۱۳۹۹/۱/۵

مثالی نمادین از رجعتِ یک فیلسوف به دین

مقاله‌ای هست که در شماره‌یِ 52 ِ کیان چاپ شده و هومنِ پناهنده خیلی خوب ترجمه‌اش کرده. نویسنده‌اش ویلیام آلستون است. یک استادِ فلسفه‌ی آمریکایی که این مقاله‌اش به نظرِ من با این که از نظرِ فلسفی افتضاح است، اما جستجویِ صمیمانه‌یِ راهی است برایِ این که بگوید چطور می‌شود فیلسوف بود و از دین زد بیرون و بعد به دین بازگشت. مدلِ گفت‌ـ‌و‌ـ‌گوی‌اش پیر است. پیر نه به معنایِ دنیادیده و باتجربه، بلکه به معنایِ افتادن از آن سرِ زندگی و مواجهه‌یِ فاوستی با کودکی و دلتنگی برایِ زنگ کلیساها و گلبانگِ مساجد و ضعفِ جانسوز در برابرِ اشتیاقِ جمعی به بیکران. پاسخ‌های‌اش بیشتر پاسخ‌هایی وجودی است. یعنی یک خلاء یا احساسِ نیازی در درون‌اش از ابتدا داشته که باعث شده مسئله‌یِ رابطه‌اش با مذهب را هیچ وقت نتواند تمام کند. همیشه در عینِ شک و تردید برگشته. استدلال‌های‌اش هم همه در امتدادِ این قولِ مشهور اند که کلِ این ماجرایِ عقل و ایمان اصولاً مسئله‌ای عقلی نیست و یک چیزِ درونی و الی آخر.

ولی جالب‌ترین قسمت‌ متن‌اش آنجا ست که به نظرم نقطه‌یِ عطفِ مقاله‌اش هم به حساب می‌آید و شاید پیرترین جایِ متن‌اش باشد: می‌گوید آن زمان که از دین رویگردان شده بودم، مهم‌ترین مشکلِ عقلی بر سرِ راهِ من برایِ بازنگشتن به دین، این ایده‌یِ فروید بود که دین نوعی جست‌ـ‌و‌ـ‌جویِ کودکانه است برایِ توضیحِ جهان و برقراریِ رابطه با آن. شرح‌اش را این طور نوشته:

در طولِ سال‌هایِ تبعیدم از ایمان، مانعِ فکریِ عمده‌ای که سبب می‌شد به مسیحیت همچون راهِ چاره‌ای راستین رو نیاورم، نه ردِ براهینِ سنتی در اثباتِ وجودِ خداوند بود، و نه عدمِ قبولِ ادله‌ی تاریخی‌ای که در بابِ وثاقتِ کتبِ مقدس اقامه می‌شد. چه آن زمان، که آواره و دربه‌درِ برهوت بودم، و چه این زمان که جانِ تازه‌ای یافتم، داوری‌ام درباره‌ی ارزشِ این‌ها تفاوتی ریشه‌ای نیافت. مانعِ اصلیِ من در راهِ ایمان تا حدی تأثیر پذیرفتن از آن اندیشه‌یِ فروید بود که بر وفق‌اش، ایمانِ دینی گونه‌ای آرزواندیشی است و به طورِ مشخص، تلاشی است برایِ چنگ زدن به روش‌هایِ کودکانه‌یِ پیوند با جهان؛ جهانی که در آن، «پاپا» آن بالاها، مهارِ همه چیز را در دست دارد. یک بیّنه‌یِ قوی به سودِ این نظر (که لزوماً هم به کلِ دستگاهِ فکریِ فروید پیوند نمی‌خورد) وجودِ این واقعیت است که مهم‌ترین ریشه‌یِ روان‌شناختیِ اعتقادِ دینی احساسِ نیازِ افراد به برقراریِ چنین نسبتِ کودکانه‌ای با یک ریش‌سفید است. بدین ترتیب، این احساس به من دست داد که اگر خدا را در عیسا بجویم و در پیِ آن باشم که خود را به نحوی از انجا به مبدأ و ناظمِ غاییِ امور وصل کنم، چنین کاری ناشی از احساسِ ترس و در حکمِ خیانتی است به شأنِ بلوغ و بزرگسالی‌ام.

خُب، تا اینجا دیدیم که آلستون سوژه‌یِ فروید یا سوژه‌ی روانکاویِ مدرن بوده. بیشتر از سرِ رودربایستی و همراهی با احتمالاً نظریاتِ مترقی، یا نظریاتی که برچسبِ مترقی روی‌شان خورده. اسیرِ جوِ زمانه‌اش بوده. به همین خاطر خطابی آن بیرون هست که تکان‌اش می‌داده و معذب‌اش می‌کرده. چرا معذب؟ چون این خطاب (تفسیرِ فرویدی از ایمانِ دینی) طبقِ عاداتی که از کودکی داشته نیست و ضمناً میلی در درون‌اش هست که آرامش و قرار را در سرود خواندن و موسیقی و فضایِ مردمی و جمعیِ کلیسا می‌بیند. در واقع، در اینجا همه‌یِ آن پیچ‌ـ‌و‌ـ‌تابی که آلستون با آن درگیر بوده خودنمایی می‌کند: از یک طرف خطابی هست که به اون می‌گوید ایمانِ دینی نوعی رابطه‌یِ کودکانه ــ در معنایی وهن‌آلود ــ با جهان است، و از سویِ دیگر، علاقه و اشتیاقِ او را داریم به این که شیفته‌یِ سرودهایِ جمعیِ کلیسایی است و در این خواندنِ دسته‌جمعی آرامش و قراری پیدا می‌کند که جایِ دیگری به آن برنخورده (و همین جا باید فضا برایِ حاشیه‌ای بلند باز کرد که چطور موسیقی ــ و دقیقاً یعنی سرود خواندنِ دسته‌جمعی ــ می‌تواند فضایِ انسانی را این قدر محکم جابه‌جا کند. نمونه‌های‌اش متفاوت اند، اما صرفاً برایِ این که ردی از آن‌ها اینجا باشد: مناسک نوحه و سرودخوانیِ ایامِ محرم، در کنارِ علاقه‌ی نیچه‌ای به تراژدی‌های یونانی که دقیقاً نوعی علاقه به سرود خواندنِ دسته‌جمعی را در خودش حمل می‌کرد). خلاصه کنیم: فروید آلستون را در متنِ کنشگریِ عقلانیِ آکادمیک سوژه‌اش کرده بود؛ گیرش انداخته و خفت‌اش کرده بود.

آلستون چه باید بکند؟ در واقع، از قدیم هم گفته‌ اند سه راه بیشتر وجود ندارد: (1) سوژه‌ی گفتاری که گیرت انداخته باقی بمان، در این راه نمونه باش و تشویق شو، یا نبوغی به خرج بده و گفتاری که بر تو سایه انداخته را گامی پیش ببر و با ارباب‌ات متحد شو، (2) به کودکی‌ات، به آرامش‌ات، به مذهب‌ات، به عشق‌ات، به مردم‌ات، به روستای‌ات، به دیوانگی‌های‌ات، و به چیزهایی از این دست رجوع کن؛ شوریده شو و سوژگیِ زمانه‌ات را پس بزن، و (3) راهِ سوم را برو: آنچه باید از آن پیروی کنی را خودت خلق کن. مدلِ آلستون دومی است. آن قدر با میل‌اش برایِ برگشتن به مذهب (و دقیقاً یعنی مناسکِ سرودخوانیِ مسیحیِ دسته‌جمعی) ور می‌رود که این میل‌اش سوژه شدن و انقیاد زیرِ گفتمانِ فروید را پس می‌زند و البته، چون امکانِ این را ندارد که میل‌اش به سرودِ جمعی خواندن را خودش، با دستانِ خودش، از نو بیافریند، انقیاد ذیلِ گفتارِ دیگر (انقیادِ مسیحی) که با عادت و درون‌اش سازگارتر است را می‌پذیرد. در ادامه این جریان را شرح داده که برای من نمونه‌ای عالی از غلبه‌ی غریزه و میل بر استدلال و عقل است، بی آن که پایِ آفرینش‌گری در میان باشد. در واقع، از سرودی که برای‌اش خلق کرده بودند لذت برده:

در راهِ رجعت‌ام به دامنِ دین، لحظه‌یِ سرنوشت‌ساز درست اوایلِ سالی در رسید که دورانِ مرخصی‌ام را سپری می‌کردم. در آن زمان، هنوز خودم را در معرضِ کلیسا و کتابِ مقدس قرار نداده بودم، سهل است، حتا درباره‌یِ امکانِ مسیحی شدن به جد نمی‌اندیشیدم. بعد از ظهری مشغولِ قدم زدن در حومه‌یِ آکسفورد بودم، و با مسئله‌ام کلنجار می‌رفتم. در این حال، ناگهان به خود گفتم: «چرا باید اجازه دهم اشباحِ فروید مرا بربایند، در بندم کنند، محبوس و محدودم کنند؟ چرا باید از بالغ نبودن هراسی چنین به خود راه دهم؟ می‌کوشم چه کسی را تحتِ تأثیر قرار دهم؟ سعی می‌کنم قبولِ خاطرِ که را فراهم آورم؟ کدام یک مهم‌تر است: تقلا برایِ سازگار کردنِ زندگی‌ام با اصولی که متعلق به یک نظامِ روان‌شناسیِ بسیار نظری است، یا به رسمیت شناختن و کنار آمدن با حاجاتِ حقیقیِ خودم؟ و اگر ساحتی متعالی از واقعیت وجود داشته باشد، چرا باید پنجره‌ی وجودم را به رویِ آن واقعیت بسته نگه دارم؟ آن هم از بیمِ آن که مبادا از جانبِ این و آن انگِ کودک‌صفتی بر پیشانی‌ام بخورد؟

سوژه از بندِ گفتارِ فروید رهید. چطور؟ با این پرسشِ بنیادینِ میل که چرا باید در حدودِ گفتاری حرکت کنم که با حاجاتِ حقیقیِ من جور در نمی‌آید؟ سوژه آرامش و قرار را انتخاب کرد و از بارِ فشار و تنگنایی که نظریه بر دوش‌اش می‌گذاشت خود را رها کرد و به این ترتیب، کلِ استدلال‌اش به سودِ رجعتِ به ایمان را رقم زد: اگر دل‌تان می‌خواهد برگردید، برگردید. مطابق با میل زندگی کنید، نه اصولِ نظری و انتزاعی که معلوم نیست درست یا غلط باشند. در واقع، انگار حس، عقل، فاهمه و همه‌یِ چیزهایی که از آن‌ها کمک می‌گیریم و البته تحتِ انقیادشان هستیم، کافی نیست برایِ این که چیزی را بپذیری یا رد کنی. یا کافی نیست در جبهه‌ای باشی که آن را قبول داری تا جبهه‌ای که قبول‌اش نداری را رد کنی. این متن شاید بشود که در گوشِ ما، استدلالی فصیح باشد به سودِ این که می‌شود عقل جوری باور کند و ایمان (میل و وسوسه) جورِی دیگر. و کسی که حال، یا شاید امکان، یا شاید دل و دماغ و روحیه‌یِ آفریدن ندارد، بین عقل و ایمان دست به انتخاب می‌زند و نتیجه‌اش همین آلستونی می‌شود که دیدیم.

۱ نظر:

  1. من از سنین 14-15 ساله‌گی با دین خداحافظی کرده‌ام
    در این همه سال به این نتیجه قطعی رسیده‌ام که دین یک نوع بیماری یا شاید نیاز ژنتیک است به فرافکنی، یک نوع راحت طلبی!
    این آلستون بیچاره شما هم دقیقا از نوع راحت طلب آن است.
    البته من نمونه‌های دیگر آنرا هم می‌شناسم که انسانهای دینی نیاز به تکیه گاهی دارند تا بتوانند مشکلات خود را با تکیه به آن یا حل کنند یا به این استدلال به حال خود رها کنند که ”خواست قادر مطلق است که من این کار را بکنم یا نکنم”.
    همچنین انسانهایی را دیده‌ام که چند بار از دین خارج شده‌اند و پس از مدتی به آن بازگشته‌اند این بیچاره‌ها واقعا پدیده‌های جالبی هستند برای مطالعه.
    نوع دیگر دینداران را هم من دیده‌ام. در جوانی رو به مواد مخدر می‌آورند و پس از مدتی در این مسیر حرکت کردن یک مرتبه از مواد مخدر دور می‌شوند و یک راست می‌روند سراغ دین.
    این نمونه آخری را من در بین معتادان ترک اعتیاد کرده بسیار دیده‌ام. دلیلش هم بسیار واضح است بیچاره‌ها برای ادامه زندگی همیشه نیاز به یک عصا برای راه رفتن دارند اگر مواد مخدر نبود به خدا روی می‌آورند اینجاست که گفته مارکس به یقین تبدیل می‌شود که می‌گوید دین افیون توده‌ها یا برعکس آن هم صدق میکند ”افیون دین توده‌ها ست”
    بطور کلی انسان از روز پیدایش اش برای فرار از زیر بار مسئولیت‌ها نیاز به پدیده‌ای داشته تا همه را به گردن او بیندازد و چه چیز بهتر از خدا که اصلا کسی نمی‌داند چیست و کجاست

    پاسخحذف