۱۳۹۸/۱۲/۶

ضیاء نبوی

ضیاء نبوی یک روحیه در جهان است با این خصیصه‌یِ مهم که انگار هیچ وقت فاصله و ارتفاعی که از جهان و رخدادهایِ پیرامون‌اش دارد را رها نمی‌کند. انگار هر لحظه، در اوجِ اوج، یا در حقیرترین لحظاتِ تنهایی و وحشت، چیزی از روان‌اش را بیرونِ ماجرا جا می‌گذارد تا خوب او و حالت‌هایِ بودن‌اش را نظاره کند و چیزی برایِ توصیف کردن و خوراکی برایِ عمل کردن در دستان‌اش باقی بماند. به این ترتیب است که روحیه‌ای خلق شده که می‌تواند از ارتفاعی که همیشه دارد، توصیفاتی از وضعیت به دست دهد که مانند آب روان اند و مانندِ حضورِ هوا واقعیت دارند و تنها زمانی که کسی همچون ضیاء به آن‌ها اشاره می‌کند است که به عالی‌ترین و واقعی‌ترین شکل لمس می‌شوند. در ارتفاعی که ضیاء در آن قرار گرفته، چیزها نه خیلی دور اند و نه خیلی نزدیک. اندازه‌ها و تناسبات هنوز به چشم می‌آیند. امورِ متداول و روزمره بسیط‌ترین معانی‌شان را دارند. همه چیز از نفرت، حسد، مهر، یا غریزه‌ای که بخواهد گفتار را از مطمئن‌ترین سطح‌اش منحرف کند، زدوده شده. ضیاء روحیه‌ای ست که می‌تواند جهان را هر لحظه در سطحی از واقعیت توصیف کند که در هیچ رنگی‌اش اغراق نشده و هیچ تصویری بکری و لطافت‌اش را از دست نداده. آن قدر خویشی و قرابت با او حس می‌کنم که دل‌ام می‌خواست این متن پُلی باشد میانِ دو روحیه، یکی که در حالِ نظاره کردن است و آن دیگری، که من ام، در حالِ تلاش برایِ دستیابی به شیوه‌ای از گفتار که کیفیتِ نظاره کردنِ روحیه‌ای که مقابل‌اش قرار گرفته موضوعِ آن است.

آیا این شبیهِ یک قله یا منظره‌ای زیبا نیست که برایِ ضیاء مسیر و شیوه‌یِ ورود به بحث موضوعیت دارد نه مثال‌ها و جزئیاتِ دم‌دستی که به آن‌ها نگاه می‌کند؟ چیزهایی که نگاه‌شان می‌کند گاه یک دانشگاه است، گاه یک زندان، گاهی یک آدم، گاهی یک کتاب، اما او آن‌ها را تنها زمانی به یاد می‌آورد که گردِ اندوه و بیچارگی یا نشاط و طرب از روی‌شان زدوده شده و مثال و مصداقی اند از کلامِ روشنگری که دارد وضعیتی را برایِ ما ترسیم می‌کند. به زندانبان‌ها و زندانیان اشاره می‌کند. به این که زندانِ کارونِ اهواز بدترین جایی بوده که در تمامِ عمرش دیده. اما این زندان و این بدترین جا هیچ وقت به موضوعِ سخن‌اش تبدیل نمی‌شود. در بدترین جاها اندوه و غربتی هست که نباید به کلام راه پیدا کند. نباید این را هیچ گاه موضوعِ سخن قرار داد. نباید بر دیگران از طریقِ برانگیختنِ عواطف تأثیر گذاشت. «غمگین کردنِ دیگران چه فایده‌ای دارد؟» اما به موقع، به همین زندان باز می‌گردد و جزئیاتی که از سرِ بی‌میلی از به اشتراک گذاشتنِ اندوه با دیگران از یادش رفته را با قدرتِ تمام به یاد می‌آورد. بی‌عاطفگی و سردی‌اش را به یاد می‌آورد. جدال‌اش برایِ زنده ماندن. منظره‌یِ زندانیانِ همیشه رنجور و همیشه گرسنه. بدن‌هایی که همیشه به هم می‌خوردند و جایی که کم بود. اما همه‌یِ این لحظات را صرفاً برایِ برجسته کردنِ این ایده به یاد می‌آورد که یک «فردِ تنها» می‌تواند موقعیتی را اشغال کند و به تنهایی موجدِ تغییراتی باشد که کلِ سیستم را دگرگون می‌کند. این پیام بود که کلِ حافظه‌اش را دسترس‌پذیر و قابلِ خواندن کرد. و این پیامی نیست که اندوه نوکِ پیکان‌اش باشد. همه‌یِ عواطف، در بهترین حالت، نیرو و ماده‌ای اند که باید در راهِ «پیامِ درست» بسیج شوند. پیامِ درست چیزی ست که خیرِ جمعی را نشانه گرفته و سلیقه و مصلحتِ افراد در آن اهمیتِ چندانی ندارد. در ضیاء همه چیز زمانی ارزشمند است، زمانی به موضوعی برایِ گفتن تبدیل می‌شود که مسیر و روزنه‌ای باشد برایِ بهتر زندگی کردن‌مان.

با روحیه‌ای مواجه ایم که جهان را، و خودش را، همان طور که هست می‌بیند. سرش پُر است از ابزارهایی برایِ زدودنِ معناهایِ اضافه‌ای که ممکن است ذهن‌هایِ خامِ نکته‌پرداز به او ضمیمه کنند. مدام یادآور می‌شود که او صرفاً یک زندانی بوده که شاید مظلوم، غمدیده، تا سر حدِ مرگ رفته، و جان به لب آمده باشد. شاید او همان کسی ست که غولِ زمان را دیده و برایِ لحظاتی با هیبتِ مرگ‌آور و جانکاه‌اش تنها مانده. اما این‌ها در جانبداری از حقیقتی که او در سمت‌اش ایستاده یا کلامی که به زبان می‌آورد هیچ حقی به او نمی‌دهند. این که به جامعه و انسان‌ها فکر می‌کند، این که رنجِ دیگران و رنجِ خودش را به موضوعی برایِ اندیشیدن تبدیل کرده، بخشی از مقاومت‌اش برایِ زندگی کردن بوده و صرفاً در همان شعاعی که افکار و واقعیاتِ پیرامون‌اش ممکن کرده اند قادر به سخن‌پردازی ست. رنجی که دیده بارِ اضافه‌ای نباید بر کلمات‌اش تحمیل کند. در اینجا با آن شکلی از ارادتِ به حقیقت مواجه ایم که تناظرِ آشکاری دارد با سخت‌گیری با خود و با ذهن‌هایِ سوژه‌سازِ دیگران که نه می‌خواهد قهرمانِ کسی باشد، و نه، قهرمانانه، از راهی که آمده دست برمی‌دارد. با حضورِ توأمانِ شکستن و ساختن مواجه ایم. با کسی که دیگران را در رنج‌های‌شان می‌بیند و به یاد می‌آورد و لمس می‌کند، اما سخت‌گیرانه از همان دیگران توقع دارد که در راهِ رهایی از بندهای‌شان جلوه‌هایِ دروغین به واقعیت نبخشند، که چیزی را با نیرویِ وهم، که کم‌زورترین نیروها ست، جابه‌جا نکنند.

و در این حالت‌ها ست که من، آن هنگام که با منظره‌هایی که او می‌آفریند مواجه می‌شوم، نیرویِ بسیاری از شور و اشتیاق در خود حس می‌کنم که از جنسِ هم‌خونی و خویشی ست با کسی که خوب می‌فهمد و عمل‌اش هیچ کم از فهم‌اش ندارد.


این مصاحبه‌اش را اگر ندیده اید ببینید:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر