مثالی بزنیم: وقتی یک نوآموزِ فلسفه یا منطق قصد میکند که شروع به یادگیری کند (از رویِ کتاب یاد بگیرد یا معلم داشته باشد)، یکی از چیزهایی که ممکن است مانعِ پیشرفت و جلو رفتناش بشود سؤال و ابهام و اِشکالاتی ست که نمیتواند پاسخی برایشان بیابد و از این رو، نمیتواند با فهم و درونی کردنِ آن مطلب به سراغِ مطلبِ بعدی برود. به مثالِ کانت در موردِ احکامِ تحلیلی و ترکیبی توجه کنیم (خیلی مهم نیست. سرسری بخوانید و رد شوید.): «جسم ممتد است» (حکمِ تحلیلی)/ «جسمِ سنگین است» (حکمِ ترکیبی). کانت میخواسته یک نقطهیِ جدایی را نشان بدهد. میخواسته بگوید امتداد داشتن در تعریفِ خودِ جسم مندرج است، اما سنگین بودن در تعریفِ جسم مندرج نیست و منوط و مشروط به تجربه است. پس با تصدیقِ حکمِ اول، حکمی تحلیلی را تصدیق کرده ایم و با دومی حکمی ترکیبی را.
خب، لحظهای درنگ کنیم. «جسم ممتد است». پیوستگی و امتداد از خصائصِ جسم است. اما چرا وزن از خصائصِ جسم نیست؟ چون به تجربه نیاز دارد؟ چون ممکن است جسمی وزن نداشته باشد؟ سؤالی که میشود از کانت پرسید این است که چطور و با چه معیاری یک خصلت درونِ یک چیز قرار میگیرد و خصلتی دیگر بیرونِ آن؟ دستکم این قضیه در همان بدوِ مواجهه با این مثالها آن قدرها هم بدیهی نیست. مقصود همینجا ست. نوآموزِ فلسفه (و گاه فردِ کهنهکار) با انبوهی از چیزهایی مواجه میشود که نمیتوان آنها را بدیهی و درست و بدونِ اِشکال دانست و در موردِ تعاریف و مصادیقشان قانع شد. چون زندگی در حالتِ بسیط و خالی از مفهوماش متفاوت از شکلِ مفهومبندیشدهیِ آن است. دانشهایِ مدون میکوشند تا چارچوبی مشخص از دانش را علارغمِ ناآشنا بودناش برایِ نوآموزان بسط بدهند و نآاشنا بودن را به معیاری برایِ نابلدی و خامی و کمهوشیِ فرد تبدیل کنند. اگر مسیر را درست مثلِ همهیِ بلدها و آشنایان با این دانش و موضع بپیمایی، آن وقت به جایی میرسی که منظومهای از دلالتها در سرت شکل گرفته که اجزایاش به شکلِ متراکم و هماهنگ همدیگر را تأیید یا رد میکنند. داشتنِ این منظومه در سر همان وضعیتی ست که فرد را از حالتِ نوآموز و مبتدی خارج میکند و در فهمِ دلالتهایِ پیچیدهتر و بازیهایِ مفرحتر و لذیذتر یاری میکند. یادگیریِ هر دانشی همانندِ آموختنِ یک زبانِ تازه برایِ بیانِ مقاصدِ خاصی در همان حوزه است و سخت و صلب شدناش دقیقاً به همین خاطر رخ میدهد: افرادی که آن را حمل میکنند، زحمت کشیده اند و تمامِ سرگشتگیها و ابهامها و نابلدیهایشان را به نظامی از دلالتهایِ توـدرـتو تحویل داده اند و آسانترین کار برایِ انسان باقی ماندن در مرزهایِ دلالتی ست که آن را با زحمت یا از سرِ عاد آموخته و دشوارترین کار مقابله با چنین نظامی ست.
مشتی شگفتزده شدم وقتی دیدم که هنوز در چاه شبکههای اجتماعی نیفتادهای و در وبلاگ مینویسی
پاسخحذفموفق باشی
ارادت داریم مشتی
حذفالبته ماجرایِ شبکهها رو چاه و سقوط نمیدونم. درگیر نشدنام بیشتر از سرِ نداشتنِ وقت اه. وبلاگ یه مقدار گشادتر اه زمانبندیاش و بده بستاناش کمتر اه.
دم شما گرم که هنوز سر میزنی