اگر از برخی جنبهها صرفنظر کنیم، مترجمها اغلب زمانی به این فکر میافتند که برایِ مطلبی پانویس تهیه کنند که در موردِ آن چیز اطلاعاتِ اندکی دارند. مثلاً زمانی که در یک اثر به نامی برمیخورند که ناآشنا ست، یا زمانی که واژهای سخت درگیرشان کرده و معادلِ خوبی برایاش سراغ ندارند، گمان میکنند که اکنون زمانِ آن است که دستِ مخاطب را بگیرند و با خود ببرند تا با ارائهیِ شرح و توضیح ــ در موردِ چیزی که چون خودشان خوب نمیدانند، حدس میزنند که دیگران هم ندانند ــ از رنجِ نامفهوم بودنِ معانی و دلالتها کم کنند. پس شروع میکنند با جستوجو در این طرف و آن طرف، به تهیه کردنِ شرح و توضیح برایِ چیزی که از سرِ نادانی درگیرش شده اند. و به این ترتیب، در اغلبِ پانویسهایِ مترجمین میتوانیم شاهدِ شگفتیِ نخستین مواجهههایِ یک انسان با نادانی و نخستین لحظاتِ شورانگیزِ تولدِ فرضیه و قوام یافتنِ یادگیری باشیم: به اختصار یا به تفصیل، لحظهیِ شگفتِ دانستن، لحظهیِ مواجههیِ نادان با دانایی، با افتخاری کموبیش محتاطانه، در جاهایِ حاشیهایِ متنی که برایِ ترجمه برگزیده شده، حک شده است. از این رو، میتوان از سرِ مشاهدهیِ کثرثِ یادداشتهایِ یک مترجم در طیفی حرکت کنیم که از پانویسِ کم (دانایی) به پانویسِ بسیار (نادانی) در حالِ حرکت است. و البته من مترجمی را میشناسم که کم توضیح و پانویس میدهد، نه چون دانا ست، بلکه چون میداند که دانایان کم توضیح میدهند. و مترجمی دیگر که صریح مینوشت و من آرزو داشتم او بیشتر پانویس میگذاشت تا از رهگذرِ آنها، در لذتِ مواجههیِ اصیل و نخستینِ نادان با جهان شریک شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر