۱۳۹۸/۱۲/۱۳

تناقضی عجیب در تمثیلِ میوه و درخت

مولانا تو قصه‌یِ پیدا کردنِ فیل در اتاقِ تاریک، قضیه‌ای را مطرح می‌کند که خیلی عجیب و جالب است. در همین ابتدا بگویم که کلِ آن داستان و شیوه‌یِ روایت و برداشتِ مولانا از آن هم بسیار عجیب و لغزان است که شاید بعداً به آن برگشتیم. جایی از این داستان هست که با این ابیات روایت شده اند:

این جهان همچون درخت است ای کِرام/ ما بر او چون میوه‌هایِ نیم‌خام.
سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را/ زان که در خامی نشاید کاخ را.
چون بپُخت و گشت شیرین، لب‌گزان/ سُست گیرد شاخ‌ها را بعد از آن.
چون از آن اقبال شیرین شد دهان/ سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان.
سخت‌گیری و تعصب خامی است/ تا جنین ای، کار خون‌آشامی است.

چه چیزِ این گفتار عجیب است؟ راوی در ظاهر دارد از یک تمثیل استفاده می‌کند، برایِ این که اوضاعِ انسان و نسبت‌اش با جهان را برایِ مخاطب فهم‌پذیر کند، و خامی و پختگی را در نسبتِ با آزادی و استقلال، یا وارستگی و وابستگی نشان‌مان بدهد. صورتِ ساده‌شده‌یِ آن تمثیل چنین است: «حال و روزِ ما انسان‌ها در جهان مانندِ حال و روزِ میوه‌ها بر درختان است». پس می‌توان هم‌ارزی میانِ این تناظرِ تمثیلی را این گونه بازنویسی کرد: انسان = میوه / جهان = درخت.

خُب، اما درست همین جا ست که چشم‌انداز سریع عوض می‌شود. چگونه؟ تمثیل دارد به ما می‌گوید خام از این جهت درخت را محکم گرفته که شایسته‌ی کاخ نیست، یعنی شایسته‌ی خورده شدن توسطِ انسان. قواعدِ تمثیل با تکیه بر نوعی »انسان‌غایت‌پنداری« دگرگون می‌شود. غایتِ میوه، هدف از آفرینش‌اش، یا هر چیزی در انتهای‌اش، خورده شدن توسطِ انسان است. اما تا خام است، شایسته‌ی این غایت، این کمال، نیست. خام به کمال نمی‌رسد. به تمثیل برگردیم: انسانِ خام (متعصب) به کمال (وارستگی) نمی‌رسد. کمالِ میوه (انسان) در پختگی و بلوغ است. با بلوغ است که میوه درخت (جهان) را شُل‌تر می‌گیرد (از وسواس و تعلق و تعصب دست می‌کشد) و به وارستگی می‌رسد و لیاقت این را پیدا می‌کند که ارتقا پیدا کند، یعنی شاخه‌یِ درخت (وابستگی) را رها کند و بر سینیِ زرین در کاخ (مقام عالی) بشیند و توسطِ انسان (میوه و ثمره‌یِ هستی) خورده شود.

می‌بینیم که انسان در این تمثیل واجدِ دو نقش است: هم میوه است و هم غایتِ میوه، و این عجیب است. میوه وقتی شیرین و قابل‌خوردن می‌شود (یعنی وقتی با استانداردهایِ بشری در خوردن سازگار می‌شود) شاخه را شُل می‌گیرد. هستی دارد برایِ انسان کار می‌کند. انسان برایِ چه؟ کمالِ انسان در خورده شدن توسطِ چیست؟ در واقع، گِره یا پیچیدگیِ عجیبِ ماجرا همین جا ست: تمثیل با زوری بسیار دارد می‌گوید که انسان میوه‌ای است که توصیه شده از خامی دست بکشد و پخته بشود تا لیاقتِ خورده شدن را پیدا کند. تا قابل‌خوردن بشود و ترفیعِ مقام بیابد. خوردن کاری انسانی است. انسان از طریقِ معیارهایِ انسانی میوه‌ها و جهان را قضاوت می‌کند. خامی و پختگیِ جهان می‌تواند در خامی و پختگیِ انسان منعکس شود، اما در همان حال، همه‌یِ این‌ها دارد نه از بیرون، بلکه از درونِ خودِ انسان موردِ قضاوت قرار می‌گیرد. و این تناقضِ ما است: بصیرتی درباره‌یِ جهان که انگار از طریقِ خواستِ بیرون رفتن از مناسباتِ انسانی، به قصدِ بهتر نشان دادن‌شان، ممکن شده، درست در لحظه‌یِ شبیه‌سازی، به ما می‌گوید که هیچ هم بیرون از انسان نیست، چون تمامِ بارِ معنایی‌اش از غایت‌مندی و پایان را از مناسباتِ انسانی برگرفته است. تمثیل همه‌یِ زورش را از دست می‌دهد. ای کِرام! این جهان همچون درختی نیست که ما بر آن مثلِ میوه‌هایِ نیم‌خامی باشیم که قرار است بعد از رسیدن و پخته شدن در سینیِ کاخ قرار بگیریم و توسطِ انسان خورده شویم. چون ای کرام! درست در لحظه‌ای که داری جهان را همچون درخت و ما را همچون میوه می‌بینی، داری به خورده شدن‌شان توسطِ انسان فکر می‌کنی، و این یعنی ما صرفاً جزئی از تمثیل (میوه‌ای بر درخت) نیستیم، که غایتِ تمثیل ایم. یعنی از پیش، حتا پیش از داستانِ میوه و درخت، در تمثیل و معنا حضور داریم. که این یعنی، ما انسان‌ها بنا داریم حتا با تمثیلی دیدنِ جهان چیزی درباره‌ی سروریِ خودمان و ثمره‌ی هستی بودن‌مان به یاد بیاوریم. که این یعنی هنوز خام و متعصب و سخت‌گیر ایم. و این پایان ماجرا ست: تمثیلی که به دوری از خامی و تعصب دعوت می‌کرد، پیشاپیش، حتا پیش از آغازِ تمثیل، پا در خامی و خودمحوری و تعصب داشت. این تمثیل را می‌توان از این پس به آموزه‌ای بدل کرد در بابِ این که چطور نباید و نمی‌توان از بیخ و بن از شاخه بُرید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر