالی به بیرون پرت میشد و به گوشههایی گیر میکرد و به دروناش بر میگشت. ممارستِ شگفتانگیزی داشت در گفتنِ صریح و گزندهیِ قضاوتهایِ تندی که تقریباً هیچ گوشی را نوازش نمیکرد. به این اهمیتی نمیداد که احکامِ مطلق و قضاوتهایِ کموبیش عجیب و زمختاش را کسی به چیزی نمیگیرد. با دانستههایاش شوخی نمیکرد، اما گیرِ این هم نبود که کسی حالا این چیزهایی که میگوید را باور میکند یا نه. وجودش تیری بود در تاریکی. تعصب و نگاهِ قضاوتگرش مخاطبانی داشت که هیچگاه خودشان را نشان نمیدادند. انگار تأییدهایاش را از جهانِ دیگری میگرفت که جهانِ ما آدمها نبود. به کاری که میکرد و چیزی که میگفت ایمان و اشتیاق داشت، اما خودش را رقیب و هماوردِ کسی نمیدید. بگذار جهان منفجر شود. او دکانِ کسی را تخته نمیکرد. اینها البته بابِ طبعِ من نبود و با مذاقام جور درنمیآمد. اما فکر میکنم همین قضیه بود که گردی از احترام و امنیت به کلِ آن اظهارنظرهایِ خام و نپخته و فضلفروشانه میپاشید. مؤمنی که به کسی کاری ندارد و صرفاً راهِ خودش را میرود و با حقیقتِ خودش سرگرم است؛ حقیقتی که آرزو دارد روزی در جهانِ خیالیاش فراگیر شود. یک شکستِ متواضعانه و واقعی که در تضاد با آن زور و فشاری ست که پشتِ تعصبِ نقطهزنها پنهان شده و هر داناییِ خُشکی را بدل به دلقکبازی میکند. و البته، باید از زورِ حقیقت گفت، که به هر دویِ اینها بیاعتنا بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر