«آیا کور و بینا برابر اند؟»
[رعد: 16]
«کسی که از ابتدا نابینا بوده، درکی از بینایی ندارد. او از نابیناییاش رنج نمیکشد. مثلِ انسانی که چون بال ندارد و درکی از پرواز در سابقهیِ ذهنیاش نیست، بابتِ پرواز نکردن رنجی متحمل نمیشود. فقدانی را نمیفهمد». این مضمونِ صحبتهایِ فردی نابینا بود که خیلی خوب حرف میزد و من حرفهایاش را در قسمتِ 16 ِ رادیو مرز شنیدم.
کسی که چیزی را تجربه نکرده و درکی از آن ندارد، بابتِ نداشتناش فشرده و دلتنگ نمیشود. این شاید عجیبترین لحظه در زندگیِ حیوانی/انسانی باشد. انسان با شرایطِ پیرامون شبیهِ چیزی از قبل دادهشده مواجه میشود و تمامِ قوا و قدرتِ درونیاش را حولِ همان شرایط بسیج میکند. میشود پرسید: کسی که ثروت و رفاه و رونق و آزادی را تجربه نکرده چه؟ کسی که مثلاً تجربهیِ رهایی از قیدِ مناسکِ مذهبی را نداشته چه؟ کسی که مثلاً از ابتدا در فقیرانهترین شرایط زیسته چه؟
دیدنِ مردِ زبالهگردی که از طلوعِ خورشید تا نیمههایِ شب با استقامتی مثالزدنی کار میکند، دیدنِ چشمهایِ امیدوار و ستیزندهاش، دیدنِ بدنِ لاغر و چابکاش، صورت و دستهایِ سیاه، لباس مندرس، و کفشهایِ پاره، و بدنی که کاملاً خم میشود در گند و کثافت و زبالههایی که بدبو و بدمنظره اند؛ از این وضعیت نمیرنجد؟ جوابِ این سؤال کاملاً به آن آدم ربط دارد، اما چیزی در این میان هست که به من ربط دارد: این که من از وضعیتِ او میرنجم. من، که درکی از رنجِ مصاحبت با زبالهها دارم، من که درکی از سختی و طاقتفرسا بودنِ کارِ بیوقفهیِ بدنی دارم، من که انگار کسی ام که در تجربهام از مشقتِ کارِ بدنی عبور کرده باشم، من از دیدنِ منظرهیِ مردِ زبالهگرد میرنجم، و این رنجش را همچون رنجشِ او از بودنِ در وضعیتی نامطلوب برایِ خودم معنی میکنم. من در سراسرِ این لحظات خطاکار ام: (1) رنجی که میفهمم رنجِ من است، که به شکلی از زندگی خو گرفته ام که کارِ سختِ بدنی و مجاورت با لاشهها و تعفن برایام به نشدنیترین کارها بدل شده، (2) رنجِ من رنجِ او نیست. او الزاماً از وضعیتاش رنج نمیکشد. او با جهانِ خودش به شکلِ چیزی ازپیشداده و ملموس مواجه شده و تمامِ توان و هستیاش را برایِ کشیدنِ آن باری که چنین هستیِ روزمرهای اقتضا میکند بسیج کرده. او درست کاری را میکند که من میکنم. من هم تمامِ توان و هستیام را برایِ کشیدنِ بارِ چیزهایِ از پیش موجود در قلمرویِ هستیام با هم متحد کردهام. هستیِ طبقاتیِ ما شکلهایِ مختلفی از بودن و ترشحِ معنی را به ما تحمیل کرده است. (3) گویا من چیزی دارم که او ندارد: من به رنجی مسلح ام که انگار محصولِ نوعی همدردی یا دروننگری ست. محصولِ متحد شدن با هستیِ کسی که انگار تونستهام کلِ هستی و نیروهایِ برسازندهاش را یک بار برایِ همیشه از بیرون نظاره کنم. رنجی دارم که به اشتباه رنجِ او میپندارماش. من چیزی دارم که او ندارد. او از هستیِ خودش نه الزاماً رنجیده است و نه الزاماً آگاه. آیا میتوانم او را با نابینایی مقایسه کنم که در پایگاهِ هستیشناختیِ مشخصی بوده که طبقِ آن، هرگز مُجاز نبوده تا بینایی را تجربه کند و به همین خاطر، رنج و فقدانی بابتاش در دل راه نداده؟ آیا میتوانم به این قاعدهیِ بزرگ برسم که «رنج هرگز محصولِ فقدان نیست»؟ (4) اما بیشک خطایِ بزرگِ من یکی پنداشتنِ چشماندازها ست. چشماندازِ فقیرِ بیچیزی که در همهیِ عمرش با شرایطِ سخت خو گرفته، فرق دارد با چشماندازِ مردی که کم پیش آمده که با کارِ بدنیِ سخت و فقر به عنوانِ چیزی ازپیشداده و ناگزیر مواجه بشود. آموزهای نیچهای هست که به ما گوشزد میکند با مسئلهیِ رنج و دیگری به شکلِ مکانیکی و صُلب مواجه نشویم. انسان حولِ اموری که به او از پیش داده شده معنی ترشح میکند و همین تورِ معنی است که کلِ هستیِ عجیبِ انسانی را در قالبِ شکلِ خاصی از بودن بسیج میکند که تاب بیاورد تا «سنگینترین بارها را به دوش بگیرد، زمانی که برایشان معنایی دارد». (5) این همان حسی ست که کسی که مذهب را رها کرده تا مدتها نسبت به مذهبیها دارد: انسانهایی فرورفته در بارِ باورهایِ دروغینِ کهن که مشغولِ فریب دادنِ خودشان اند تا احتمالاً چیزی را تاب بیاورند. آیا میتوانیم بیرون آمدن از سرسپردگی به مناسکِ مذهبی را با بینایی، و درونِ مناسک بودن را با نابینایی شبیهسازی کنیم؟
ما با هستیِ کسی که گمان میکنیم در حالِ رنج بردن است چه میکنیم؟ عموماً دلسوزی و شفقت، مسیحیبازی. ما با هستیِ کسی که گمان میکنیم در حالِ رنج بردن است چه باید بکنیم؟ این سختترین سؤال از ما ست زمانی که به هستیِ اجتماعیمان فکر میکنیم. استعمارگرها احتمالاً از دیدنِ مردمانِ برهنه و بربرِ هند که هنوز مقهورِ ابتداییترین قوایِ طبیعی بودند، حسِ اشمئزاز و بیزاری را در کنارِ حسِ ترس تجربه کردند. بیزاری و ترس واکنشِ ما به غریبگی و رنجی است که با آن همپیمان نیستیم. آیا چشماندازِ استعمارگر قابلِ مقایسه با چشماندازِ فردِ بینایی ست که دارد به جمعیتِ بربرها در مقامِ مُشتی نابینا نگاه میکند؟ آیا استعمارگرها با سویهیِ مسیحیشان با مستعمرهها مواجه شدند؟ با دلسوزی و شفقتشان؟
رنجِ اصیلی که در فقر، در خودِ سوژهیِ فقیر، میشود سراغ گرفت، احتمالاً متعلق به کسی ست که فقر وضعِ ازپیشدادهاش نبوده. چشماندازِ ناظری که از رفاه به فقر نگاه میکند، در فهمِ رنج و همدلی، احتمالاً بیشترین تطابق را زمانی با سوژهیِ فقیر دارد که سوژه از قبل فقیر نبوده باشد. فقر به مثابهیِ فقدان صرفاً در صورتِ وجودِ تجربهای از رفاه و رونق قابلِ درک است. فقری که فقدانی در خودش حس نکند، اصولاً فقر نیست، بلکه وضعیتی از هستی است در کنارِ وضعیتهایِ دیگر. به همین خاطر، احتمالاً نابیناـشدن از نابیناییِ مادرزاد متفاوت است، و هر کدام به هستی متفاوتی اشاره دارند که اولی متضمنِ فقر و رنجی است که ممکن است از پا درآورد، در حالی که دومی به چیزها آن چنان که هستند اشاره دارد و معنایی را ورای خودش حمل نمیکند. به همین خاطر، نابیناشدن یا تصورِ نابیناشدن مازادی از آگاهی در خودش دارد که رنجآور است. من زمانی که از چشماندازِ خود به مردِ زبالهگرد نگاه میکنم دارم به تصویرِ زبالهگردـشدنام نگاه میکنم. رحم و دلسوزی و شفقتام معطوف به خودم است، نه رنجی بیرون از خودم. من قادر ام تصور کنم که چه چیزهایی را میتوانستم نداشته باشم، اما تصوری از رنجِ نداشتنِ چیزهایی که هرگز نداشته ام ندارم. من به چیزهایی که دارم خو گرفته ام و معنیهایام را در نسبتِ با آنها ساخته ام و تصورِ نداشتنشان برایام رنجآور است. این فرضیه دو امکان رو پیشِ رویِ من میگذارد: (1) این که چشماندازهایی در جهان هست که هرگز در لحظه، و بدونِ تلاش برای فهم و تأمل، قادر به فهمِ آنها نبوده ام و نیستم، چون یا به واسطهیِ نوعِ هستیام، یا به واسطهیِ ابزارهایِ ادراکام، هیچ تصوری از آنها ندارم؛ (2) و این که چشماندازهایی در جهان هست که موضع و موقعیتِ من ایجاب میکند که آنها را از طریقِ تصورِ نبودنشان بفهمم: من میتوانم لحظهیِ فقدانِ هر چیزی که واجدِ آن ام را تصور کنم. در موردِ اول، با نوعی جهل و آرامشِ ناشی از ندانستنِ موضوعِ جهل دست به گریبان خواهم بود. در دومی، با ترسِ شبیه شدن به چیزی که از شبیه شدن به آن نگران ام.
حالا سؤالی دیگر دارم: آیا میشود گفت چشماندازهایی هست که به خودیِ خود، به سببِ توانی که برای تصورِ فقدان در آنها شکل گرفته، نسبت به چشماندازهایِ دیگر برتری دارند؟ آیا توانِ تصورِ فقدان نوعی برتری است نسبت به کسی که چنین توانی ندارد؟ آیا من که بینا ام، از کورِ مادرزاد در فهمِ چشماندازِ نابینا بودن تواناتر ام؟ آیا هرگز میتوانم با نابینایی به عنوانِ چیزی ازپیشداده مواجه بشوم؟ مطمئن نیستم. و به همین دلیل، انگار دارم میگویم من هرگز واجدِ هیچ چشماندازی که با تصورِ فقدان همراه باشد نیستم. دارم میگوم تصورِ فقدانِ بینایی منجر به درکِ چشماندازِ سوژهیِ نابینا نخواهد شد، تصورِ فقر منجر به درکِ چشماندازِ سوژهیِ فقیر نخواهد شد و... فهمِ سوژهی فقیر ربطِ کمی به تصورِ فقر دارد. من فقط و فقط میتوانم چشماندازِ خودم را داشته باشم و از آن به دنیا نگاه کنم و لحظاتی که قادر میشوم فقدانی را تصور کنم، به این معنی نیست که قادر ام هستیِ پیوندخورده با آن فقدان را به تمامی دریابم. و دقیقاً به همین معنی و در امتدادِ این حرف، تنها در یک صورت است که میشود از ادراکِ چشماندازِ دیگری حرف زد: زمانی که در فهمِ دیگری، چیزی از ترسها و ادراکاتِ زمینهایام را دخالت ندهم. من با کورِ مادرزاد همافق نخواهم شد، اگر در نابیناییاش رنج یا فقدانی را تشخیص بدهم. من فقط زمانی او را درک میکنم (اگر بتوانم) که آن را آنچنان که هست تصور کنم: متفاوت، و نه چیزی بیشتر یا کمتر. متفاوت است، از این نظر که در مواجهه با هستیِ ازپیشدادهاش و برایِ تاب آوردنِ هستی، معنا را به شیوهای متفاوت از من ترشح کرده. ما ترشحاتِ متفاوت، بوهایِ متفاوت، و معانیِ متفاوتی داریم، که برخاسته از هستیِ مادیِ متفاوتِ ما است.
«آیا کور و بینا برابر اند»؟ در مقامِ ترشحِ معنی، کور و بینا متفاوت اند، نه کمتر و نه بیشتر. اما آیا کوری هست که نخواهد بینا باشد؟ آیا بینایی به عنوانِ یک امکان، به حوزهای از هستی تعلق ندارد که میتواند موضوعِ خواستن باشد؟ به عبارتِ دیگر، آیا پیلهای که از ترشحِ معنی حولِ هستیهایِ متفاوت تنیده میشود، پیلهای خنثا و عاری از خواست و حرکت است؟ چرا فقرا سبکِ زندگیِ اغنیا را الگو قرار میدهند و نه برعکس؟ چرا انسانِ بدونِ بال، به فکر پرواز میافتد؟ چرا کورِ مادرزاد از امکاناتِ درمانی در مسیرِ بینا شدن بهره میگیرد؟ چشماندازِ من از هستیِ مادیِ من نیرو میگیرد و غدههایِ معنی در من در نسبتِ با امکاناتِ ازپیشدادهام چیزی ترشح میکنند. ولی من به آنچه به من داده شده راضی نیستم. من با ارزشگذاری و میلورزی به امکانِ شدنِ چیزی که نیستم، اما تخیلی از بودناش دارم، فکر میکنم. از منظرِ اشتراک در این میل نیز کور و بینا تفاوتی با هم ندارند.
این به نظر من از آن مقلطه هایی است که باید در باره اش نوشت!
پاسخحذفبا این استدلال از قرار معلوم کسی که همیشه فقیر بوده اصلا برای او مهم نیست که فقیر باشد؟
اگر بخواهیم با این روش و منطق مسائل را بررسی کنیم هر معضلی طبیعی میشود
کسی که همه عمرش گرسنه بوده نمیداند سیری چه معنی میدهد!؟
اصلا چنین نیست.
اگر من از ناتوانی در پرواز رنجی متحمل نمیشود به این دلیل است که هیچ انسان دیگری نمیتواند پرواز کند با این حال باز هم عدهای برای پرواز سعی فراوان کردند و عاقبت امروز همه ما میتوانیم پرواز کنیم.
دلیل واقعی و اصلی اینکه من و شما از ناتوانی در پرواز احساس کمبود نمیکنیم این است که هیچ انسانی نمیتواند پرواز کند. تنها کافی بود یک انسان این توانایی را داشته باشد تا همه ما به حال و روز او حسرت بخوریم و آرزوی بودن در جایگاه او را داشته باشیم.
اِ شما برگشتی که!
پاسخحذفزنده باد